نويسنده: صالح عضيمه
مترجم: سيد حسين حسيني



 
شايد از بين تعريفهايي فراوان که از مرگ يافتم، دقيقترين و فراگيرترين آن، تعريف ميرداماد در القبسات باشد. او مي‌گويد: «حقيقت مرگ جسماني، انتقال جوهر نفس ناطقه از اقليم زمان به عالم دهر، و از حيات ظاهري به حيات حقيقي است.» پيداست که اقليم زمان از ابزار عالم محسوسات است و در افق آن، حيات ظاهري واقع مي‌شود؛ دهر نيز همان عالم بدون شکل و مواد است که قدرت محسوس به آن نمي‌رسد و تنها به ارواح و عقول اجازه‌ي ورود به غيب آن داده مي‌شود و در آن حيات حقيقي قرار دارد. هر نفسي ناچار بايد از زمان بگذرد تا آن را بشناسد و از محتويات و اشياي آن باخبر گردد و سپس با علم و تجربه‌اي که کسب نمود از آن به دهر منتقل شود، جايي که مقر جاودان آن است، و از آن جدا نمي‌گردد و آن هماز اين جدا نمي‌شود، و انتقال آن چه از سر رغبت و چه اجبار به وسيله‌ي مرگ کامل مي‌شود، که آخرين درجه از درجات عالم شهادت و اولين پلکان از پله‌‌هاي غيب است: كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ (1).
راغب، اين معنا را در كتاب تفصيل النشأتين و تحصيل السعادتين به نقل از امام علي (عليه السلام) نقل مي‌کند، که فرمودند: «دنيا سراي گذر است نه سراي ماندن، پس عبرت بگيريد و به آباداني آن نپردازيد! چون شما براي جاودانگي آفريده شديد، امّا از منزل ديگر منتقل مي‌شويد تا شما را در محلي دئمي استقرار دهد.» در بخشي ديگر، دوباره به مرگ مي‌پردازد و گويي به شرح حديث پرداخته، توضيح مي‌دهد که مرگ همان انتقال است نه پايان و نيستي و نابودي؛ مي‌گويد: «مرگ متعارف، که همان جدايي روح از بدن است، يکي از اسبابي است که آدمي را به بهشت ابدي مي‌رساند و آن، انتقال از منزلي به منزل ديگر است: مرگ، هر چند در ظاهر نيستي و نابودي است، اما در حقيقت تولدي دوباره است. شاعر مي‌گويد:

تَمَخَضتِ المَنُونُ لَهُ بيومٍ *** أتى، و لِكل حاملةٍ تَمامُ (2)

براي مرگ، حامله شدن و زاييدني، چون حامله شدن و زاييدن زن! فرض کرده است، تا متوجه اين مطلب که يکي از اسباب آفرينش است. برخي هم گفته‌اند، انسان تا زماني که در دنياست مانند جوجه در تخم است، و همان گونه که کمال جوجه شکاف تخم و خروج جوجه از آن است، از شرايط کمال انسان هم ترک بدن است. اگر مرگ نبود، آدمي هم کامل نمي‌شد؛ پس مرگ براي کمال آدمي ضروري است و چون مرگ علت انتقال از حالتي پست به حالتي بهتر و شريفتر است، خداوند آن را توفي (مردن) و گرفتن نزد خود ناميده است: اللَّهُ يتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَالَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا فَيمْسِكُ الَّتِي قَضَى عَلَيهَا الْمَوْتَ وَيرْسِلُ الْأُخْرَى إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى (3).
از پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) روايت شده است که فرمودند: «همان گونه که مي‌خوابيد، مي‌ميريد و همان گونه که بيدار مي‌شويد، برانگيخته خواهيد شد.» شباهت بين مرگ و خواب، در اين است که حواس ظاهري پنهان مي‌شوند و جاي آن را حواس باطن مي‌گيرند، امّا بعد از خواب دوباره کار آنها شروع مي‌شود، ولي در حالت مرگ جسم را ترک مي‌کنند و از آن جدا مي‌شوند. همچنين است شباهت بين بيداري و رستاخيز، که در بازگشت به هوشياري و آگاهي است. شخص خوابيده بار ديگر به واقعيت تبديل پذيري باز مي‌گردد که در آن به حواس ظاهر و باطنش و يا با جسم و روحش زندگي مي‌کند؛ و مرده، روحش با جلايي از بدنش، در واقعيت ثابت جاودان در نعمت يا عذاب، هشيار مي‌گردد؛ و به زندگي دنيا بازمي‌گردد گويي که در عالم خيال و رؤيا بوده است.
تقريباً هيچ اثري از آثار ملاصدرا از پرداختن به مسأله‌ي مرگ خالي نيست، به ويژه در اسفار، مبدأ و معاد و تفسير قرآن. او در اسفار مي‌گويد: «مرگ نهايت سفر به آخرت است، و آغاز سفر در آن به غايتي ديگر که همان نشئه سوم باشد؛ و نفس انساني در آغاز شکل‌گيري‌اش مثل جنين در شکم دنيا و بچه‌دان بدن است که به تدريج در اين دنيا رشد مي‌کند، چنان که جنين در شکم مادرش رشد مي‌کند. و مرگ- چه طبيعي باشد و چه ارادي- عبارت است از: خروج به سوي فراخناي آخرت، که اين براي نفس يک امر طبيعي است؛ و هر امر طبيعي براي يک شيء، براي آن خير و کمال است؛ و هر چه که خير و کمال او باشد، براي او حق است؛ پس مرگ، حق نفس است. امّا فساد و هلاکتي که در بدن عارض مي‌گردد، امري است که بر عرض واقع مي‌شود نه ذات، مثل شروري که در اين عالم- که بالعرض هستند- تابع خيرات و غايات طبيعي‌اند؛ و عدالت خداوندي اقتضا مي‌کند که رعايت بهتر و شريفتر را بنمايد. پس حيات روحاني انسان، از اين حيات طبيعي جسماني برتر و شريفتر است.»

ملاصدرا در پرداختن به مسأله‌ي مرگ، به آياتي که انسان را به اين سرنوشت محتوم يادآوري مي‌کند و به بيان حقيقت آن و نهايت آن مي‌پردازد. در تفسير سوره‌ي سجده مي‌گويد: «در حکمت الهي ثابت شده است که، طبيعت تا زماني که نوع پست‌تر را کامل نکند، قصد نوع برتر نمي‌کند.» منظور اين است که: نفس براي ترکيب با جسمي از زندگي دنيا، به غريزه و طبيعت تمايل دارد که اين همان نوع پست‌تر است، و پس از اين تجربه باز به طبيعت و غريزه به قصد نوع برتر و پيوستن به آن ميل مي‌کند؛ و به اين مرحله تنها با مرگ انتقال پيدا مي‌کند، «که خود نوعي کمال است، چون در مقايسه با روحِ علوي، وجود و حيات است؛ و در مقايسه با بدن عنصريِ مرکب و هيکل محسوس، نيستي و مرگ. ملک الموت هم ارواح را از عالم پست‌تر به عالم برتر مي‌گيرد و نفس اين قبض روح همان ميراندن اين عالم و زنده ساختن آن در عالم آخرت است.» پس، مرگ به معناي نيستي نمي‌باشد. «بلکه مايه‌ي جدايي بين تو و آنچه که غير صفات و اجزاي توست.» يعني ابزار طبيعي است که مايه‌ي وحدت ذات، يعني نفس، مي‌باشد و آن را از هر چه که در تجربه‌ي زندگي دنيا به آن وابسته است، پاک مي‌سازد. زمين به زمين باز نمي‌گردد، آسمان به آسمان برنمي‌گردد؛ و معناي حديث «زمين محل ايمان را نمي‌خورد» همين است.

ملاصدرا در اسفار از برخي از عارفان تعريفي از مرگ ارائه مي‌دهد که در نهايتِ ظرافت و دقت است؛ مي‌گويد: «مرگ اثر تجلي حق بر نفس ناطقه است، که کوه بدن از هم متلاشي مي‌شود.» سپس مستقيم به شرح آن مي‌پردازد تا ابهام آن را که موجب اضطراب نفسي گردد، برطرف سازد؛ او مي‌گويد: (تجلّي خداوند در عالم ملکوت براي نفس است که نسبت آن به آن عالم قوي گشته است؛ و هرگاه در چيزي که جهت روحاني و ملکوتي دارد، آن نسبت قوي گردد، جهت جسماني و ملکي آن از بين خواهد رفت؛ چون اين دو با هم متضادند. و دنيا و آخرت مثل دو کفه‌ي ترازويند که سنگيني يکي موجب نقص ديگري مي‌شود». همچنين ملا ‌هادي سبزواري در حاشيه‌ي اسفار آن را چنين شرح مي‌کند: «نفس در حيات دنيايي‌اش داراي کمال و ترقي است، که به زبان استعداد طبيعي آن مي‌باشد؛ و آخرين درجه‌ي کمال همان مرگ است، و اين حق طبيعي محتوم در زندگي دنياست که از زندگي آخرت آن را کامل کند.
شيخ صدوق، در معاني الأخبار احاديث ارزشمندي از امامان نقل مي‌کند که معناي مرگ را روشن و حکمت پنهان آن را بيان ميدارند. از جمله اين که، از حسن بن علي (عليه السلام) پرسيدند: مرگ چيست؟ فرمود: «بزرگترين شادي براي مؤمنان است، وقتي که از زندگي سخت و دشوار به بهشت ابدي مي‌روند؛ و بزرگترين هلاکي است که بر کافران وارد مي‌شود، آن گاه که از بهشت به جهنم ابدي منتقل مي‌شوند.»
از امام جواد (عليه السلام) سؤال شد: چرا مسلمانان از مرگ کراهت دارند؟ فرمود: «چون آن را نمي‌شناسند از آن کراهت دارند؛ و اگر آن را بشناسند و از دوستداران خداوند باشند، حتماً آن را دوست دارند و خواهند دانست که آخرت براي آنها از دنيا بهتر است.» بعد گفت: چرا کودکان و ديوانگان از مصرف دارويي که براي بدن آنها مفيد است و از بين برنده‌ي دردشان است، خودداري مي‌ورزند؟ فرمود: «چون از سودمندي دارو بي خبرند.» فرمود: قسم به خدايي که محمد را به حق مبعوث کرد! کسي که کاملاً براي مرگ آمادگي دارد، براي او از اين دارو براي بيمار مفيدتر است. اگر مي‌دانستند که مرگ آنها را به بهشت مي‌رساند، حتماً آن را مي‌طلبيدند و دوستش مي‌داشتند، و حتي بيشتر از آنچه که عاقل دورانديشي، دارو را براي دفع بيماري و جلب سلامت مي‌خواهد.» امام ‌هادي (عليه السلام) بر يکي از اصحاب بيمارش وارد شد که مي‌گريست و از مرگ مي‌ناليد. فرمود: «از مرگ مي‌ترسي چون آن را نمي‌شناسي؛ اگر بداني که به واسطه‌ي کثرت کثافت و چرک و زخم و گري، کثيف و آلوده شده‌اي و شستشو در حمام همه‌ي آنها را از بين مي‌برد، نمي‌خواهي وارد آن شوي و يا بر آن حالت مي‌ماني؟» گفت: چرا دوست دارم. فرمود: «مرگ همان حمام است و آخرين چيزي است که گناهانت را پاک مي‌سازد و زشتيهايت را مي‌زدايد. وقتي وارد آن شوي، از هر غم و اندوه و آزار نجات مي‌يابي و به شادي و سرور خواهي رسيد.»
در قرآن، معانيي ديگر جز آنچه گفتيم، درباره‌ي مرگ دارد؛ يعني غير از جدايي روح و بدن از معاني آن کفر است؛ مثل آيه‌ي: يُخْرِجُ الْحَي مِنَ الْمَيتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِتَ مِنَ الْحَي (4)؛ يعني مؤمن را از کافر، و کافر را از مؤمن، اين تفسير امام صادق (عليه السلام) است که شيخ صندوق در معاني الأخبار با سند آورده است. با نظر راغب، که براي مرگ معاني متعدد قائل است، نيز اختلافي ندارد؛ مي‌گويد: مرگ بر حسب انواع حيات عبارت است از: 1- در برابر نيروي بالنده‌ي موجود در انسان و حيوان و نبات: يُحْيِي الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا (5)؛ أَحْيينَا بِهِ بَلْدَةً مَيتًا (6). 2- از بين رفتن نيروي حواس: يا لَيتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا (7)؛ أَإِذَا مَا مِتُّ لَسَوْفَ أُخْرَجُ حَيا (8). 3- از بين رفتن قوه‌ي عاقله، که همان جهل است: أَوَمَنْ كَانَ مَيتًا فَأَحْيينَاهُ (9)؛ إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَى (10). 4- غم و اندوه تيره کننده‌ي زندگي: وَيأْتِيهِ الْمَوْتُ مِنْ كُلِّ مَكَانٍ وَمَا هُوَ بِمَيتٍ (11). 5- خواب، گفته شد: خواب مرگ سبک، و مرگ خواب سنگيني است. و لذا خداوند ان را توفي ناميده است: وَهُوَ الَّذِي يتَوَفَّاكُمْ بِاللَّيلِ (12)؛ اللَّهُ يتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَالَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا (13). در معناي آيه‌ي: إِنَّكَ مَيتٌ وَإِنَّهُمْ مَيتُونَ (14)، آورده است: اشاره به جدايي روح از بدن ندارد، بلکه ‌اشاره است به اين که در هر حال ضعف و نقص آدمي را فرامي‌گيرد؛ و تا زماني که انسان در دنياست، به تدريج از بين مي‌رود.
ملا ‌هادي سبزواري، مرگ را دو نوع مي‌داند: مرگ طبيعي، که همان متلاشي شدن بدن با جدايي روح از بدن است؛ مرگ اختياري، که همان کشتن هواي نفس و از بين بردن آن است؛ چنانچه در حديث هم آمده است: «پيش از آن که بميرند، بميريد و قبل از اين که مورد حساب واقع شويد به حساب خود برسيد.» از امام صادق (عليه السلام) روايت شده است: «مرگ همان توبه است.» خداوند مي‌فرمايد: فَتُوبُوا إِلَى بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ (15)؛ کسي که توبه مي‌کند، در حقيقت نفسش را کشته است و آن را به ذات مقدس زنده نموده؛ و اين معناي سخن افلاطون است که مي‌گفت: «به اراده‌ات بمير، تا به طبيعت زنده گردي.» ملا ‌هادي پس از اين مي‌گويد: «عرفا مرگ را چهار نوع مي‌دانند: 1- مرگ سرخ، که همان مخالفت با هواي نفس است و جهاد اکبر نام دارد. 2- مرگ سپيد، که همان گرسنگي است، چون به وسيله‌ي آن باطن را نوراني و قلب را سپيد مي‌گرداند. 3- مرگ سبز، که پوشيدن آنچه که عورت را مي‌پوشاند و نماز با آن درست است؛ و به خاطر رونق و سرسبزي زندگي صاحبش به قناعت، سبز ناميده شده است. 4- مرگ سياه، که تحمّل آزار خلق و صبر بر احوال و رفتارشان در معاشرت، مي‌باشد. ابن عربي و ديگر اهل ذوق و کشف، سخنان زيادي در اين باب دارند که مراجعه‌ي به آنها مايه‌ي غني سازي روح و انديشه است؛ دارايي يعني همين.

پي‌نوشت‌ها:

1- آل عمران (3)، آيه‌ي 185: هر جانداري چشنده‌ي [طعم] مرگ است.
2- براي او روزي مي‌زايد، و هر حامله‌اي عاقبت و کمالي دارد.
3- زمر (39)، آيه‌ي 42: خدا روح مردم را هنگام مرگشان به تمامي باز مي‌ستاند، و نيز روحي را که در [موقع] خويش نموده است [قبض مي‌کند]، پس آن [نفسي] را که مرگ را بر او واجب نکرده نگاه مي‌دارد و آن ديگر نفسها را تا هنگام معين [به سوي زندگي دنيا] بازپس مي‌فرستد.
4- روم (30)، آيه‌ي 19: زنده را از مُرده بيرون مي‌آورد، و مرده را از زنده.
5- حديد (57)، آيه‌ي 17: زمين را پس از مرگش زنده مي‌گرداند.
6- ق (50)، آيه‌ي 11: و با آن [آب] سرزمين مرده‌اي را زنده گردانيديم.
7- مريم (19)، آيه‌ي 23: اي کاش، پيش از اين مرده بودم!
8- همان، آيه‌ي 66: آيا وقتي بميرم، راستي زنده [از قبر] بيرون آورده مي‌شوم؟
9- انعام (6)، آيه‌ي 122: آيا کسي که مرده دل بود و زنده‌اش گردانيديم.
10- نمل (27)، آيه‌ي 80: البته تو مردگان را شنوا نمي‌گرداني،
11- ابراهيم (14)، آيه‌ي 17: مرگ أزهر جانبي به سويش مي‌آيد، ولى نمي‌ميرد.
12- انعام (6)، آيه‌ي 60: و اوست که شبانگاه روح شما را [به هنگام خواب] مي‌گيرد.
13- زمر (39)، آيه‌ي 42: خدا روح مردم را هنگام مرگشان به تمامي باز مي‌ستاند، و نير روحي را که در موقع خوابش نموده است [قبض مي‌کند].
14- همان، آيه‌ي 30: قطعاً تو خواهي مرد و آنان نيز خواهند مُرد.
15- بقره (2)، آيه‌ي 54: پس به درگاه آفريننده‌ي خود توبه کنيد، و [خطاکاران] خودتان را به قتل رسانيد.

منبع مقاله :
عضيمه، صالح؛ (1392)، معناشناسي واژگان قرآن (فرهنگ اصطلاحات قرآني)، ترجمه‌ي سيدحسين سيدي، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوي، چاپ چهارم