زلال قلم – قسمت سوم
دل نوشته هایی در ولادت حضرت ابوالفضل(علیه السلام)
عباس یعنی...
بالاترین معانی آب، به ظهور رسیده است. از اول چنین رقم خورده بود که مردی بیاید که همان روشنایی مصور و همان زلالیت مجسم باشد. امروز، دامان امالبنین، پر از درخشندگی نگاهی است که خدا را زمزمه میکند. امروز، امالبنین، نهایتی از فتوت را تقدیم مولا علیهالسلام میکند.
عباس، یعنی معرفی غیرتی که بینظیر است با پشتوانهای از قدرت ذوالفقار. لشکرشکنی میآید که شکافنده صف جماعت شبآلودگان است. عباس، یعنی بهترین یاور کربلا، با رایت تقوا و ولایتپذیری. دلاورمرد عرصه پیکار میآید تا تزلزلی به ارکان یلان پوشالی و طبلهای توخالی بیفکند.
مولود امالبنین است و جهان، تشنه پیام تازهاش؛ پیامی که با حروف سپید حمایت و وفا آغاز میشود و با خونی سرخ، به امضا میرسد. عباس، یعنی خط بطلان بر اندیشههای تیرهای که اماننامه تعارفش کردند.
هر که با مضامین معطر پیامش مأنوس شود، روشن محض است و میتواند دلش را ابوالفضلی بداند.
باز آمده از حوالی بیداری دریا
امالبنین!
بگذار دامن دریا از گریههای وقت هبوطش، پر شود و ماه، به گفتوگو با روشنترین نگاهش بنشیند!
این همه آیینه که از غبار غروب آمدهاند، از دست آفتابنشان او التماس دعا دارند.
ببین که چگونه باد،
ترانههای ناپیدای باران را
از شبنم لبهای نوزادت
برای بوتههای تبعید شده به خار زار میبرد.
تنها تو میدانی
که این باز آمده از حوالی بیداری دریا،
از اهالی رؤیاهای امروز تو نیست
و با جایی دور
در کرانه کربلا نسبت دارد.
باب الحوایج
بشارت دهید امالبنین را به ماه بنیهاشم! بشارت دهید علی علیهالسلام را به ساقی کربلا! بشارت دهید حسین علیهالسلام را به علمدار عشق! بشارت دهید حاجتمندان را که باب الحوایج، با آمدن ابوالفضل، گشوده شد.
امروز، آسمان آبیتر است؛ امالبنین، لبخند میزند، علی علیهالسلام بوسه میزند دو بازوی عباس علیهالسلام را. میبوسد ماه پیشانی ابوالفضل را و میگرید و حسین علیهالسلام و زینب علیهاالسلام میبینند و میدانند؛ میدانند و سکوت میکنند.
خوش آمدی، ای آسمان به نام تو روشن!
خوش آمدی، ای زمین به یادت گریان! خوش آمدی، ای ماه! خوش آمدی، عباس علی، یاور حسین، تشنه شهید عشق بر ساحل رود؛ خوش آمدی برادر.
کربلا منتظر ماست. دنیا، وامدار همه کربلاییهاست. عشق، بر قطره قطره خون تو بوسه میزند.
اگر تو نمیآمدی، صحنه غرورآفرین رشادت کامل نمیشد.
اگر تو نمیآمدی، آن واقعه عظیم، چیزی کم داشت.
اگر تو نمیآمدی، گل ایثار، به بار نمینشست.
ای سرور و سالار ایثارگران و جانبازان، الگوی رشادت و شهامت، ای دلباخته، جانباز، ای ساقی لبتشنه و ای سوار مشک به دندان! جانم به فدای تو؛ خوش آمدی!
چه روزی زیباتر از آن روز که تو آمدی و آسمان را کامل کردی. تو آمدی و روی ماه، از خجالت روی تو گلگون شد. تو آمدی و پرچم کاروان عطش را به دست گرفتی؟!
السلام علیک یا باب الحوایج!
تنها نام برازنده
عباس، تنها نامی است که برازنده توست. چگونه از تو بگویم، وقتی آنقدر بلندمرتبهای که حتی پرنده وهم هم به اوج تو نمیرسد؟! تو بر بلندترین قلههای عشق نشستهای. چگونه از تو دم برآورد نفسی که در سینه حبس است؟! تو فرزند خورشیدی؛ چگونه دم برآورد پرندهای که بالهای ناتوانش حتی به کنده شدن از زمین او را همراهی نمیکنند؟!
تو عباس هستی. عشق، تنها شرح لحظهای از زمانی است که تو بر آن حکمرانی میکنی.
عباس تنها نامی است که برازنده تو است و برادر، تنها نسبتی است که میتواند تو را به حسین، عشق آسمانها برساند؛ هر چند تا آخرین لحظه که سر بر زانویش گذاشتی، حتی یک بار نام او را جز به «سیدی» و «مولای» بر لب نیاوردی. تو خود را جاننثار حسین میدانستی؛ آنچنان که بودی.
تو خود را مأموم او میدانستی؛ آنچنان که او امام تو بود.
برادرت، سرور تو بود و مقتدای تو؛ هر چند تو او را جز در آخرین لحظه، برادر خطاب نکردی؛ به جز همان لحظهای که فاطمه را کنار خویش دیدی، جز آن دقیقهای که زهرا، مادر حسین، تو را فرزند خطاب کرد... .
و حالا که امالبنین تو را دور سر حسین میگرداند، تو پی بردهای به اینکه نباید او را برادر صدا بزنی. عباس، تنها نامی است که برازنده توست... .
دستهای آسمانی
دستهایش، نیامده بیتابی میکنند.
از حجاب قنداقه سپیدش، راه به بیرون میگشایند و کودکانه در پی دستان دیگری میگردند.
آن دستان رشید، به سوی دروازه امیدش هروله میکند و پیش از نوازش پدرانه، حلقه دیدگانش به حضور ناخواسته، اشکهای اندوه، دقالباب میشود.
این دستها، برای علی علیهالسلام ، چه میگویند که اینچنین عاشقانه نگاهشان میکند؟
این چشمان سیاه شبشکن، این نگاه دلربا، غزلسرایی چه مصیبتی را میکند که مولا، محو تماشا شده و در محفل اُنسش مرثیهخوان غربت خویش است؟
به چه فکر میکند؟
به سرهایی که بر فراز نیزهها خواهند رفت؟ به دستانی که فدیه شمشیرها خواهند شد؟ به سینههای سوخته، به جانهای تشنه؟ به چه فکر میکند؟!
اندوهگین مباش امالبنین!
کودک تو سالم است و لبخندهای بهشتیاش، بشارت سلامت اوست. پیشانی بلندش، اقبال نیکوی او را نشان میدهد. او ماه تمام است؛ ماه شب چهارده، قمر بنیهاشم.
مولود آب و آینه، آشنای سیب سرخ بهشتی، دانای راز آبها، بلد راه عاشقی، نامدار ایثار و استقامت و جانبازی و صبر و شکیبایی؛ این همه، فرزند توست، امالبنین!
میدانم که قصیده عاشقانه عباس را تو نیز خواهی خواند و صبورتر از همه مادران شهید، به ایثار او خواهی بالید و کنیزی مادر حسین علیهالسلام را افتخار خود خواهی دانست.
میدانم که شیرزنی، امالبنین! میلاد کودکت مبارک!
بر بلندای قله نجابت
ایستادهای بر بلندای قله نجابت. بر تارک قلههای وفا و آبهای جهان، سرخوشانه نام تو را زمزمه میکنند و چشمههای صداقت، بیشکیب و ناآرام از کوهسار وجود تو میجوشند و رودها، موجزنان، داغ تو را بر سینه میزنند.
عباس! کیست آنکه تو را بخواند و از یاری دستان بریدهات بینصیب بماند؟ کیست آنکه اندوه جاودانه تو را بفهمد و از غم مشکهای پاره پارهات، طاقت از کف ندهد؟ کیست که بلندای قامتت را دیده باشد و آسمان را به چشم حقارت ندیده باشد؟! تو ساقی جانهای تشنه، تو طراوت باغستانهای مهر و وفایی. تو روح و ریحان فاطمه زهرایی؛ نه فقط میوه دل امالبنین. تنهاترین سقایی که خیل انس و ملک از چشمهسار نگاهت مینوشند و اندوه از دل میزدایند.
حالا بگذار لبهای مظلومترین مرد، بر دستهای تو بوسه زند.
«یا کاشِفَ الْکَرْبِ عِنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ کَرْبی بِحَقِّ مَوْلاکَ الْحُسَیْن».
ماه تابان
آمدی و لبخند مهر را بر لبان امیرالمؤمنین علی علیهالسلام نشاندی.
دعاهای شبانه روز ام البنین را مستجاب کردی!
ابوفاضل!
تو که آمدی، انگار خیال همه هستی راحت شد. تو که آمدی، چشم بنیهاشم به نور جمالت روشن شد. تو که آمدی، آسمان بنیهاشم مهتابی شد؛ قرص ماه بنی هاشم کامل شد.
دستهای تو بیتردید کلید درهای بسته عالم و گره گشای گرههای کور است. چشمهایت، زلالترین چشمه جوشان محبت است که میجوشد و قلب سختترین دلها را میشکافد و لبهایت از هماکنون تشنه لبهای حسین علیهالسلام است. اینک ای سقّای کودکان حسین علیهالسلام ! بیا و برای خستگان عشق خود آب حیاتی بیاور.
بیا تا مظلومترین مرد تاریخ، بوسه بر دستهای کوچکت بزند،
خوش آمدی، آبروی غیرت!
پدر فضیلت
به جشن و پایکوبی نشسته است هفت آسمان، لحظه روشن ورود ماه بنیهاشم را.
فرشتگان، پیوسته در طوافند، گاهواره ادب را!
تو پلک گشودی و دنیا برای همیشه زیر سایه امن مهربانیات، ایمن شد.
تو پلک گشودی و سرگردانی آبهای جهان، تمام شد.
تو پلک گشودی و کربلا نفس راحتی کشید
تو پلک گشودی و علقمه بیتاب شد.
تو پلک گشودی و افسانه «فرات و ساقی تشنه لب» به حقیقت پیوست.
پدر، تو را در آغوش گرفت و بوسید، چشمهایت را، پیشانی بلندت را.
دستهایت را بوسید و گریست؛ رازی در این دستها است، دستهای کودک، عیبی دارند؟! مادر پرسید و پدر گریست و پرده از راز دستهای نامآورت برداشت.
پردهها بالا رفت.
قصّه شروع شد.
تو در کربلا، مشک آب بر دوش، سوار بر اسب، به سمت خیمهها تاختی. مشک از آب سرشار و تو از امید.
در یک دست مشک و در دستی دگر عَلَم!
برق تیغی، جهان را تاریک کرد.
برق تیغی، آسمانها را آوار.
برق تیغی، پایان ماجرا را نوشت و دو بازوی تو...
ضرباهنگ صدای تو در گوش زمان پیچید؛ وَ اللّه اِنْ قَطَعتموا یَمینی!
و عرش بر بازوی تو بوسه زد.
مادر گریست؛ گریه شوق بود، به شکرانه نعمت،
قنداقه آسمانیات را دور سر «حسین» چرخاند. قنداقهات پروانهوار، بر گرد شمع وجود «حسین»، در طواف بود و هفت آسمان، گرد قنداقهات! تو از آن لحظه که فدایی حسین شدی، باب الحوایج گشتی.
تو تلفیق دو رشادت، تکثیر بلند دو شجاعت و برگزیده یک انتخاب بودی
پدر فضیلتها!
خدا پایان راه آبیاش بود
زمانی که لبش رود عطش شد
فرات احساس آه آبیاش بود
منبع:برگزیده از ماه نامه های ادبی