نویسنده: دکتر محمدعلی مرادی (1)




 

 نسبت نقد با علم، فلسفه و تفکر

اشاره

اگر نقد به معنای پرسش مداوم و به عبارتی تردید در هر بنیان نظام مستقر به منظور بازخوانی و بازسازی آن باشد، در این صورت نسبت نقد با علم و فلسفه در شکل متافیزیک و یا تئولوژی متفاوت از نسبت نقد با تفکر خواهد بود. چرا که تفکر با نقد حتی تا مرز آشوب یا آنارشی همراه است. یادداشت حاضر تأملی در تفکیک قلمروهای علم، فلسفه و تفکر است.
***
پرسش از نسبت نقد با علم، فلسفه و تفکر، ناظر بر این اندیشه است که همواره این سه ساحت اندیشه‌ی بشری یگانه فهمیده می‌شوند؛ از این رو بایسته است که این سه قلمرو را از هم تفکیک کنیم و آنگاه نسبت آن را با نقد روشن کنیم.
علم مدعی است که می‌خواهد جهان را مورد شناسایی قرار دهد، این شناسایی در قلمروهای متفاوت زندگی بشری عمل می‌کند و در این عمل می‌کوشد تا گونه‌های متفاوت و متکثر از شناسایی را رقم زند. اگر این شناسایی در قلمرو طبیعت باشد، در فرم علوم طبیعی خود را تعین می‌دهد، به طور مثال فیزیک که علم رویدادهای طبیعت و قوانین آن است، به طور عملی از چیستی ماده و چگونگی قوانین آن می‌پرسد و تلاش می‌کند تا به این پرسش، پاسخ دهد. قلمرو دیگری از علوم، قلمرو جامعه است که به آن علوم اجتماعی می‌گویند، این علوم از چیستی امر اجتماعی پرسش می‌کنند تا بتوانند این چیستی را مورد شناسایی قرار دهند. قلمروی از علوم نیز که به نفس می‌پردازد، قلمرو علم روان‌شناسی است که از چیستی امور نفسانی پرسش می‌کند.
اکنون اگر بخواهیم نقطه‌ی مشترکی را در بین این قلمروهای متفاوت پیدا کنیم، این نقطه‌ی مشترک فرم بیان هر کدام است که می‌کوشد از آن بهره گیرد، این فرم بیان خاص را که به علوم اختصاص دارد، اصطلاحاً گزاره یا قضیه یا داوری می‌گویند؛ به طور مثال در علوم طبیعی آن درصد درجه به جوش می‌آید. پس داوری، فرم و شیوه‌ی بیان علم است؛ این موضوع در مورد فیزیک، شیمی، علوم اجتماعی، روان‌شناسی و دیگر قلمروهایی که در آن علم می‌کوشد جهان را مورد شناسایی قرار دهد، می‌تواند صادق باشد که در آن از طریق ترکیب مفهوم‌ها اثبات و نفی صورت می‌گیرد؛ پس هر نوع شناسایی در قلمرو علوم متکی به فرم داوری است که این فرم بیان، بر تجربه استوار است. در واقع علم به عنوان شناسایی، مجموعه‌ای از داوری‌های تجربی است که این مجموعه از داوری‌ها نمی‌تواند پراکنده و فاقد انسجام باشد. این انسجام و عدم پراکندگی باید در سیستمی از گزاره‌ها و داوری‌ها صورت گیرد و بتواند سیستمی را برسازد که روابط درونی آن منسجم باشد؛ پس، از این منظر است که داده‌های تجربی اگر در سیستمی منسجم قوام نگیرند، نمی‌توانند علم شناخته شوند.
در این میان در کنار علم سیستماتیک، فرمی دیگر از شناسایی وجود دارد که می‌توان به آن «دانستن» (wissen) گفت. اما از آنجا که سیستماتیک نیست، نمی‌توان آن را علم (wissenschaft) نامید. علم که متکی به گزاره‌های تجربی است اگر بخواهد انسجام پیدا کند باید توری از مقوله‌های ناب و غیرِتجربی، آن تجربه‌ها را دربرگیرد که این مقوله‌های ناب بر ایده‌ها و اصل‌های گسترده‌ای استوارند. اگرچه علم انسجام خود را از این مفاهیم ناب و اصل‌ها می‌گیرد، اما برساخت این مفاهیم، ایده‌ها و اصل‌ها را دیگر خود علم نمی‌تواند برسازد. در اینجا امر به عهده‌ی فلسفه است. فلسفه بدین معنا متافیزیک است، اما متافیزیک که گاه به آن فلسفه نیز می‌گویند به چه معنا است؟
پرسش از «هستنده به مثابه هستنده» را متافیزیک، فلسفه اولی یا برخی علم تئولوژی گفته‌اند. برای اینکه هستنده به مثابه هستنده را بشناسند، اصل (prinzipien) یا علتی را می‌جستند، برخی این اصل را آب، برخی عدد، برخی خاک و سرانجام ارسطو این اصل و سبب را عام‌ترین امر؛ یعنی «تئو» قرار داد. ارسطو خود در این باره می‌گوید: یک علم وجود دارد که «هستنده به مثابه هستنده» را مورد تحقیق قرار می‌دهد. این علم با هیچ کدام از علوم منفرد هم هویت نیست؛ چرا که هیچ کدام از علوم به «هستنده به مثابه هستنده» به عنوان امر عام نمی‌پردازد. این علم دو وظیفه را دنبال می‌کرد؛ یکی اینکه مجموعه‌ی واقعیت را با پایه‌ای ترین فرم تعین داده و مورد تحقیق قرار دهد، از سوی دیگر بالاترین سبب را مورد پژوهش قرار دهد که آن محرک نامتحرک یا تئو (Gottlisch) است. بدین شکل، فلسفه یا متافیزیک را نیز می‌توان گونه‌ای علم دانست، اما علمی کلی در مقابل آن علمی که به امر عام و کلی نمی‌پردازد؛ بلکه به علوم منفرد مشغول است. این علم تحت تأثیر افلاطون شکل گرفت و در اُنتیک پسین ادامه یافت که به آن «Epoptie» به معنای بیننده، گفته‌‎اند.
متافیزیک در مسیر خود در قرون وسطی به تئولوژی تبدیل شد، تئولوژی همچون این علوم متکی به اصل‌های عقلانی نیست؛ بلکه داوری‌های بر ایمان استوار است که این پایه‌ی ایمانی متکی به خدا است. اما این خدا چون خدای ارسطو نیست که تنها حرکت ایجاد می‌کند؛ بلکه خدایی است که محبت می‌ورزد، نهی می‌کند و رحمت می‌کند، کیفر می‌دهد و ما را بشارت به پاداش می‌دهد. این علم می‌خواهد خداوند را بشناسد و بر او ایمان بیاورد، پس این علمی است که موضوع آن ایمان است. اما ایمان متکی به اصل نیست؛ هرگونه کوشش برای اینکه ایمان را درون سیستم‌های منظم قرار دهد موجب فروپاشی آن می‌شود. ایمان امری قلبی است و نمی‌تواند به گزاره‌ها فروکاسته شود. ایمان متکی به اراده‌ی الهی است از این رو گزاره‌های ایمانی، گزاره‌های امری است و امر الهی بر اراده متکی است. علم می‌خواهد دنیا را بشناسد و تئولوژی شناسایی خدا را مدنظر دارد، پس باید بین علم، فلسفه یا متافیزیک و تئولوژی تمایز قائل شد.
با شروع دوران جدید گرانیگاه موضوع تغییر کرد، بدین شکل که دکارت در این سه‌گانه‌ی خدا- جهان- من بر روی «من» تأکید کرد و جهان را رها کرد. برای دکارت ارتباط با جهان اهمیت نداشت؛ بلکه خودِ شناسایی مسئله‌ی مرکزی شد. او تأکید می‌کرد نه امور، بلکه شناسایی امور است که واجد اهمیت جدی است. در متافیزیک ارسطو محرک نامتحرک پایه‌ی ایقان بود و در تئولوژی اساساً امر الهی تجسم ایقان بود؛ اکنون دکارت می‌خواهد شناسایی امور را محور قرار دهد و بگوید چگونه امر یقینی ممکن می‌شود؟ بدین سان دکارت آن را بر روی سوبژکتیویته قرار داد، او در جست و جوی یک امر یقینی بود، اما نه در بیرون که در درون ذهن آن را می‌جست. دکارت از اصطلاح نقطه‌ی ارشمیدسی بهره می‌گیرد، اما می‌خواهد برخلاف ارشیمدس این نقطه را به مثابه یقین در ذهن انسان پیدا کند. این در مرکز قرارگرفتن ذهن آغاز راهی است که به چرخش کپرنیکی کانت منجر می‌شود، تا نقد یا سنجش را تعین دهد.
دکارت اندیشیدن را با شک کردن و نفی کردن گره زده و بدین شکل متافیزیکی نو نوشت؛ یعنی فلسفه‌ی اولی را با مبانی دیگر که همان سوبژکتیویته است، دوباره بازسازی کرد. اگرچه مسیر علم و فلسفه به سوی علوم تجربی رفت و تیوتن و گالیله با روش تجربه و آزمایش، دستاوردهای خاصی در علوم طبیعی به دست آوردند، اما این دکارت بود که سرنوشت علم و فلسفه و تفکر را رقم زد؛ چرا که ذهن را در مرکز شناسایی قرار داد؛ بدون این کار، یعنی ذهن را در مرکز توجه قرار دادن، امکان نقد و سنجش ممکن نبود؛ چرا که با اهمیت یافتن ذهن است که نقادی ممکن می‌شود. ذهن است که خصلت انتقادی دارد و این رویکرد، یعنی نقد، یک سازوکار انسانی و از آن رو پایه‌ای است که به همه چیز می‌توان شک کرد و همه چیز را می‌توان نفی کرد.
پایه‌ای ترین اصل نقد و سنجش، نفی و شک است. بدون شک و بدون نفی نمی‌توان از نقد سخن گفت. از این رو آغاز نقد و شک به همه چیز با هیوم آغاز شد؛ چرا که او این نقد را آنچنان رادیکال پیش برد تا به شکاکیت تام رسید و شناسایی را امری اساساً ناممکن دانست. اکا کانت کوشید نقد به متافیزیک را به سمتی هدایت کند که به شکاکیت منجر نشود تا بتواند از آن عبور کند، پس نخست، نقد خود را با این پرسش آغازید که «چگونه می‌توانم بدانم» در واقع می‌توان گفت، نقد با پرسش در ارتباط تنگاتنگ است. پرسش می‌تواند مداوم باشد، اما پرسش در قلمرو علم باید به پاسخ برسد؛ چرا که علم آنچنان که گفتم، باید سیستمی منسجم برسازد و سیستم منسجم نیاز به یک اصل ثابت دارد. وقتی علم به پاسخ رسید، پرسش دیگر موضوعیت خود را از دست می‌دهد. علم ناچار است که پاسخ‌ها را انباشت کند تا در بستر این انباشت‌ها، وظایف خود را انجام دهد.
کانت پرسش خود را تا نهایت پیش نبرد، او از شرایط پرسید تا به امر نامشروط یا مطلق دست پیدا کند؛ چرا که ماندن و به سوی مطلق نرفتن، شکاکیت است و او نمی‌خواست در شک بماند. پروژه‌ی او این بود که جایگاه علم را روشن کند، تا جایی برای ایمان پدید آورد. کانت ساختار ذهن را به سه قسمت اصلی تقسیم کرد: حسگانی، فهم و خرد. در حسگانی حس‎ها، در فهم مفاهیم و در خرد ایده‌ها شکل می‌گیرند، اگرچه در حسگانی زمان و مکان آزاد از تجربه هستند و در فهم، مفاهیم ناب آزاد از تجربه‌اند، اما این‌ها باید نسبتی با برابرایستاها داشته باشند. اما ایده‌ها چندان لازم نیست با برابرایستا در ارتباط باشند. او در دو مرحله‌ی اول از شرایط می‌پرسد، تا در مرحله‌ی سوم به امر نامشروط یا امر مطلق برسد؛ از این رو اگرچه به نقد و سنجش متافیزیک می‌رسد، اما او متافیزیکی دیگر بازسازی می‌‎کند، چرا که مطلق نمی‌تواند با نقد کاری داشته باشد.
سنت علم و فلسفه ادامه یافت و هگل نیز در پدیدارشناسی روح این مطلق را دنبال کرد، اما نیچه نقد به فلسفه و متافیزیک را تا اعماق برد. نقد نیچه دین، اخلاق، علم و متافیزیک را در بر می‌گرفت. نیچه در واقع متفکری بود که به چالش جدی با همه‌ی عناصر تمدن و فرهنگ غربی برخاست. او آن امر مورد شناسایی که دغدغه‌ی علم و متافیزیک بود و خود را در صورت‌بندی اراده‌ی «معطوف به دانستن» در کتاب متافیزیک ارسطو می‌یافت، تبدیل به «اراده‌ی معطوف به قدرت» کرد. چرا که آن دغدغه‌ای که در علم و متافیزیک، شناسایی را امر معطوف به حقیقت می‌دانست، از نظر نیچه چیزی جز اراده‌ی معطوف به قدرت» نبود. بدین شکل که حقیقت چیزی جز اسم مستعار قدرت نیست.
نیچه نقد و سنجش خود را تا نهایت برد و آن تمایزی که فلسفه و متافیزیک بین انسان و حیوان قرار داده بود را از میان برداشت و انسان را نیز در ردیف حیوان قرار داد. برای نیچه، اراده نه دلیل، نه یک هدف یا ارزش و نه هیچگونه سنجه‌ی عقلانی ندارد؛ همچنین آنچه معنا، ارزش، هدف، غایت و نُرم است، بستگی به واقعیت و حقیقت ندارد، بلکه به دورنما (Perspektiven) بستگی دارد و از قرارگاهی متفاوت است که آگاهی در مقابل واقعیت دیده می‌شود.
در واقع متافیزیک شکل گرفته بود تا انسان به دانستن اطمینان یافته و بتواند گزاره‌ها را به طور سیستماتیک طراحی کند و در مجموع بتواند واقعیت را از طریق سیستمی بدون تناقض تعین دهد. حال این متافیزیک با چالش یا نقد نیچه فروریخت. شکاکیتی که با هیوم آغاز شد، دوباره با نقد رادیکال نیچه برگشت، اما این بار با مفهوم نسبیت. علم برای هیوم کاشف حقیقت نبود؛ او می‌خواست تئولوژی متکی به حقیقت را در دین بیابد و یافت. اینک اما تفکرات نیچه که رادیکال‌ترین نقد را به پایه‌ی متافیزیک غربی صورت داد، واقعیت را واجد کثرت و وابسته به دورنمای فرد می‌دانست که آن نیز بر پایه‌ی اراده‌ی معطوف به قدرت تعین می‌یافت. بنابراین وحدت واقعیت از سوی یک اراده‌ی معطوف به قدرت محقق می‌شد که تنها به مثابه همبازی در مقابل خواست قدرت دیگری قرار داشت.
نیچه با این تهاجم به متافیزیک، زمینه را برای هایدگر فراهم آورد تا بپرسد «چه چیز است آنچه به آن تفکر می‌گویند؟». او تفکر را پرسش می‌داند و آن هم پرسش بنیادین. این پرسش، ماهیت پرسش را نفی نمی‌کند؛ بلکه آن را عمیق‌تر و ژرف‌تر و بغرنج‌تر و پیچیده‌تر می‌کند. تفکر در بند این نیست که به پاسخ برسد و هر پاسخی پرسش را عمیق‌تر و ژرف‌تر می‌کند. بنابراین پرسش بنیادین و مداوم پرسشی است که به آشوب منجر می‌شود، از این رو تفکر در این معنا در عمق خود گونه‌ای آنارشی را به دنبال دارد.
بنابراین می‌توان اینگونه جمع‌بندی کرد که در تئولوژی که متکی به ایمان است، پرسش بنیادین معنا ندارد؛ چرا که ایمان متکی به حکمت یقین‌مند است. از این رو نقد در تئولوژی در چارچوب خاص و محدود صورت می‌گیرد و نمی‌تواند بنیان‎‌ها را تا نهایت دنبال کند. به عبارت دیگر تئولوژی با اتکا به دین و اصول آن واجد حقیقت مقدس است و از این حیث پاسدار ایمان و دارای خطوط قرمزی برای نقد است. علم نیز از آنجا که متکی به گزاره‌ها است، اگر بخواهد در چارچوب همان علم بماند، تا مرز پایه‌ای ترین گزاره باید نقد را محدود و متوقف کند. فلسفه به معنای متافیزیک نیز سرنوشتی چون علم دارد و تفاوتش با تئولوژی در این است که گزاره‌ای قدسی ندارد. بر این اساس حقیقت علمی مرزهایی دارد که هرچند این مرزها مقدس نیستند، اما در تفکر است که نقد تا بالاترین کرانه‌ها پیش می‌رود تا به مرز آشوب برسد.
اما هر کدام از این‌ها (علم، تئولوژی، فلسفه و تفکر) سپهر و ساحت ذهنیت انسان‌های فرهیخته است و شاید بتوان گفت که در ذهنیت هر فردی این سپهرها حضور دارند، اما تسلط یک سپهر بر دیگر سپهرها در هر فردی خصلت‌های عمومی او را می‌سازند؛ چرا که فقدان هر کدام ذهنیت بشر را دچار اعوجاج و بحران می‌کند. ما از طریق انتزاع این‌ها را از یکدیگر تفکیک می‌کنیم و در سطوح جامعه نیز نهادهای متفاوت هر کدام به یکی از این سپهرها می‌پردازند. برای نمونه حوزه‌های دینی با مجهزشدن به تئولوژی باید پاسدار ایمان باشند، دانشگاه با طراحی مبانی، فلسفه و علم را پاس می‌دارند و متفکر در بیرون از این نهادهای رسمی، رها از هر آنچه رنگ تعلق گیرد با نقد و سنجش همه جانبه، باغ آتش تفکر را روشن نگه می‌دارد. او می‌شورد حتی خود را نیز بی‌محابا به نقد می‌کشد؛ چرا که او تکینه است و شرط تفکر و نقد، تکینه بودن است. این‌ها سپهرها و قلمروهای متفاوت زندگی انسانی‌اند و به بیانی تنها با تعادل این ساحت‌ها و سپهرها است که جامعه‌ی انسانی می‌تواند تعادل خود را حفظ کند، مشروط به اینکه هر کس آگاهانه با تعهد نقش خود را خوب به عهده گیرد و خوب بازی کند.

پی‌نوشت‌ها:

- دانش آموخته فلسفه از دانشگاه برلین.

منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه، شماره 86 و 87، مهر و آبان ماه 1394