شاعر: عبدالحسين اشعرى

پيشانى عدل و عدالت را شكستند

آن دسته‌اى كه با على پيمان ببستند

معصوم را ديدى كه مظلومانه كشتند

در سجده گاهى ناجوانمردانه كشتند

يا رب چه صبحى در پى شب‌هاى او بود

«فزت و ربّ الكعبه» بر لب‌هاى او بود

تا كى شود بى حرمتى در اين ليالى

وقت نماز و كشتن مولى الموالى

اسطوره علم و ولايت را شكستند

ديديد اركان هدايت را شكستند

ديگر اذان گويى نماند از بهر كوفه

بگرفت رنگ خون تمام شهر کوفه

ديگر كه، نان و آب بر ايتام آرد

ديگر كه بر دامن، سر آنان گذارد

ديگر ز سرها، هوش  و از تن، عقل‌ها رفت

شب زنده دارى در كنار نخل‌ها رفت

آخر همان خار به ديده رفته‌اش كشت

آن استخوان در گلو بگرفته‌اش كشت

بانگ منادى را چو بشنيد ام كلثوم

ديگر يتيمى گشتنش گرديد معلوم

آن كس كه اقضى الناس بود و اشجع الناس

تاول زده بر دست زهرايش ز دستاس

مهر و ولايش «اشعرى» در حشر كافى است

مظلوم‌تر از فاطمه غير از على كيست