داستانی از روسها
گرگ حریص
دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل عقب آنها میدویدند. یکی از گرگها گفت: - پیرمردها! به خانه برگردید... پدرمن صد تا از گوسفندهای شما را خورده، ولی من یک بار هم به گلّهی شما نیامدهام. پیرمردها به حرف گرگ گوش
نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از روسها
دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل عقب آنها میدویدند. یکی از گرگها گفت:- پیرمردها! به خانه برگردید... پدرمن صد تا از گوسفندهای شما را خورده، ولی من یک بار هم به گلّهی شما نیامدهام. پیرمردها به حرف گرگ گوش دادند و به منزل برگشتند.
گرگ هم راه خود را پیش گرفت و دوان دوان رفت. در راه خوکی را دید که با بچّههایش به طرف او میآمدند. گرگ به خوک گفت:
- تو را میخورم.
خوک ترسید و گفت:
- خوک کوچولوی مرا بردار و برو.
گرگ خوک کوچولو را گرفت، پوستش را کند، نشست، و خورد. در این موقع سرو کلّهی روباهی پیدا شد و گفت:
- سلام علیکم! در فلسطین خیلی تعریف تو را میکردند؛ میگفتند که تو گرگ خاکستری رنگ شجاعی هستی!؛ آمدهام مهمان تو باشم و مقداری استخوان بخورم.
گرگ حریص گفت:
- زود راه خودت را پیش بگیر و برو؛ والاّ، سرنوشت همین بچه خوک را خواهی داشت.
روباه ترسید، چهار پا داشت، چهار پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد! روباه توی جنگل رفت و دید روی درخت بلوط خروسی نشسته است، به او گفت:
- سلام ای خروس عزیز! من در کشور فلسطین بودم؛ همه از تو تعریف میکردند؛ میگفتند که ریش ابریشمی داری. بالهایت قرمز است و کفشهایت سرخ؛ تو هفتاد و هفت تا زن داری؛ بیا پایین، تو را ببرم به جایی که گندم سیری بخوری.
خروس گول حرفهای روباه را خورد و از روی درخت پایین آمد. روباه او را به جنگلهای انبوه برد و سرش را کند. او را خورد و شکمش سیر شد. بعد رفت کنار آب که آب بخورد و عطشش را برطرف کند. گرگ حریص هم بچّه خوک را خورد و دوان دوان رفت. در راه اسبی را دید. رو به اسب کرد و گفت:
- میخواهم تو را بخورم.
اسب گفت:
- چه مانعی دارد؟ من حرفی ن دارم. ولی باید اول گذرنامهی مرا ببینی. این گذرنامه زیر پای عقبم، روی نعل راستم نوشته شده است.
گرگ رفت که گذرنامه را ببیند، اسب هم با لگد او را نقش بر زمین کرد چیزی نمانده بود که بمیرد.
گرگ دراز کشیده بود، و با خود میگفت:
-عجب احمقی هستم؛ برای چه از او گذرنامه خواستم؟ بدون گذرنامه هم میتوانستم او را بخورم. خوب درسی شد برایم. بعد از این دیگر به هیچ کس رحم نمیکنم.
نگاهش افتاد به گوسفندی که داشت علف میخورد. گرگ حریص به او گفت:
- گوسفند! تو را میخورم.
- چه مانعی دارد؟ دهانت را باز کن، خودم میپرم توی دهانت.
گرگ دهانش را باز کرد و گوسفند با ضربت سختی با شاخهایش زد توی دهان گرگ. گرگ بیهوش افتاد روی زمین. بعد با زحمت از جا برخاست و رفت به طرف رودخانه. از آن جا دید که روباه دارد میدود. گرگ با او حرفی نزد و چیزی از او نپرسید. او را گرفت، پوستش را کند، او را خورد، و دید که خیلی خوشمزه و لذیذ است. راهش را پیش گرفت و دوان دوان رفت تا به کشور دیگری رسید.
در آن جا دید آفتاب میدرخشد و شهرهای قشنگی بنا شده است، و مردم در نهایت ناز و نعمت زندگی میکنند. مردم وقتی که گرگ را دیدند، چماق به دست، عقب او دویدند. گرگ به آنها گفت:
- ای مردم مهربان! نیامدهام با شما بجنگم، آمدهام شهر زیبای شما را تماشا کنم.
مردم به او جواب دادند:
- ما خوب تو را میشناسیم، میدانیم چه موجودی هستی! تو همان گرگ حریصی هستی که از هیچ چیزی نمیگذری. حق نداری در کشور ما زندگی کنی.
مردم با کلنگ و بیل و چماق به جان گرگ افتادند و پوستش را کندند. زندگی گرک سرآمده بود.
منبع مقاله :
باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمهی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}