فصلى از شعر آوازخوان خون شکفته
نويسنده:شوقى بزيع
مترجم: موسى بيدج
مترجم: موسى بيدج
از “ايمن” برايتان خواهم گفت
از شادى سحرآميز جنگل چشمانش
از اعجاز دستانش
جويبار هراسان مىگريخت
و ميان انگشتانش پناه مىگرفت
از ايمن برايتان خواهم گفت
از ماه
که درختان
بر خون فراموش شدهاش
مىتنيدند
از کودکي
که سرود پى پروانهاش مىنهاد
گفتند که “عزيه” قريه نبود
خرزهره بود
هر بامداد دريچه گلها را مىگشود
و پيش از طلوع درختان بار مىداد
با يک آفتاب و دو بهار
با سفرههاى زيرزميني
به زبان رعد سخن مىگفت
وقتى يافا
در حصار دشمن در مىآمد
و تابستان گونهاي
سبزىاش را مىربود
سبزى را از درختان “عزيه” وام مىکرد
گفتند که عزيه، قريه نبود، خاک بود
کودکش آواز مىخواند
براى خونى که زير بال پرستوها مىشکفت
و براى کودکان فلسطيني
زنبق مىبرد
و توتون
براى خون جنوبىها
آواز مىخواند:
آفتاب دور است
اما قرص نان را از او مىگيرم
دريا دور است
اما پدرم
موجها را دنبال مىکند
روز عيد
مادرم برايم پيراهن نو مىدوزد
آواز مىخواند
براى سرو سرفراز کنار آب
بر گنجشکان و مرغان آبي
دعا مىکرد
بزرگ مىشود
تا دورترين درخت را
و آن سوى رود را ببيند
براى علف خفته در باران
آواز مىخواند
در افق خون و رعد
صنوبرى افتاد
اشکى بر گونهها لغزيد
خورشيدى افتاد
که در پى صبح فردا مىدويد
ايمن!
بدو! ندو! ندو!
کودک پروانه سپيدش را شليک کرد
کلاغ سياه افتاد
آفتاب نيفتاد
دريا نيفتاد
اما ايمن افتاد
سرو گريست
سبزه گريست
نرگس گريست
رودخانه، زنگها را به صدا درآورد
زمين جامهاى از مزار شهيدان پوشيد
و به سوى ايمن آمد
رود آمد
دريا آمد
جهان عرب آمد
به سوى او رفتيم
اما پيکر شهيدش را
به جنوب مىبرد
هجرت مىکرد
به سوى مرزها
مرز از پى مرز از پى مرز
از گل و خون و رود مىگذشت
گفتند: خاک شد
اما خون او
بر صخرهها مىرفت
تا درهها را سيراب کند
و بامدادي
بازخواهد گشت
تا پولک و لاله ارمغانمان کند
سنگها پرواز مىکنند
حميدرضا شکارسري
چند سنگ که شايد بگيرد به پر هليکوپتري، لوله تانکي، فرق کلاهخودى يا بند پوتيني:
(1)
هيچ سنگى پرواز نمىداند
هيچ سنگى عاشق نيست
هيچ سنگى شهيد نمىشود
اينجا اما
سنگها پرواز مىدانند، عاشقند، شهيد مىشوند...
چه پرندگانى بايد باشند
چه عاشقاني
چه شهيداني
مردمان اين سرزمين
که سنگهايش اين چنين
چه مردمانى بايد باشند
که دستهايشان
از سنگها پرندگانى عاشق و شهيد مىسازند!
چه سرزمينى بايد باشد
که مردمانش
که سنگهايش اينچنين!
(2)
کوههاىمان مگر تمام مىشوند؟
پس سنگبارانتان ادامه خواهد داشت
کوههاىمان اگر تمام شدند
خانههاى ويرانمان که هست
پس سنگبارانتان ادامه خواهد داشت...
و آنک برهوت
و تا چشم کار مىکند
دستهاى خالى ماست
و تانکهاى بىشمار شما
پس قلب از کينه سنگ مىکنيم و
سنگبارانتان ادامه خواهد داشت
(3)
سنگ ديدهايد بتپد در مشت؟
سنگ ديدهايد خونآلود پيش از پرتاب؟
سنگ ديدهايد گرم و آفتاب نديده؟
سنگ ديدهايد اينچنين؟
من اما ديدهام
در دستان عاشقى که مرگ را به سخره گرفته است
(چنان که ما زندگى را)
و جاى خالى قلبش را با کينه پر کرده است...
(4)
سنگى فرستاد
گلولهاى پس گرفت
زخمى بر سينهاش
به عدالت جهان پوزخند زد...
(5)
از کوههاىمان مىترسند
مىدانند آبستن هزار انتفاضه است
از خانههاىمان مىترسند
مىدانند هر تکهاش سرباز انتفاضه است
از قلبهاىمان مىترسند
مىدانند مىتپد در سينه اين شعرها
که انتفاضه را
تکثير مىکند...
از شادى سحرآميز جنگل چشمانش
از اعجاز دستانش
جويبار هراسان مىگريخت
و ميان انگشتانش پناه مىگرفت
از ايمن برايتان خواهم گفت
از ماه
که درختان
بر خون فراموش شدهاش
مىتنيدند
از کودکي
که سرود پى پروانهاش مىنهاد
گفتند که “عزيه” قريه نبود
خرزهره بود
هر بامداد دريچه گلها را مىگشود
و پيش از طلوع درختان بار مىداد
با يک آفتاب و دو بهار
با سفرههاى زيرزميني
به زبان رعد سخن مىگفت
وقتى يافا
در حصار دشمن در مىآمد
و تابستان گونهاي
سبزىاش را مىربود
سبزى را از درختان “عزيه” وام مىکرد
گفتند که عزيه، قريه نبود، خاک بود
کودکش آواز مىخواند
براى خونى که زير بال پرستوها مىشکفت
و براى کودکان فلسطيني
زنبق مىبرد
و توتون
براى خون جنوبىها
آواز مىخواند:
آفتاب دور است
اما قرص نان را از او مىگيرم
دريا دور است
اما پدرم
موجها را دنبال مىکند
روز عيد
مادرم برايم پيراهن نو مىدوزد
آواز مىخواند
براى سرو سرفراز کنار آب
بر گنجشکان و مرغان آبي
دعا مىکرد
بزرگ مىشود
تا دورترين درخت را
و آن سوى رود را ببيند
براى علف خفته در باران
آواز مىخواند
در افق خون و رعد
صنوبرى افتاد
اشکى بر گونهها لغزيد
خورشيدى افتاد
که در پى صبح فردا مىدويد
ايمن!
بدو! ندو! ندو!
کودک پروانه سپيدش را شليک کرد
کلاغ سياه افتاد
آفتاب نيفتاد
دريا نيفتاد
اما ايمن افتاد
سرو گريست
سبزه گريست
نرگس گريست
رودخانه، زنگها را به صدا درآورد
زمين جامهاى از مزار شهيدان پوشيد
و به سوى ايمن آمد
رود آمد
دريا آمد
جهان عرب آمد
به سوى او رفتيم
اما پيکر شهيدش را
به جنوب مىبرد
هجرت مىکرد
به سوى مرزها
مرز از پى مرز از پى مرز
از گل و خون و رود مىگذشت
گفتند: خاک شد
اما خون او
بر صخرهها مىرفت
تا درهها را سيراب کند
و بامدادي
بازخواهد گشت
تا پولک و لاله ارمغانمان کند
سنگها پرواز مىکنند
حميدرضا شکارسري
چند سنگ که شايد بگيرد به پر هليکوپتري، لوله تانکي، فرق کلاهخودى يا بند پوتيني:
(1)
هيچ سنگى پرواز نمىداند
هيچ سنگى عاشق نيست
هيچ سنگى شهيد نمىشود
اينجا اما
سنگها پرواز مىدانند، عاشقند، شهيد مىشوند...
چه پرندگانى بايد باشند
چه عاشقاني
چه شهيداني
مردمان اين سرزمين
که سنگهايش اين چنين
چه مردمانى بايد باشند
که دستهايشان
از سنگها پرندگانى عاشق و شهيد مىسازند!
چه سرزمينى بايد باشد
که مردمانش
که سنگهايش اينچنين!
(2)
کوههاىمان مگر تمام مىشوند؟
پس سنگبارانتان ادامه خواهد داشت
کوههاىمان اگر تمام شدند
خانههاى ويرانمان که هست
پس سنگبارانتان ادامه خواهد داشت...
و آنک برهوت
و تا چشم کار مىکند
دستهاى خالى ماست
و تانکهاى بىشمار شما
پس قلب از کينه سنگ مىکنيم و
سنگبارانتان ادامه خواهد داشت
(3)
سنگ ديدهايد بتپد در مشت؟
سنگ ديدهايد خونآلود پيش از پرتاب؟
سنگ ديدهايد گرم و آفتاب نديده؟
سنگ ديدهايد اينچنين؟
من اما ديدهام
در دستان عاشقى که مرگ را به سخره گرفته است
(چنان که ما زندگى را)
و جاى خالى قلبش را با کينه پر کرده است...
(4)
سنگى فرستاد
گلولهاى پس گرفت
زخمى بر سينهاش
به عدالت جهان پوزخند زد...
(5)
از کوههاىمان مىترسند
مىدانند آبستن هزار انتفاضه است
از خانههاىمان مىترسند
مىدانند هر تکهاش سرباز انتفاضه است
از قلبهاىمان مىترسند
مىدانند مىتپد در سينه اين شعرها
که انتفاضه را
تکثير مىکند...