شاعر: مهدی علمداری


قرص خورشید از فراز نخل‌ها
لنگ لنگان سوی مغرب می‌خزید
آسمان با رنگ گلگون افق
خون شب را در فضا می‌گسترید
***
کم کمک چشم افق تاریک شد
روشنایی رفت و ظلمت پا نهاد
روز از عفریت تاریکی گریخت
ترس ترسان روی در صحرا نهاد
***
سایه شب بر فراز نخل‌ها
بال می‌گسترد چون نقش خیال
رنگ تاریکی دوان در دشت‌ها
آسمان آشفته از رنج و ملال
***
لرز لرزان شاخه‌های بید و سرو
او فتاده در تپش‌های نسیم
باید در آغوش شب پنهان شده
خواب را گم کرده از اندوه بیم
***
کوفه از آه سر خیزان شب
بر جگر داغی ز رنج و کینه داشت
نعمه خوان شط شبرنگ فرات
زخمی از آن کینه ها در سینه داشت
***
امشبی را همچو شب‌های دگر
کوفه در گرمای شن‌ها می‌گداخت
اسب تاریکی ز وادی‌ها گذشت
بر کران دشت و صحراها بتاخت
***
باز او با راز و افسون‌های شب
آشنایی‌های بس دیرینه داشت
شب ز اسرار علی آگاه بود
رازهای گفته را در سینه داشت
***
واژگون گردی تو ای شهر خراب
کت به دامان امل یک مرد نیست
ای تهی مغزان اشباه الرجال
که درون سینه‌هاتان درد نیست
***
ای سبک مغزان که با تزویر و رنگ
بر جبین نقش مسلمانی زدید
در نماز و سجده گریان روز و شب
داغ و مُهر دین به پیشانی زدید
***
با تعصب از حقیقت بی‌خبر
ننگ بر آن صلح‌ها و جنگتان
دشمنان شادان و سرخوش زان‌که خود
بهره‌ها جستند از نیرنگتان
***
هم به شب سوگند ای بی همتان
کش درون سینه کس را راه نیست
دین و طاعات شما نابخردان
در خور خشنودی الله نیست
***
ای شباویزان که در ژرفای شب
می‌رود آوای قرآن‌هایتان
از کلام حق فرو بندید لب
نشنود کس بعد از این آوایتان
***
شب گریزان بود در قلب زمان
کاروان هستی‌اش در راه بود
شب هراسان بود و خود را می‌فشرد
شب ز اسرار علی آگاه بود
***
آه، ای آوای دلگرم فرات
حفظ کن راز علی در سینه‌ات
می‌دود آه سحرگاهان من
در دل امواج چون آیینه‌ات
***
موج‌ها، ای موج‌های تندخیز!
رازهایم را به دریاها برید
در یم هستی فرو شویید دست
بانگ یا رب یا ربم آنجا برید
***
شب به پهنای افق سر می‌کشید
آن فرات تشنه می‌نالید زار
آب‌های تفته در رویای شب
می‌گذشت از ژرفنای کشتزار
***
باز ای شب رازدار راز من
جز توام یک محرم اسرار نیست
در دل این شهر تاریک و خراب
جمله در خوابند و یک بیدار نیست
***
اشک‌ها ای موج هیبت‌های من
سر به دامان علی تنها نهید
خانه دل گرم دیدار شماست
عشق‌های من، به قلبم پا نهید
***
اشک‌ها بود و مناجات علی
سینه ژرفای شب را می‌شکافت
آن فرات تشنه می‌پیچید گرم
ماه لغزان بر فراز دشت تافت