نجات از چاه و ورود به كاخ
نجات از چاه و ورود به كاخ
نجات از چاه و ورود به كاخ
منبع: سایت اندیشه قم
نجات يوسف ـ عليه السلام ـ از چاه به وسيلة كاروان
كارواني كه به همراه شترها و مال التّجاره از مدين به مصر ميرفتند، براي رفع خستگي و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند.
بارها را كنار چاه انداختند. مردي را كه «مالك بن ذعر» نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسيلة دلو آب كشيده براي آنان و حيواناتشان حاضر كند. او وقتي كه دلو را به چاه دراز كرد،هنگام بيرون آوردن، يوسف ريسمان را محكم گرفت. وقتي كه مالك دلو را ميكشيد ناگاه چشمش به پسري ماه چهره افتاد. فرياد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندي داشتم كه به جاي آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم. كاروانيان همه به گِرد يوسف جمع شدند، و از اين نظر كه سرمايه خوبي به دستشان آمده پنهانش كردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زيباي يوسف ـ عليه السلام ـ خيره شدند كه مبهوت و شگفت زده گشتند.
روايت شده: موقعي كه يوسف را از چاه بيرون آوردند، يكي از حاضران گفت: به اين كودك غريب نيكي كنيد. يوسف با اطمينان خاطر در جواب گفت: «آن كسي كه با خدا است، گرفتار غربت و تنهايي نيست».[1]
كاروان، يوسف را به عنوان مال التّجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق احاديثي، از كنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بين راه، جناب يوسف ـ عليه السلام ـ به قبر مادرش «راحيل» رسيد. خود را از شتر به زير انداخت،كنار قبر مادر آمد، دردِ دل كرد، اشك ريخت، از جدايي پدر و دوري از وطن سخن گفت، از آزارهاي برادران حرف زد و سپس با كاروان به طرف مصر روانه شد.[2]
گرچه يوسف از چاه و وحشت تنهايي قعر آن نجات پيدا كرد، ولي اينك بردهاي است و در فكر آيندهاي تاريك است تا چه بر سرش آيد و با چه طبقهاي روبرو گردد؟
نجات از چاه و ورود به كاخ
از قضا عزيز مصر كه بعضي گفتهاند نخست وزير مصر بود، در فكر خريدن غلام لايقي بود. وقتي يوسف را در معرض فروش ديد، او را خريد و به طرف خانة خود آورد. (معلوم است كه چنين كسي كاخ نشين است)، از اين معامله خيلي خشنود بود. وقتي او را وارد كاخ كرد، به همسرش «زليخا» سفارشهاي لازم را در مورد احترام و پذيرايي او نمود.
گويند: اسم عزيز، «قطفير» يا «طفير» بود، و در اين زمان، پادشاه (فرعون) مصر «ريان بن وليد» يا «اپوفس» يا «اپاپي اوّل» نام داشت.
چرا يوسف را با آن كه بينظير بود به اين قيمت بيارزش و اندك فروختند؟ چرا تا اين اندازه به او بياعتنا بودند؟
علت واقعي و راز اين مطلب چه بود؟ چرا بايد يوسف صدّيق ـ عليه السلام ـ اين گونه سرخورده گردد. جواب اين سؤالها را پيامبر اسلام ـ صلّي الله عليه و آله ـ داده است كه حكايت از دقّت دستگاه پر حكمت خلقت ميكند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك اولي) است.
پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ چنين فرمود:
«روزي يوسف جمال خود را در آئينه مشاهده كرد، از زيبائي خويش تعجب نمود، مختصر غروري در او به وجود آمد و گفت: «اگر من غلامي بودم قيمت مرا كسي نميدانست كه چقدر است؟!» خداوند خواست او را به اين قيمت كم ارزش با كمال بيميلي فروشندگان بفروشند تا اين تصوّرات را نكند، بلكه به خداي خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبيند».
حضرت رضا ـ عليه السلام ـ فرمود: «قيمت يك سگ شكاري كه اگر كسي او را بكشد بيست درهم است و يوسف را به بيست درهم فروختند».[3]
اينك يوسف در طبقة ديگري قرار گرفته و با طبقة ديگري تماس دارد كه در واقع از اين تاريخ به بعد، فصل نويني در تاريخ شگفت انگيز زندگي يوسف ـ عليه السلام ـ باز ميشود كه براي صاحبان معرفت پندها هست.
او از چاه نجات يافت و اينك در آستانة ورود به كاخ است، به قول شاعر:
قصة يوسف و آن قوم عجب پندي بود به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي
پی نوشت
[1] . مجموعة ورّام، ج 1، ص 33.
[2] . اقتباس از تفسير سورة يوسف، تأليف اشراقي، ص 40ـ45.
[3] . اقتباس از تفسير جامع، ج 3، ص 326.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}