زلال قلم – قسمت سوم

دل نوشته هایی در ولادت حضرت ابوالفضل(علیه السلام)

عباس یعنی...

محمدکاظم بدرالدین
بالاترین معانی آب، به ظهور رسیده است. از اول چنین رقم خورده بود که مردی بیاید که همان روشنایی مصور و همان زلالیت مجسم باشد. امروز، دامان ام‏البنین، پر از درخشندگی نگاهی است که خدا را زمزمه می‏کند. امروز، ام‏البنین، نهایتی از فتوت را تقدیم مولا علیه‏السلام می‏کند.
عباس، یعنی معرفی غیرتی که بی‏نظیر است با پشتوانه‏ای از قدرت ذوالفقار. لشکرشکنی می‏آید که شکافنده صف جماعت شب‏آلودگان است. عباس، یعنی بهترین یاور کربلا، با رایت تقوا و ولایت‏پذیری. دلاورمرد عرصه پیکار می‏آید تا تزلزلی به ارکان یلان پوشالی و طبل‏های توخالی بیفکند.
مولود ام‏البنین است و جهان، تشنه پیام تازه‏اش؛ پیامی که با حروف سپید حمایت و وفا آغاز می‏شود و با خونی سرخ، به امضا می‏رسد. عباس، یعنی خط بطلان بر اندیشه‏های تیره‏ای که امان‏نامه تعارفش کردند.
هر که با مضامین معطر پیامش مأنوس شود، روشن محض است و می‏تواند دلش را ابوالفضلی بداند.

باز آمده از حوالی بیداری دریا

نزهت بادی
ام‏البنین!
بگذار دامن دریا از گریه‏های وقت هبوطش، پر شود و ماه، به گفت‏وگو با روشن‏ترین نگاهش بنشیند!
این همه آیینه که از غبار غروب آمده‏اند، از دست آفتاب‏نشان او التماس دعا دارند.
ببین که چگونه باد،
ترانه‏های ناپیدای باران را
از شبنم لب‏های نوزادت
برای بوته‏های تبعید شده به خار زار می‏برد.
تنها تو می‏دانی
که این باز آمده از حوالی بیداری دریا،
از اهالی رؤیاهای امروز تو نیست
و با جایی دور
در کرانه کربلا نسبت دارد.

باب الحوایج

نغمه مستشار نظامی
بشارت دهید ام‏البنین را به ماه بنی‏هاشم! بشارت دهید علی علیه‏السلام را به ساقی کربلا! بشارت دهید حسین علیه‏السلام را به علم‏دار عشق! بشارت دهید حاجتمندان را که باب الحوایج، با آمدن ابوالفضل، گشوده شد.
امروز، آسمان آبی‏تر است؛ ام‏البنین، لبخند می‏زند، علی علیه‏السلام بوسه می‏زند دو بازوی عباس علیه‏السلام را. می‏بوسد ماه پیشانی ابوالفضل را و می‏گرید و حسین علیه‏السلام و زینب علیهاالسلام می‏بینند و می‏دانند؛ می‏دانند و سکوت می‏کنند.
خوش آمدی، ای آسمان به نام تو روشن!
خوش آمدی، ای زمین به یادت گریان! خوش آمدی، ای ماه! خوش آمدی، عباس علی، یاور حسین، تشنه شهید عشق بر ساحل رود؛ خوش آمدی برادر.
کربلا منتظر ماست. دنیا، وام‏دار همه کربلایی‏هاست. عشق، بر قطره قطره خون تو بوسه می‏زند.
اگر تو نمی‏آمدی، صحنه غرورآفرین رشادت کامل نمی‏شد.
اگر تو نمی‏آمدی، آن واقعه عظیم، چیزی کم داشت.
اگر تو نمی‏آمدی، گل ایثار، به بار نمی‏نشست.
ای سرور و سالار ایثارگران و جانبازان، الگوی رشادت و شهامت، ای دلباخته، جانباز، ای ساقی لب‏تشنه و ای سوار مشک به دندان! جانم به فدای تو؛ خوش آمدی!
چه روزی زیباتر از آن روز که تو آمدی و آسمان را کامل کردی. تو آمدی و روی ماه، از خجالت روی تو گلگون شد. تو آمدی و پرچم کاروان عطش را به دست گرفتی؟!
السلام علیک یا باب الحوایج!

تنها نام برازنده

امیر اکبر زاده
عباس، تنها نامی است که برازنده توست. چگونه از تو بگویم، وقتی آنقدر بلندمرتبه‏ای که حتی پرنده وهم هم به اوج تو نمی‏رسد؟! تو بر بلندترین قله‏های عشق نشسته‏ای. چگونه از تو دم برآورد نفسی که در سینه حبس است؟! تو فرزند خورشیدی؛ چگونه دم برآورد پرنده‏ای که بال‏های ناتوانش حتی به کنده شدن از زمین او را همراهی نمی‏کنند؟!
تو عباس هستی. عشق، تنها شرح لحظه‏ای از زمانی است که تو بر آن حکمرانی می‏کنی.
عباس تنها نامی است که برازنده تو است و برادر، تنها نسبتی است که می‏تواند تو را به حسین، عشق آسمان‏ها برساند؛ هر چند تا آخرین لحظه که سر بر زانویش گذاشتی، حتی یک بار نام او را جز به «سیدی» و «مولای» بر لب نیاوردی. تو خود را جان‏نثار حسین می‏دانستی؛ آنچنان که بودی.
تو خود را مأموم او می‏دانستی؛ آنچنان که او امام تو بود.
برادرت، سرور تو بود و مقتدای تو؛ هر چند تو او را جز در آخرین لحظه، برادر خطاب نکردی؛ به جز همان لحظه‏ای که فاطمه را کنار خویش دیدی، جز آن دقیقه‏ای که زهرا، مادر حسین، تو را فرزند خطاب کرد... .
و حالا که ام‏البنین تو را دور سر حسین می‏گرداند، تو پی برده‏ای به اینکه نباید او را برادر صدا بزنی. عباس، تنها نامی است که برازنده توست... .

دست‏های آسمانی

حورا طوسی
دست‏هایش، نیامده بی‏تابی می‏کنند.
از حجاب قنداقه سپیدش، راه به بیرون می‏گشایند و کودکانه در پی دستان دیگری می‏گردند.
آن دستان رشید، به سوی دروازه امیدش هروله می‏کند و پیش از نوازش پدرانه، حلقه دیدگانش به حضور ناخواسته، اشک‏های اندوه، دق‏الباب می‏شود.
این دست‏ها، برای علی علیه‏السلام ، چه می‏گویند که این‏چنین عاشقانه نگاهشان می‏کند؟
این چشمان سیاه شب‏شکن، این نگاه دلربا، غزل‏سرایی چه مصیبتی را می‏کند که مولا، محو تماشا شده و در محفل اُنسش مرثیه‏خوان غربت خویش است؟
به چه فکر می‏کند؟
به سرهایی که بر فراز نیزه‏ها خواهند رفت؟ به دستانی که فدیه شمشیرها خواهند شد؟ به سینه‏های سوخته، به جان‏های تشنه؟ به چه فکر می‏کند؟!
اندوهگین مباش ام‏البنین!
کودک تو سالم است و لبخندهای بهشتی‏اش، بشارت سلامت اوست. پیشانی بلندش، اقبال نیکوی او را نشان می‏دهد. او ماه تمام است؛ ماه شب چهارده، قمر بنی‏هاشم.
مولود آب و آینه، آشنای سیب سرخ بهشتی، دانای راز آب‏ها، بلد راه عاشقی، نام‏دار ایثار و استقامت و جانبازی و صبر و شکیبایی؛ این همه، فرزند توست، ام‏البنین!
می‏دانم که قصیده عاشقانه عباس را تو نیز خواهی خواند و صبورتر از همه مادران شهید، به ایثار او خواهی بالید و کنیزی مادر حسین علیه‏السلام را افتخار خود خواهی دانست.
می‏دانم که شیرزنی، ام‏البنین! میلاد کودکت مبارک!

بر بلندای قله نجابت

نسرین رامادان
ایستاده‏ای بر بلندای قله نجابت. بر تارک قله‏های وفا و آب‏های جهان، سرخوشانه نام تو را زمزمه می‏کنند و چشمه‏های صداقت، بی‏شکیب و ناآرام از کوهسار وجود تو می‏جوشند و رودها، موج‏زنان، داغ تو را بر سینه می‏زنند.
عباس! کیست آن‏که تو را بخواند و از یاری دستان بریده‏ات بی‏نصیب بماند؟ کیست آن‏که اندوه جاودانه تو را بفهمد و از غم مشک‏های پاره پاره‏ات، طاقت از کف ندهد؟ کیست که بلندای قامتت را دیده باشد و آسمان را به چشم حقارت ندیده باشد؟! تو ساقی جان‏های تشنه، تو طراوت باغستان‏های مهر و وفایی. تو روح و ریحان فاطمه زهرایی؛ نه فقط میوه دل ام‏البنین. تنهاترین سقایی که خیل انس و ملک از چشمه‏سار نگاهت می‏نوشند و اندوه از دل می‏زدایند.
حالا بگذار لب‏های مظلوم‏ترین مرد، بر دست‏های تو بوسه زند.
«یا کاشِفَ الْکَرْبِ عِنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ کَرْبی بِحَقِّ مَوْلاکَ الْحُسَیْن».

ماه تابان

نسرین رامادان
آمدی و لبخند مهر را بر لبان امیرالمؤمنین علی علیه‏السلام نشاندی.
دعاهای شبانه روز ام البنین را مستجاب کردی!
ابوفاضل!
تو که آمدی، انگار خیال همه هستی راحت شد. تو که آمدی، چشم بنی‏هاشم به نور جمالت روشن شد. تو که آمدی، آسمان بنی‏هاشم مهتابی شد؛ قرص ماه بنی هاشم کامل شد.
دست‏های تو بی‏تردید کلید درهای بسته عالم و گره گشای گره‏های کور است. چشم‏هایت، زلال‏ترین چشمه جوشان محبت است که می‏جوشد و قلب سخت‏ترین دل‏ها را می‏شکافد و لب‏هایت از هم‏اکنون تشنه لب‏های حسین علیه‏السلام است. اینک ای سقّای کودکان حسین علیه‏السلام ! بیا و برای خستگان عشق خود آب حیاتی بیاور.
بیا تا مظلوم‏ترین مرد تاریخ، بوسه بر دست‏های کوچکت بزند،
خوش آمدی، آبروی غیرت!

پدر فضیلت

خدیجه پنجی
به جشن و پایکوبی نشسته است هفت آسمان، لحظه روشن ورود ماه بنی‏هاشم را.
فرشتگان، پیوسته در طوافند، گاهواره ادب را!
تو پلک گشودی و دنیا برای همیشه زیر سایه امن مهربانی‏ات، ایمن شد.
تو پلک گشودی و سرگردانی آب‏های جهان، تمام شد.
تو پلک گشودی و کربلا نفس راحتی کشید
تو پلک گشودی و علقمه بی‏تاب شد.
تو پلک گشودی و افسانه «فرات و ساقی تشنه لب» به حقیقت پیوست.
پدر، تو را در آغوش گرفت و بوسید، چشم‏هایت را، پیشانی بلندت را.
دست‏هایت را بوسید و گریست؛ رازی در این دست‏ها است، دست‏های کودک، عیبی دارند؟! مادر پرسید و پدر گریست و پرده از راز دست‏های نام‏آورت برداشت.
پرده‏ها بالا رفت.
قصّه شروع شد.
تو در کربلا، مشک آب بر دوش، سوار بر اسب، به سمت خیمه‏ها تاختی. مشک از آب سرشار و تو از امید.
در یک دست مشک و در دستی دگر عَلَم!
برق تیغی، جهان را تاریک کرد.
برق تیغی، آسمان‏ها را آوار.
برق تیغی، پایان ماجرا را نوشت و دو بازوی تو...
ضرباهنگ صدای تو در گوش زمان پیچید؛ وَ اللّه‏ اِنْ قَطَعتموا یَمینی!
و عرش بر بازوی تو بوسه زد.
مادر گریست؛ گریه شوق بود، به شکرانه نعمت،
قنداقه آسمانی‏ات را دور سر «حسین» چرخاند. قنداقه‏ات پروانه‏وار، بر گرد شمع وجود «حسین»، در طواف بود و هفت آسمان، گرد قنداقه‏ات! تو از آن لحظه که فدایی حسین شدی، باب الحوایج گشتی.
تو تلفیق دو رشادت، تکثیر بلند دو شجاعت و برگزیده یک انتخاب بودی

پدر فضیلت‏ها!

منبع:برگزیده از ماه نامه های ادبی