نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

هیمجی (1) شهر کوچکی است در کنار دریای میانه.
این شهر دژی استوار با بنایی پنج اشکوبه داشت. گرداگردش خندق‌های ژرفی کنده بودند و باره‌هایی با سنگ‌های سخت و بزرگ در اطراف آن برآورده بودند.
امپراتور ژاپن برای بانوی مالک دژ هدیه‌ی با شکوه و گران قدری فرستاده بود. این هدیه ده بشقاب از زرناب بود.
بانو از دایمویی، که شوهر او بود، پرسید: «این گنج بی‌همتا را به که بسپاریم؟ این اشیای گرانبها را به هر خدمتکاری نمی‌توان سپرد!»
لیکن پس از اندکی تفکر سر برآورد و گفت: «آیا به نظر شما برای این کار اوکیکو (2) شایسته‌تر از همه‌ی خدمتکاران ما نیست؟»
اوکیکو، که در ژاپنی به معنی گل داودی است، نام دختر زیبای جوانی از خانواده‌ای نجیب و پاک‌نژاد بود که به تنگدستی افتاده و برای برآوردن نیازمندی‌های زندگی به خدمت اربابی درآمده بود.
بانوی صاحب دژ چنین گفت: «اوکیکو همواره رفتاری صمیمانه و شرافتمندانه داشته و نشان داده که همه‌ی فضایل نیاکان سامورایی خود را به ارث برده است. ما می‌توانیم به او اعتماد کامل داشته باشیم!»
اوکیکو پیش بانوی خانه فراخوانده شد و چون آگاه شد که او را به چه افتخار و شرف بزرگی سرافراز کرده‌اند، گونه‌هایش از هیجان سرخ شدند.
اوکیکو هر بامداد و هر شامگاه بشقاب‌هایی را که به او سپرده شده بود می‌شمرد و باز می‌شمرد و بر آن می‌کوشید که لکه‌ای بر آن‌ها نیفتد و از درخشش زرناب نکاهد.
قضا را، شش هفته پس از روزی که این گنج گرانبها را به وی سپردند، گروهی از کشتی‌گیران از شهر هیمجی می‌گذشتند. اوکیکو با دیگر خدمتکاران به دیدن نمایش این گروه رفت و چون از تماشای نمایش بازگشت و به دیدن بشقاب‌های زرین شتافت دید که آن‌‌ها نه تا بیشتر نیستند.
لرزه بر اندامش افتاد. باور نمی‌کرد که آنچه می‌بیند به بیداری است. دوباره بشقاب‌ها را شمرد و باز شمرد و سرانجام یقین کرد که یکی از آن‌ها گم شده است.
چه دلهره‌ای؟ چه اندوهی! اوکیکو به سختی از گریستن و فریاد زدن خودداری کرد. خود را بر زمین انداخت و با خود اندیشید: «برای من چه ننگی بزرگ‌تر از این که گمان برند. یکی از این هدیه‌های امپراتور را دزدیده‌ام یا سبب دزدیده‌شدنی شده‌ام! چه ننگ بزرگی برای خانواده‌ام که با همه‌ی تنگدستی و بی‌چیزی تاکنون لکه‌ی ننگی بردامنش ننشسته است!...
اگر مرا هم به نادرستی متهم نکنند سرزنشم می‌کنند که بی‌مبالاتی و سستی کرده‌ام و حق هم دارند. نه، این لکه‌ی ننگ را به هیچ آبی نتوان شست!»
آن گاه از خود پرسید که در چنین مواردی نیاکان یا پدر و مادرش چه کار می‌کردند؟ او نیک می‌دانست که رزمجوی ژاپنی هنگامی که شرف و حیثیت خود را در مخاطره بیند بی‌درنگ به دامن مرگ پناه می‌برد.
اوکیکو با گیسوان آشفته و جامه‌ای پریشان از اتاق بیرون آمد و با شتابی که با کفش‌های چوبین می‌توان داشت، از پلکانی که به باغچه می‌رفت پایین دوید.
خود را به لب چاهی قدیمی که دور آن را خزه و سرخس و پیچک فرا گرفته بود رسانید.
صدای افتادن جسمی در چاه و به هوا پریدن آب شنیده شد. اوکیکوی جوان از زندگی و رنج‌های آن آزاد شد.
لیکن از آن پس موجودی غیرطبیعی، شبحی، سایه‌ای در چاه قدیمی، خانه کرد.
شب، که سر و صداهای روز فرو می‌خوابید، صدای گرفته‌ای از اعماق آب برخاست و به گوش می‌رسید. صدا چنین می‌شمرد:
«ایچی - مای (یکبار)،
نی - مای (دوبار)،
سان - مای (سه بار)،
یو - مای (چهار بار)،
گو - مای (پنج‌بار)،
روکو - مای (شش بار)،
شیچی - مای (هفت بار)،
هاچی - مای (هشت بار)،
کو - مای؛ ... (نه بار).»
هیچ‌گاه از نه بالاتر نمی‌‌رفت و پس از این شماره صدای گریه و زاری خفه‌ای به گوش می‌رسید.
روزی روان اوکیکو از چاه بیرون آمد و در جسم حشره‌ای وارد شد. در قالب یکی از مگس‌هایی رفت که تنها در اطراف شهر هیمجی پیدا می‌شوند.
از آن پس مردمان آن‌ها را اوکیکو موشی، (3) یعنی مگس اوکیکو، نام داده‌اند.
این جانور کوچک که سری بزرگ دارد، با اندام لاغر خود به شبحی پریشان می‌ماند. به هنگام پریدن‌های مگس هیمجی صدایی در میان وزوز او شنیده می‌شد که چنین می‌شمارد:
«ایچی - مای
نی- مای
سان - مای
یو - مای
گو - مای
روکو- مای
شیچی - مای
هاچی - مای
کو - مای.»
و هرگز از شماره‌ی نه بالاتر نمی‌رود.

پی‌نوشت‌ها:

1. Himeji.
2. O Kiko.
3. Okiku Mushi.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)