از يک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
نويسنده:کريم زماني
استاد کريم زماني ، قرآن پژوه ، مولوي شناس و شارح بزرگ عصر ما در کنگره بين المللي مولانا که آذرماه در تهران برگزار شد مقاله اي فراهم آورده بود که به دليل ضيق وقت کنگره ، تنها بريده اي از آن ارائه شد و متن کامل آن را که از سوي استاد در اختيار روزنامه قرار گرفته است ، مي خوانيد.
سر آن نداريم که در اين گفتار، داستان برخورد شمس و مولانا و برآمدن اين دو درياي عظيم را به يکديگر دگربار نقل کنيم و تکرار ديگري بر مکررات پيشين بيفزاييم.
چه اين روايت به دفعات بر زبان ها رفته و بر قلم ها جاري شده است. از اين رو مي سزد که در اين باره خوضي دگر رود و نقل روايت به نقد درايت کشيده شود. ظاهرا مرموزترين مقطع زندگي مولانا چيستان ديدار او با شمس است. براستي در اين ديدار چه جذب و انجذابي رفت و چه رقيه و فسوني ساخته و پرداخته شد که زندگي مولانا يکسره سان و سيرتي دگر يافت؟
يکي از اصلي ترين اسباب پوشيدگي اين راز، خود مولاناست از آن رو که در اين باره چيزي نگفته مگر به رمز و استعاره. چنان که وقتي حسام الدين به اصرار از او درخواست مي کند که شمه اي از شميم آن احوال روحاني بازگويد، مولانا، هم مي گويد و هم نمي گويد! چون در پاسخ اظهار مي دارد که سخن اهل محو را اهل صحو نتوانند شنود و اين نحوه از بيان به مخاطب القا مي کند که راز اين ديدار وراي عقول عادي بشري است و چون حسام الدين توضيح بيشتري طلب مي کند تا با اين توضيحات ، زمين و آسمان خندان و شکفته شوند باز مولانا رندانه از پاسخ صريح مي گريزد و او را به دريافت اين احوال به نهج رمز و کنايه احاله مي دهد و شرح اسرار دلبران را در حديث ديگران خوش تر و بهتر مي شمارد. سوال حسام الدين از مولانا نشان مي دهد که حتي ياران خاص و اصحاب گزين او نيز از حقيقت اين ديدار، بيدار و آگاه نبوده اند تا چه رسد به ديگران!
حتي بهائالدين ولد (فرزند ارشد و خلف مولانا) نيز در مثنوي ولدي هيچ اشارتي به چيستي اين ديدار نکرده الا آن که گفته است که مولانا با ديدن شمس بي هيچ ملاحظه اي دل بدو باخت.
و اگر ياران خاص او چيزي هم مي دانسته اند افشاي آن را مصلحت نمي ديدند و چون مردم به راز درون اين ديدار وقوف نيافتند ره افسانه زدند و حيراني و سرگشتگي خود را در قالب حکايت پردازي نشان دادند و کوشيدند با اين داستان هاي اسطوره اي از منزلگه مقصود نشاني دهند، اما اين اخبار و اقاصيص جز بانگ جرسي نبود!
البته همين بانگ جرس نيز در اين وادي بي خبري غنيمتي به شمار مي آمد و مي آيد، چرا که افسانه ها نيز مادران حقيقت اند هرچند که هيچ شباهتي به فرزندان خود نداشته باشند، چنان که مولانا نيز افسانه ها را حامل حقيقت داند:
حکايت رمزي دقوقي نيز بي گمان نقد حال خود مولانا و بياني است از طلب آتشين او براي يافتن فرد اکمل. از آن سوي ، شمس نيز اقاليم مختلف را مي گشت و به خدمت اوتاد و اقطاب مي رسيد و از فيض وجودشان حصه ها مي جست و بهره ها مي برد. اما عطش سيري ناپذيرش او را به سير آفاق و انفس وامي داشت و مدام به طيران معنوي همت برمي گماشت تا به فرد کامل تر برسد و بدين ترتيب بود که او را «شمس پرنده» يا «شمس آفاقي» مي گفتند و چنين سفري در لسان اهل طريقت «سفر تعب» نام دارد. سبب هجرت شمس به سوي محروسه قونيه اين بود که در مناجات از خدا خواسته بود يکي از بندگان خاص خود را بدو نشان دهد و از عالم بالا بدو اشارت شده بود که به سوي ديار روم برود. افلاکي نيز همين معنا را با عباراتي متفاوت آورده است و شمس ، خود را به موسي تشبيه مي کند که در جستجوي اعلم و اکمل بود. همو باز تضرع کنان از خدا خواسته بود با يکي از اوليائالله حشر و نشر کند و در خواب بدو اشارت شد که به سوي روم برود.
شمس همچون قدماي صوفيه ، تربيت سالکان مستعد را وسيله اي براي تزکيه و تکميل خود مي دانست.
لذا او خود را در اين جهان از آن عوام الناس نمي دانست بلکه آمده بود که انگشت بر رگ بندگان خاص خدا بگذارد و آن را بيدار و فعال کند. بنابراين رابطه شمس و مولانا بر خلاف پندار عامه رابطه اي يک جانبه نبود بلکه هر دو بر يکديگر اثر گذاشتند و اثر گرفتند.
منتها چون مولانا از مايه هاي بيشتري برخوردار بود شکوهمندتر از شمس طلوع کرد و پرتو معرفت خود را خورشيدوار به همه آفاق برتابانيد تا عموم مردم از عام و خاص از آن نور گيرند و حال آن که شمس ، خود را فقط محدود به خواص اوليا کرده بود.
مشهورترين روايت برخورد شمس و مولانا را افلاکي آورده است که مضمون آن به اين قرار است: شمس از مولانا مي پرسد: آيا حضرت محمد (ص) بزرگتر بود يا بايزيد؟ مولانا مي گويد: محمد(ص). شمس دگربار مي گويد: پس چرا محمد(ص) گفت: ما عرفناک حق معرفتک و بايزيد گفت : سبحاني ما اعظم شاني! مولانا از هيبت اين سوال نعره کنان از استر فروافتاد.
سپهسالار نيز همين روايت را با تفاوت هايي آورده و در ذيل آن پاسخي را که خود ساخته از زبان مولانا گفته است که حاصل آن کلام اين است: هر کدام به اقتضاي مقام و مرتبت خود سخن گفته اند.
بايزيد چون در مرتبه اي محدود و معين بود آن سخن شطح آميز را گفت و محمد(ص) نيز چون مدام در حال ارتقا به مقامات و مراتب بالاتر بود به هر مرتبه اي که عروج مي کرد از مرتبه پيشين خود به درگاه الهي استغفار مي کرد. عبدالرحمن جامي نيز جوابي در همين رديف از قول مولانا آورده است که مبتني بر اختلاف رتبي و مقامي آن دو است ، به اين مضمون: بايزيد با جرعه اي تشنگي اش فرونشست حال آن که محمد(ص) تشنگي و استسقايي بي پايان داشت و لاجرم از تشنگي بيشتر دم مي زد. ضمنا در روايت جامي برعکس روايت افلاکي ، اين شمس بود که نعره اي زد و فروافتاد. اما در روايت سپهسالار هيچکدام از آن دو نه نعره اي زدند و نه بر زمين فروافتادند بلکه هر دو يکديگر را در آغوش گرفتند و همچون شير و شکر به هم درآميختند.
اکثر محققان تبادل اين سوال و جواب را رخدادي واقعي و تاريخي دانسته اند نه اسطوره اي و نمادين و براي اثبات نظر خود به مقالات شمس استناد جسته اند که در گفتاري فشرده و سربسته و احتمالا گسسته و شکسته درباره نخستين ديدارش با مولانا مي گويد: و اول کلام تکلمت معه کان هذا: اما ابا يزيد کيف ما لزم المتابعه و ما قال سبحانک ما عبدناک... «نخستين سخني که با او (مولانا) داشتم اين بود که: چه سان بايزيد پيروي پيامبر را لازم نديد و [و همچون او] نگفت: پاک و منزهي تو و تو را آن سان که مي سزد پرستش نکرده ام. مولانا منظور از اين سخن را به تمام و کمال دريافت و دانست که اين سخن ره به کجا مي برد. پس به سبب پاکي درونش از آن سخن مست شد، زيرا درون او پاک و پاکيزه بود. پس به همين جهت (معني و مراد اين سخن را از طريق مستين او دريافتم در حالي که زان پيش از لذت آن به غفلت اندر بودم.) همان سان که ملاحظه مي شود تاثير متقابل نه يک جانبه شمس و مولانا بر يکديگر در اين فقره از گفتار شمس بخوبي آشکار است و ديگر آن که هيچيک از قسمت هاي آن به جز سوال مطروحه هيچ شباهتي به روايت مناقب نويسان ندارد و به احتمال قوي آن افسانه پر شاخ و برگ را از همين قسمت گفتار شمس برساخته اند. آيا سوالي به اين پايه از سادگي و بساطت معنا مي تواند منشاء انقلاب روحي و دگرديسي رواني مولانا شود و مبداء آن همه آثار شگرف؟!اما بايد گفت اينها تنها لايه ظاهري موضوع است و حقيقت اين تحول در وراي الفاظ رخ داده است. خصوص که مولانا الفاظ را وافي به مقصود نمي داند و سخن گفتن را عين بستن روزن حقيقت مي شمرد و همدلي را بهتر و برتر از همزباني مي داند و بجز اين زبان ظاهر به زبان هاي بي شمار باطني و قدسي قائل است و سخن را سايه حقيقت و فرع حقيقت داند. چنين کسي قطعا به صرف شنيدن الفاظي چند منفعل نمي شود تا چه رسد به اين که منقلب گردد.
از اين رو شايد اين بخش از گزارش سپهسالار مقرون به راستي و سداد باشد که آن دو تا ديرگاهي به يکديگر مي نگريستند و به زبان قدسي با هم مباحثه و مکالمه مي کردند؛ زيرا آن چيزي که مولانا را منقلب کرد حال شمس بود نه قال او. چنان که شمس در آن گفتاري که به عربي آورده مي گويد من نيز «از حالت سکر و مستي مولانا مست شدم»، در حالي که زان پيش نيز اين سوال را بکرات از خود و احتمالا عالمان ديگر پرسيده بود، اما هيچ مستي و سکري به کسي و ازجمله به خود شمس دست نداده بود و او تنها وقتي به لذت سکر رسيد که مستي مولانا را ديد و اين قبيل جذبات در احوال بزرگان عرفا امري معهود است.
چنان که اين جذبه علاءالدوله سمناني را بر روي زين اسب و در ميدان جنگ درمي ربايد و با خود مي برد و حالت جذبه فضيل عياض را با استماع آيه اي سراپا منقلب مي کند و در سلک عارفان کبار درمي آورد والا آن آيه را جز او بسياري ديگر نيز شنيده بودند، اما هيچ تقلب احوالي رخ ننموده بود. به هر حال روايت مناقب العارفين و روايات مشابه که در تذکره دولتشاه سمرقندي و الجواهر المضيئه محي الدين عبدالقادر و سفرنامه ابن بطوطه آمده ، افسانه هايي است برساخته و غيرقابل اعتماد. بنابراين ، اين روايات از جنبه تاريخي و واقعي ارزشي ندارد بلکه تنها از نظر اسطوره اي و نمادين ، حائز اهميت است. يعني نشان مي دهد که ديدار شمس و مولانا از سنخ قضاياي عادي بشري نبوده است.
خود مولانا نيز تغيير حال خود را به تاثيرات معنوي شمس منسوب مي دارد نه آن سوال کذايي.
سر آن نداريم که در اين گفتار، داستان برخورد شمس و مولانا و برآمدن اين دو درياي عظيم را به يکديگر دگربار نقل کنيم و تکرار ديگري بر مکررات پيشين بيفزاييم.
چه اين روايت به دفعات بر زبان ها رفته و بر قلم ها جاري شده است. از اين رو مي سزد که در اين باره خوضي دگر رود و نقل روايت به نقد درايت کشيده شود. ظاهرا مرموزترين مقطع زندگي مولانا چيستان ديدار او با شمس است. براستي در اين ديدار چه جذب و انجذابي رفت و چه رقيه و فسوني ساخته و پرداخته شد که زندگي مولانا يکسره سان و سيرتي دگر يافت؟
يکي از اصلي ترين اسباب پوشيدگي اين راز، خود مولاناست از آن رو که در اين باره چيزي نگفته مگر به رمز و استعاره. چنان که وقتي حسام الدين به اصرار از او درخواست مي کند که شمه اي از شميم آن احوال روحاني بازگويد، مولانا، هم مي گويد و هم نمي گويد! چون در پاسخ اظهار مي دارد که سخن اهل محو را اهل صحو نتوانند شنود و اين نحوه از بيان به مخاطب القا مي کند که راز اين ديدار وراي عقول عادي بشري است و چون حسام الدين توضيح بيشتري طلب مي کند تا با اين توضيحات ، زمين و آسمان خندان و شکفته شوند باز مولانا رندانه از پاسخ صريح مي گريزد و او را به دريافت اين احوال به نهج رمز و کنايه احاله مي دهد و شرح اسرار دلبران را در حديث ديگران خوش تر و بهتر مي شمارد. سوال حسام الدين از مولانا نشان مي دهد که حتي ياران خاص و اصحاب گزين او نيز از حقيقت اين ديدار، بيدار و آگاه نبوده اند تا چه رسد به ديگران!
حتي بهائالدين ولد (فرزند ارشد و خلف مولانا) نيز در مثنوي ولدي هيچ اشارتي به چيستي اين ديدار نکرده الا آن که گفته است که مولانا با ديدن شمس بي هيچ ملاحظه اي دل بدو باخت.
و اگر ياران خاص او چيزي هم مي دانسته اند افشاي آن را مصلحت نمي ديدند و چون مردم به راز درون اين ديدار وقوف نيافتند ره افسانه زدند و حيراني و سرگشتگي خود را در قالب حکايت پردازي نشان دادند و کوشيدند با اين داستان هاي اسطوره اي از منزلگه مقصود نشاني دهند، اما اين اخبار و اقاصيص جز بانگ جرسي نبود!
البته همين بانگ جرس نيز در اين وادي بي خبري غنيمتي به شمار مي آمد و مي آيد، چرا که افسانه ها نيز مادران حقيقت اند هرچند که هيچ شباهتي به فرزندان خود نداشته باشند، چنان که مولانا نيز افسانه ها را حامل حقيقت داند:
کودکان افسانه ها مي آورند
درج در افسانه شان بس سر و پند
بنابراين افسانه هايي که پيرامون ديدار شمس و مولانا ساخته اند نشانگر اين حقيقت است که رابطه آن دو با معيارهاي عادي و شناخته شده بشري قابل تفسير نبوده و نيست. هرچند متن اين ديدار، پوشيده و مرموز است ولي مقدمه اين ديدار تا حدودي روشن است و آن اين که هر دو مي خواستند به فردي کامل تر از خود برسند. بهاءالدين ولد در مثنوي ولدي داستان موسي و خضر را به عنوان براعت استهلال مي آورد و از اين حکايت به حکايت شمس و مولانا منتقل مي شود و مي گويد مولانا همچون موسي بود که با وجود کمال بي نظيرش که اگر جنيد بغدادي در آن دوره وجود مي داشت صيد نکته هاي نغز او مي شد و اگر ابوسعيد مي بود حلقه ارادت او را به گوش مي افکند، با اين حال طالب اوليا و ابدال بود و شمس را به منزله خضر مولانا به شمار مي آورد.درج در افسانه شان بس سر و پند
حکايت رمزي دقوقي نيز بي گمان نقد حال خود مولانا و بياني است از طلب آتشين او براي يافتن فرد اکمل. از آن سوي ، شمس نيز اقاليم مختلف را مي گشت و به خدمت اوتاد و اقطاب مي رسيد و از فيض وجودشان حصه ها مي جست و بهره ها مي برد. اما عطش سيري ناپذيرش او را به سير آفاق و انفس وامي داشت و مدام به طيران معنوي همت برمي گماشت تا به فرد کامل تر برسد و بدين ترتيب بود که او را «شمس پرنده» يا «شمس آفاقي» مي گفتند و چنين سفري در لسان اهل طريقت «سفر تعب» نام دارد. سبب هجرت شمس به سوي محروسه قونيه اين بود که در مناجات از خدا خواسته بود يکي از بندگان خاص خود را بدو نشان دهد و از عالم بالا بدو اشارت شده بود که به سوي ديار روم برود. افلاکي نيز همين معنا را با عباراتي متفاوت آورده است و شمس ، خود را به موسي تشبيه مي کند که در جستجوي اعلم و اکمل بود. همو باز تضرع کنان از خدا خواسته بود با يکي از اوليائالله حشر و نشر کند و در خواب بدو اشارت شد که به سوي روم برود.
شمس همچون قدماي صوفيه ، تربيت سالکان مستعد را وسيله اي براي تزکيه و تکميل خود مي دانست.
لذا او خود را در اين جهان از آن عوام الناس نمي دانست بلکه آمده بود که انگشت بر رگ بندگان خاص خدا بگذارد و آن را بيدار و فعال کند. بنابراين رابطه شمس و مولانا بر خلاف پندار عامه رابطه اي يک جانبه نبود بلکه هر دو بر يکديگر اثر گذاشتند و اثر گرفتند.
منتها چون مولانا از مايه هاي بيشتري برخوردار بود شکوهمندتر از شمس طلوع کرد و پرتو معرفت خود را خورشيدوار به همه آفاق برتابانيد تا عموم مردم از عام و خاص از آن نور گيرند و حال آن که شمس ، خود را فقط محدود به خواص اوليا کرده بود.
مشهورترين روايت برخورد شمس و مولانا را افلاکي آورده است که مضمون آن به اين قرار است: شمس از مولانا مي پرسد: آيا حضرت محمد (ص) بزرگتر بود يا بايزيد؟ مولانا مي گويد: محمد(ص). شمس دگربار مي گويد: پس چرا محمد(ص) گفت: ما عرفناک حق معرفتک و بايزيد گفت : سبحاني ما اعظم شاني! مولانا از هيبت اين سوال نعره کنان از استر فروافتاد.
سپهسالار نيز همين روايت را با تفاوت هايي آورده و در ذيل آن پاسخي را که خود ساخته از زبان مولانا گفته است که حاصل آن کلام اين است: هر کدام به اقتضاي مقام و مرتبت خود سخن گفته اند.
بايزيد چون در مرتبه اي محدود و معين بود آن سخن شطح آميز را گفت و محمد(ص) نيز چون مدام در حال ارتقا به مقامات و مراتب بالاتر بود به هر مرتبه اي که عروج مي کرد از مرتبه پيشين خود به درگاه الهي استغفار مي کرد. عبدالرحمن جامي نيز جوابي در همين رديف از قول مولانا آورده است که مبتني بر اختلاف رتبي و مقامي آن دو است ، به اين مضمون: بايزيد با جرعه اي تشنگي اش فرونشست حال آن که محمد(ص) تشنگي و استسقايي بي پايان داشت و لاجرم از تشنگي بيشتر دم مي زد. ضمنا در روايت جامي برعکس روايت افلاکي ، اين شمس بود که نعره اي زد و فروافتاد. اما در روايت سپهسالار هيچکدام از آن دو نه نعره اي زدند و نه بر زمين فروافتادند بلکه هر دو يکديگر را در آغوش گرفتند و همچون شير و شکر به هم درآميختند.
اکثر محققان تبادل اين سوال و جواب را رخدادي واقعي و تاريخي دانسته اند نه اسطوره اي و نمادين و براي اثبات نظر خود به مقالات شمس استناد جسته اند که در گفتاري فشرده و سربسته و احتمالا گسسته و شکسته درباره نخستين ديدارش با مولانا مي گويد: و اول کلام تکلمت معه کان هذا: اما ابا يزيد کيف ما لزم المتابعه و ما قال سبحانک ما عبدناک... «نخستين سخني که با او (مولانا) داشتم اين بود که: چه سان بايزيد پيروي پيامبر را لازم نديد و [و همچون او] نگفت: پاک و منزهي تو و تو را آن سان که مي سزد پرستش نکرده ام. مولانا منظور از اين سخن را به تمام و کمال دريافت و دانست که اين سخن ره به کجا مي برد. پس به سبب پاکي درونش از آن سخن مست شد، زيرا درون او پاک و پاکيزه بود. پس به همين جهت (معني و مراد اين سخن را از طريق مستين او دريافتم در حالي که زان پيش از لذت آن به غفلت اندر بودم.) همان سان که ملاحظه مي شود تاثير متقابل نه يک جانبه شمس و مولانا بر يکديگر در اين فقره از گفتار شمس بخوبي آشکار است و ديگر آن که هيچيک از قسمت هاي آن به جز سوال مطروحه هيچ شباهتي به روايت مناقب نويسان ندارد و به احتمال قوي آن افسانه پر شاخ و برگ را از همين قسمت گفتار شمس برساخته اند. آيا سوالي به اين پايه از سادگي و بساطت معنا مي تواند منشاء انقلاب روحي و دگرديسي رواني مولانا شود و مبداء آن همه آثار شگرف؟!اما بايد گفت اينها تنها لايه ظاهري موضوع است و حقيقت اين تحول در وراي الفاظ رخ داده است. خصوص که مولانا الفاظ را وافي به مقصود نمي داند و سخن گفتن را عين بستن روزن حقيقت مي شمرد و همدلي را بهتر و برتر از همزباني مي داند و بجز اين زبان ظاهر به زبان هاي بي شمار باطني و قدسي قائل است و سخن را سايه حقيقت و فرع حقيقت داند. چنين کسي قطعا به صرف شنيدن الفاظي چند منفعل نمي شود تا چه رسد به اين که منقلب گردد.
از اين رو شايد اين بخش از گزارش سپهسالار مقرون به راستي و سداد باشد که آن دو تا ديرگاهي به يکديگر مي نگريستند و به زبان قدسي با هم مباحثه و مکالمه مي کردند؛ زيرا آن چيزي که مولانا را منقلب کرد حال شمس بود نه قال او. چنان که شمس در آن گفتاري که به عربي آورده مي گويد من نيز «از حالت سکر و مستي مولانا مست شدم»، در حالي که زان پيش نيز اين سوال را بکرات از خود و احتمالا عالمان ديگر پرسيده بود، اما هيچ مستي و سکري به کسي و ازجمله به خود شمس دست نداده بود و او تنها وقتي به لذت سکر رسيد که مستي مولانا را ديد و اين قبيل جذبات در احوال بزرگان عرفا امري معهود است.
چنان که اين جذبه علاءالدوله سمناني را بر روي زين اسب و در ميدان جنگ درمي ربايد و با خود مي برد و حالت جذبه فضيل عياض را با استماع آيه اي سراپا منقلب مي کند و در سلک عارفان کبار درمي آورد والا آن آيه را جز او بسياري ديگر نيز شنيده بودند، اما هيچ تقلب احوالي رخ ننموده بود. به هر حال روايت مناقب العارفين و روايات مشابه که در تذکره دولتشاه سمرقندي و الجواهر المضيئه محي الدين عبدالقادر و سفرنامه ابن بطوطه آمده ، افسانه هايي است برساخته و غيرقابل اعتماد. بنابراين ، اين روايات از جنبه تاريخي و واقعي ارزشي ندارد بلکه تنها از نظر اسطوره اي و نمادين ، حائز اهميت است. يعني نشان مي دهد که ديدار شمس و مولانا از سنخ قضاياي عادي بشري نبوده است.
خود مولانا نيز تغيير حال خود را به تاثيرات معنوي شمس منسوب مي دارد نه آن سوال کذايي.
در کوي خرابات ، مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عيار مرا ديد و نشان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب يگانه
کز يک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
باز مي گويد:آن دلبر عيار مرا ديد و نشان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب يگانه
کز يک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
به کار خويش مي رفتم به درويشي خود ناگه
مرا پيش آمد آن خواجه بديدم پيچ دستارش
اگرچه مرغ استادم ، به دام خواجه افتادم
دل و ديده بدو دادم شدم مست و سبکبارش
بگفت ابروش تکبيري بزد چشمش يک تيري
دلم از تير تقديري شد آن لحظه گرفتارش
مرا پيش آمد آن خواجه بديدم پيچ دستارش
اگرچه مرغ استادم ، به دام خواجه افتادم
دل و ديده بدو دادم شدم مست و سبکبارش
بگفت ابروش تکبيري بزد چشمش يک تيري
دلم از تير تقديري شد آن لحظه گرفتارش