نویسنده: میشل بَرِت
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی


 

 Feminism

این اصطلاح را می‌توان حمایت از برابری حقوق زنان و مردان، و پای‌بندی به ارتقای موقعیت زنان در جامعه تعریف کرد. بنابراین، وجود یک وضعیت بنیادی نابرابری پیش‌فرض گرفته می‌شود، که ممکن است سلطه‌ی مذکر، پدرسالاری، نابرابری جنسیتی یا عواقب اجتماعی تفاوت‌های جنسی، پنداشته شود. در 1938 ویرجینیا وولف توصیف آزاردهنده‌ای از واژه‌ی «فمینیست» کرد و آن را «واژه‌ای فاسد و منحط که در روزگار خود لطمه‌های زیادی وارد کرد و اکنون منسوخ است» معرفی کرد: سختی افراطی که نشان‌ دهنده‌ی عدم توافق درباره‌ی سیاست‌ها حتی در میان حامیان نهضت زنان است.
پرسابقه‌ترین سنت فمینیستی در بریتانیا و ایالات متحده‌ی امریکا سنت فمینیسم لیبرال دموکراتیک است که در جهت کسب حقوق و فرصت‌های برابر برای زنان تلاش می‌کند. سنگ بناهای این سنت متونی مثل دفاع از حقوق زنان مری ولستونکرافت در 1792 و رساله‌ی جان استوارت میل در 1869 تحت عنوان انقیاد زنان است. بحث مفیدی درباره‌ی این سنت را می‌توان در اثر فیلیپس (phikips, 1987) یافت. در قرن نوزدهم اکثر این آثار در جهت برطرف ساختن موانع تحصیلی و حرفه‌ای بود، این مبارزه‌های اصلاح‌طلبانه در اغلب موارد با ستیز و کشمکش پیش می‌رفت. نقطه‌ی اوج این مبارزه برای «حقوق برابر» کشمکش‌های خشونت‌آمیز اوایل قرن بیستم بود که زنان طرفدار حق رأی در دفاع از حق انتخاب کردن و انتخاب‌ شدن زنان ایجاد کردند، و ماجراهای آن را در بریتانیا ری استریچی در کتاب نهضت (strachey, 1928) ثبت کرده است. محورهای اخیرتر این مبارزه در امریکای شمالی و اروپا، حقوق اشتغال، برابری دستمزدها و برابری در امتیازهای اجتماعی، مالیات و از این قبیل بوده است.
از اواخر دهه‌ی 1960، جوامع غربی شاهد پیدایش (و افول) جنبش‌های فمینیستی رادیکال‌تری بوده‌اند که خواهان نوعی تحول سیاسی انقلابی در جامعه‌اند و نه بازتوزیع حقوق و منابع، و اصرار دارند که ستم بر زنان در فرایندهای عمیق روانی و فرهنگی ریشه دارد و بنابراین دستیابی به اهداف فمینیستی مستلزم تغییرات بنیادی است و نه سطحی. کانون اصلی این نهضت‌ها مبارزه برای کنترل زنان بر بدن‌های خویش- خصوصاً در زمینه‌ی حق زنان در تصمیم به سقط جنین- و تشکیل شبکه‌ای از گروه‌ها و پناهگاه‌هایی است که برای پشتیبانی از زنان و کودکان آن‌ها در برابر مردان خشن سازماندهی می‌شود. با این که پیدایش این فمینیسم موسوم به «موج دوم» غالباً به سیاست‌های ناشی از جنبش حقوق مدنی امریکا در دهه‌ی 1960 نسبت داده می‌شود، این اندیشه‌های رادیکال‌تر آشکارا در سنت‌های سیاسی اروپایی ریشه دارد: سوسیالیسم تخیلی، آنارشیسم، آزادی‌خواهی، مارکسیسم و از این قبیل. از دیگر سرچشمه‎های مهم این اندیشه‌ها می‌توان به آزادی فرانتس فانون درباره‌ی درونی شدن استعمار و رهیافت مائوتسه تونگ به آگاهی سیاسی اشاره کرد. در دهه‌های 1980 و 1990، این نوع فمینیسم- که در پی تغییر گسترده‌ی فرهنگی است- در زمینه‌ی مباحثی فعالیت داشته که مردانگی و جنگ را به هم پیوند می‌دهند و «اکو- فمینیسم» نوظهور نیز پای زنان را به مسئله‌ی حفاظت از کره‌ی زمین می‌کشد. آثار اصلی این فمینیسم غربی «موج دوم» عبارت است از جنس دوم سیمون دوبوار (de Beavoir, 1949)، سه پنی ویرجینیا وولف (woolf, 1938) و سیاست جنسی کیت ملیت، دیالکتیک جنس شولامیت فایرستن و اختگی مؤنث جرمین گریر (همه در 1970). در مباحث مربوط به بریتانیا می‌توان پنهان از چشم تاریخ شیلا روبوتام (Rowbotham, 1975) و زنان: طولانی‌ترین انقلاب اثر جولیت میچل (Mitchell, 1974) را نیز نام برد.
فمینیسم غربی موج دوم مسائل زیادی برای بحث مطرح ساخته و ممکن است، با یافتن جایگاه خود در تفکر اجتماعی و سیاسی قرن بیستم، به دنبال کردن دو مسئله کمک کند: 1) مسئله‌ی «جدایی‌طلبی» فمینیستی، و 2) رابطه‌ی فمینیسم با اندیشه‌ها و سیاست‌های سوسیالیستی.
1) در اتوپیاهای فمینیستی غالباً اجتماعاتی از زنان ترسیم می‌شود که در آن‌ها هیچ نشانی از ویژگی‌های مردانه‌ی خشونت، نظامی‌گری، سلسله‌مراتب و اقتدارطلبی دیده نمی‌شود. این شاخه از تفکر فمینیستی نگاه بدبینانه‌ای به امکان اصلاح و بهبود درنده‌خویی مردان دارد و توصیه می‌کند که اجتماعات مستقل زنان تشکیل و روابط زنان با یکدیگر تقویت شود. این سنت به لحاظ تاریخی بیش‌تر متوجه جنبه‌های عاطفی و احساسی روابط زنان است تا جنبه‌های شهوانی روابط آنان. در فمینیسم موج دوم تقریر سیاسی همجنس‌خواهی زنان به مثابه یک گزینه جایگاه مهمی دارد، البته به هیچ‌وجه ضرورتاً گزینه‌ی جدایی‌طلبان نیست. جنبش آزادی زنان غربی در دهه‌ی 1970 و 1980 در بعضی مقاطع با سیاست‌های کلی‌تر آزادی‌خواهی جنسی، خصوصاً دفاع از حقوق همجنس‌خواهان مرد، همراه شد.
2) رابطه‌ی فمینیسم با اندیشه‌ها و سیاست‌های سوسیالیستی موضوع بحث‌های فراوانی بوده است (Barrett, 1988). با فروپاشی اردوگاه شوروی و افول مارکسیسم به منزله‌ی یکی از نیروهای فکری در غرب، احتمالاً این رابطه محو می‌شود. شایسته‌ی ذکر است که جوامعی که سعی در گذار به سوسیالیسم داشتند، هرچند که شاید در کل ناکام مانده باشند، ولی اهمیت شایانی به رهایی زنان می‌دادند. مثلاً، وحدت دوباره‌ی آلمان (در 1991) با از دست رفتن بسیاری از حقوق و منابعی همراه بود که زنان در جمهوری دموکراتیک آلمان شرقی از آن برخوردار بودند. به همین سیاق می‌توان اشاره کرد که رژیم‌های سوسیالیست دولتی فرصت‌هایی برای زنان فراهم ساخته‌اند که بی‌نهایت بیش‌تر و بالاتر از حکومت‌های اسلامی یا سایر برنامه‌های دینی بنیادگرایانه بوده است.
می‌توان گفت که فمینیسم در غرب، در هر دو صورت قرن نوزدهمی و قرن بیستمی، همیشه با این مسئله رویارو بوده است که آیا در جهت مطالعه‌ی برابری و بنابراین «مشابهت» زنان و مردان (عدم تفاوت جنسی) پیش برود یا مبارزه‌ی خود را از این موضع پی بگیرد که زنان و مردان ذاتاً «متفاوت» با یکدیگرند (خواه به معنای زیست‌شناختی و خواه به معنای فرهنگی یا اجتماعی) و بنابراین خواهان ارزیابی دوباره‌ی سهم متمایز زنان باشد. شکی نیست که از این نظر تعارضی در اندیشه و سیاست فمینیستی غربی وجود دارد، تعارضی که در بسیاری از زمینه‌های خاص بروز کرده است. «قوانین حمایتی» قرن نوزدهم که بعضی شرایط کاری را برای زنان ممنوع می‌کرد (مثل کار در زیرزمین در معادن یا نوبت‌های شبانه) از موضع «تفاوت جنسی» می‌تواند حمایت شایسته و درستی باشد از تولیدمثل و از دید «برابری جنسی» می‌تواند حرکت تنگ‌نظرانه‌ای برای حذف زنان از موقعیت‌های پرامتیاز شغلی تلقی شود. تصمیم‌گیری درباره‌ی این که آیا باید برای لغو چنین قوانینی مبارزه کرد یا آن‌ها را پذیرفت مستلزم این است که موضع خود را در این مناقشه‌ی «برابری یا تفاوت» مشخص کنیم. مسائل مشابهی در زمینه‌ی تسهیلات مادرشدن، خط مشی‌های مدافع تبعیض مثبت و تدابیر مربوط به نگه‌داری و حضانت کودکان پس از طلاق نیز پیش می‌آید، البته اگر از مسائل حادتر فن‌آوری‌های نوین تولیدمثل یا مادر جانشین ذکری به میان نیاوریم. بحث و جدل‌های مربوط به این مسائل در ایالات متحده و بریتانیا و استرالیا در این اثر مرور شده است: (Bacchi, 1990) این استدلال نیز مطرح شده است که تقابل سنتی «برابری» و «تفاوت» موجب تضعیف و ناتوانی فمینیسم می‌شود و جنبش فمینیستی معاصر باید از درگیرشدن در آن امتناع کند (scott, 1990). برابری ضرورتاً به معنای حذف تفاوت نیست.
مفروضات نظری شاخص فمینیسم غربی موج دوم، پس از اوج تأثیر و نفوذی که در دهه‌ی 1970 داشتند، اکنون به افکار ناهمگون‌تر و پراکنده‌تری راه داده‌اند. «فمینیسم دهه‌ی 1970» مفروض می‌گرفت که می‌توان «علتی» برای ستمدیدگی زنان مشخص کرد، هر قدر هم که فمینیست‌ها اختلاف‌نظر داشتند که آن علت چیست (کنترل مردان بر باروری زنان، نیاز سرمایه‌داری به نیروی کار رام و مطیع، و از این قبیل). در طبقه‌بندی‌های پرطرفدار این دوره پاسخ‌های حاضر و آماده‌ی متعددی به این پرسش داده می‌شد: (فمینیست‌های «لیبرال»، «سوسیالیست»، یا «رادیکال»). با نگاه به گذشته اکنون می‌توان دید که تنوع این پاسخ‌ها موجب مستورماندن اجماع گسترده درباره‌ی مسئله‌هایی که باید پرسید می‌شد. فرض بر این بود که همه‌ی زنان تحت ستم یا تحت سلطه‌اند، و اهرم این ستم در سطح ساختارهای اجتماعی تعیین‌کننده قرار دارد. همه‌ی استدلال‌هایی که در آن‌ها بر اهمیت زیست‌شناسی، طبیعت، هورمون‌ها یا ژنتیک تأکید می‌شد، با اطمینان خاطر و تحت عنوان «زیست‌شناسی‌گرایی» کنار گذاشته شد و بر اهمیت علت‌های اجتماعی و فرهنگی نگرش‌های تبعیض‌آمیز صحه گذاشته شد. تفاوت جنسی و اهمیت فرزندزایی و پرورش کودک برای زندگی زنان و مردان، تاحد زیادی نادیده ماند.
درهم شکسته شدن این اجماع را می‌توان به سه عامل اصلی نسبت داد: 1) نقد فمینیسم غربی به دلیل تلاش برای تعمیم جهانی تجربه‌ی زنان سفید (غالباً از طبقه‌ی متوسط) کشورهای پیشرفته‌ی سرمایه‌داری؛ 2) متزلزل شدن اعتماد به مدل جامعه شناسانه‌ی جنسیت که در این رهیافت مستتر بود، و در عین حال تأکید دوباره بر «تفاوت جنسی» به مثابه پدیده‌ی مهم روانی و فرهنگی؛ و 3) ورود اندیشه‌های آشوب‌زای پساساختارگرا و پست‌مدرنیستی.
1) توجه به این نکته حایز اهمیت است که فمینیست‌های سیاه نقد کوبنده‌ای از ناتوانی فمینیسم سفید در توجه به مسائل نژادپرستی و قوم‌مداری مطرح کردند. در همان حین که این نقد علیه فمینیسم غربی مطرح می‌شد، این استدلال هم پیش کشیده شد که توجه عمومی به فمینیسم غربی خود موجب بی‌اطلاعی از مبارزه‌های زنان در سایر نقاط دنیا شده است. مسلماً این سخن درستی است که اولویت‌های سیاسی می‌تواند بسیار متفاوت و متنوع باشد و دستور کار فمینیستی در جوامع غیرغربی بسیار متفاوت با جوامع غربی است. تلاش‌هایی که فمینیست‌های غربی برای پرداختن به این مسائل و مباحث با روش تطبیقی انجام داده‌اند، مثل خواهری جهانی رابین مورگان (Morgan, 1984)، به علت بازتولید همین تفاوت‌های زیربنایی قدرت مورد انتقاد قرار گرفته است.
2) تفاوت جنسی پدیده‌ای ریشه‌دارتر و همچنین مثبت‌تر از آن چه در روزهای اوج فمینیسم موج دوم پنداشته می‌شد و معمولاً بازتاب این دیدگاه دوبوار (de Beavoir, 1949) بود که زن‌ بودن نه فقط یک «دستاورد» فرهنگی بلکه کاستن یا تحریف ظرفیت انسانی زن است، در نظر گرفته شد. علایم این چرخش را می‌توان در علایق رو به رشد به بررسی‌های روان‌کاوانه‌ی تفاوت جنسی و هویت جنسی، که روان‌کاوی و فمینیسم اثر جولیت میچل (Mitchell, 1975) از نمونه‌های پرنفوذ آن است، و در تحلیل مادری، که پس از انتشار بازتولید مادری اثر نانسی چودوروف (Chodorow, 1978) بسیار پیشرفت کرد، مشاهده نمود. یکی از ابعاد مهم این فرایند توجه دوباره‌ی فمینیسم به هویت زن صحه گذاردن بر این مطلب بود که تمایل به «بی‌طرفی جنسی» یا «برابری» شکل دیگری از تسلیم در برابر هنجار مردانه‌ی انکار اهمیت جنس و جنسیت است.
3) رابطه‌ی تفکر فمینیستی با جریان‌های نظری پساساختارگرایی و پست‌مدرنیستی، رابطه‌ی پیچیده‌ای است، خصوصاً اگر به ریشه‌های تاریخی فمینیسم به منزله‌ی یک آموزه‌ی لیبرالی و اومانیستی توجه کنیم. در این باره نویسندگان متعددی (Hekman, 1990; pollock, 1992; Barrett, 1992) به این نتیجه رسیده‌اند که فمینیسم در هر دو سوی تقسیم‌بندی مدرنیته/ پست‌مدرنیته قرار می‌گیرد. بنابراین دشوار می‌توان فمینیسم را به مثابه یک جنبش سیاسی و تاریخی به صورت واضحی به مواضع پساساختارگرایانه ربط داد، هرچند که تلاش‌های زیادی در این جهت صورت گرفته است (مثل Weedom, 1978). رایلی (Riley, 1988) نشان می‌دهد که «واسازی» پساساختارگرایانه‌ی مقوله‌ی «زن» چه دلالت‌های مسئله‌برانگیزی برای فمینیسم خواهد داشت. نظریه‌ی فمینیستی کنونی در اروپا و امریکا و استرالیا، در حال بررسی دلالت‌های افکار پساساخت‌گرا برای مفهوم‌پردازی برنامه‌ی فمینیستی و امکانات سیاست فمینیستی است.
نکته‌ی آخر به مفهوم «پسافمینیسم» مربوط می‌شود که فعلاً در غرب تاحدی محبوبیت پیدا کرده است. در جوامع پیشرفته‌ی غربی بسیاری از جوانان در مقایسه با نسل والدین خود ظاهراً دیدگاه مترقی و بازتری به بخت‌ها و فرصت‌های زندگی زنان دارند، و تاحدی می‌توان آن را دستاورد جنبش فعال فمینیستی دهه‌ی 1970 و 1980 به حساب آورد. با وجود این، این تصور را که فمینیسم اکنون کهنه و منسوخ شده و فرهنگ انتخاب «پسافمینیستی» حاکم گشته، هیچ‌یک از پژوهش‌های جامعه شناختی یا سیاسی درباره‌ی نابرابری جنسیتی قدرت در جوامع معاصر تأیید نمی‌کند.
منبع مقاله :
آوتویت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، مترجم: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول