مؤلف: محمدرضا افضلی




 

حکمت قرآن چو ضاله مؤمن است *** هر کسی در ضاله‌ی خود موقن است
اشتری گم کردی و جستیش چست *** چون بیابی چون ندانی کآن تو است
ضالّه چه بود ناقه گم کرده‌ای *** از کفت بگریخته در پرده‌ای
آمده در بار کردن کاروان *** اشتر تو زآن میان گشته نهان
می دوی این سو و آن سو خشک لب *** کاروان شد دور و نزدیک است شب
رخت مانده بر زمین در راه خوف *** تو پی اشتر دوان گشته به طوف
کای مسلمانان که دیده است اشتری *** جسته بیرون بامداد از آخری
هر که بر گوید نشان از اشترم *** مژدگانی می‌دهم چندین درم
باز می‌جویی نشان از هر کسی *** ریش خندت می‌کند زین هر خسی
که اشتری دیدیم می‌رفت این طرف *** اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود *** و آن دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود *** و آن دگر گوید ز گر بی‌پشم بود
از برای مژدگانی صد نشان *** از گزافه هر خسی کرده بیان

مولانا می‌گوید: در درجه اول آن‌چه جوینده حکمت و معرفت باید بداند این است که حکمت یا همان باطن دین را باید از کجا و از چه کسی آموخت. اگر نزد علمای دنیا دوست و مقید به هوای نفس رود و از آنها سراغ مطلوب و گمشده‌اش را بگیرد جز گمراهی و دور افتادن از کاروان معرفت چیزی عاید او نخواهد گشت، چون با تناقض گویی‌ها سرانجام او را سرگشته و پریشان می‌کنند و به سرمنزل حقیقت هدایتش نمی‌کنند. حکمت، قسم باطنی علم دین است. مولانا با تمسک به حدیث: «الحکمة ضالة المؤمن فحیث وجدها فهو احق بها» می‌گوید: اسرار حق به مؤمن و مرد راه حق، تعلق دارد و مانند شتر گم شده‌ای است که صاحب خود را می‌شناسد. لذا شتر گم کرده، کسی است که می‌داند هستی او به مبدأ آفرینش بستگی دارد و در جست‌وجوی حقیقت هستی است و «حکمت» که در این حدیث به آن اشاره می‌شود: علم باطن قرآن آگاهی از همان حقیقت است که از کف بگریخته و در پرده‌ای قرار گرفته است.
«پرده» همان حجاب دنیا و علایق مادی و هوای نفس است که چشم حقیقت‌بین را نابینا می‌کند. «کاروان»، همان رهروان و سالکان‌اند. برای آن‌که هر سالک بتواند با کاروان برود باید اشتر خود را بشناسد و رابطه‌ی خود را با کاروان دریابد. مولانا حالت مرد حقیقت‌جویی را بیان می‌کند که برای یافتن مطلوب خود به هر وسیله‌ای دست می‌زند و خوف آن را دارد که هرگز اشتر خود را نیابد و نتواند با کاروان برود. «هرخسی» یعنی هر ناآگاهی.

هم‌چنان که هر کسی در معرفت *** می‌کند موصوف غیبی را صفت
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح *** باحثی مر گفت او را کرده جرح
و آن دگر در هر دو طعنه می‌زند *** و آن دگر از زرق جانی می‌کند
هر یک از ره این نشان‌ها زآن دهند *** تا گمان آید که ایشان زآن ده‌اند
این حقیقت دان نه حق‌اند این همه *** نه به کلی گمرهانند این رمه
زآن‌که بی‌حق باطلی ناید پدید *** قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان *** قلب‌ها را خرج کردن کی توان
تا نباشد راست، کی باشد دروغ *** آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ
بر امید راست کژ را می‌خرند *** زهر در قندی رود آن‌گه خورند
گر نباشد گندم محبوب نوش *** چه برد گندم‌نمای جو فروش
پس مگو کین جمله دم‌ها باطل‌اند *** باطلان بر بوی حق دام دل‌اند
پس مگو جمله خیال است و ضلال *** بی‌حقیقت نیست در عالم خیال

انسان با شناخت محدودِ عقلانی خود از هستی مطلق، تعریف‌ها و برداشت‌هایی دارد، ولی هیچ کدام از آنها با حقیقت حق انطباق ندارد. فیلسوف‌نما آن حقیقت مطلق را به گونه‌ای تفسیر می‌کند و آن باحث و پژوهشگر گفته‌های فیلسوف را نقد می‌کند و شخص دیگری می‌آید و افکار آن دو را نقد می‌کند و شخص چهارمی نیز از روی نفاق، تلاشی می‌کند.
جان کلام مولانا این است که فیلسوف و متکلم و یا به طور کلی علمای ظاهر، نشانه‌هایی به جوینده‌ی معرفت می‌دهند تا وانمود کنند که اهل روستای حقیقتند، حال آن که در طول عمرشان هرگز پا به کوه حقیقت نگذاشته‌اند. «باحثی» یعنی متکلمی که معنای الهی و قرآنی را با میزان‌های علم کلام و استدلال شرعی مطرح و نظر فلسفی را جرح و رد می‌کند. نکته‌ی مهم برای جوینده‌ی حکمت این است که این گروه‌ها نه به کلی حق‌اند و نه به کلی باطل و گمراه. اصولاً همه‌ی اهل مذاهب، هر یک به وجهی حق‌اند و به وجهی باطل. جوینده باید هوشیارانه به قضیه بنگرد.
«به بوی زر» یعنی به امید آن که زرِ خالص باشد. گمراهان هم ممکن است با وجود حق دوستی، گمراه باشند و «دروغ از راست فروغ می‌گیرد» و جلوه می‌کند، زیرا گاه ظاهر آن مثل سخن راست است. مولانا می‌گوید: فریب‌کاران به این دلیل گاه موفق می‌شوند که سخن خود را به جای سخن حق جا بزنند. «چه برد؟» یعنی چه سودی می‌برد؛ چه می‌تواند ببرد؟ «بر بوی حق» یعنی از این طریق که آرزوی حق در دل‌های هست. «خیال»، تصور باطل و اندیشه‌ای است که بر پایه حکمت و معرفت نباشد. خلاصه‌ی کلام مولانا این است اختلاف مذاهب و ادیان و عقاید ناشی از اختلاف دیدگاه‌هاست و نسبی بودن شناخت، موجب نسبی بودن حق و باطل می‌گردد.

حق شب قدرست در شب‌ها نهان *** تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شب‌ها بود قدر‌ای جوان *** نه همه شب‌ها بود خالی از آن
در میان دلق‌پوشان یک فقیر *** امتحان کن و آن که حق است آن بگیر
مؤمن کیّس ممیز کو که تا *** باز داند حیزکان را از فتی
گرنه معیوبات باشد در جهان *** تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود کالاشناسی سخت سهل *** چون که عیبی نیست، چه نا اهل و اهل
ور همه عیب است دانش سود نیست *** چون همه چوب است این جا عود نیست
آن که گوید جمله حق‌اند احمقی است *** و آن که گوید جمله باطل او شقی است
تاجران انبیا کردند سود *** تاجرانِ رنگ و بو کور و کبود
می نماید مار اندر چشم مال *** هر دو چشم خویش را نیکو بمال
منگر اندر غبطه‌ی این بیع و سود *** بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
اندرین گردون مکرر کن نظر *** زآن‌که حق فرمود ثم ارجع بصر

حق در میان مذاهب پنهان شده است؛ چنان که شب قدر در میان شب‌های دیگر پنهان گشته است. همین پنهانی باعث شده است تا روح حقیقت‌طلب در جست‌وجوی آن بپردازد. مولانا با استناد به حدیث: «المومن کیس فطن حذر؛ مؤمن، زیرک و هوشمند و با احتیاط است» می‌گوید: مؤمن با این هوشیاریِ بالا می‌تواند حق را از باطل و مردان حقیقت‌جو را از نامردانِ باطل‌گرا تشخیص دهد. «تاجران» کسانی هستند که با آگاهی و چشم باطن، مرد راه را از مدعی گمراه تشخیص می‌دهند و برای جلوه‌ی این آگاهی و دید باطن، باید جنس بد هم در بازار باشد. ابیات بعد توضیح همین معناست. «تاجرانِ انبیا» کسانی هستند که با انبیا معامله و پیوستگی معنوی دارند. در مقابل آنها «تاجران رنگ و بو» هستند که همان دنیا دوستان و پیروان هوای نفس‌اند.
مولانا می‌گوید: نگاه کن که در مقابل سود دنیایی، چه بر سر فرعونیان و قوم صالح آمد. دنیا را مکرر نگاه کن؛ سرنوشت‌های گوناگون را بنگر و عاقبت نیک و بد را ببین. پروردگار هم در آیه‌های سوم و چهارم سوره‌ی ملک به همین معنا اشاره می‌کند: «پس دوباره نگاه کن».

اشتری گم کرده‌ای ای معتمد *** هر کسی ز اشتر نشانت می‌دهد
تو نمی‌دانی که آن اشتر کجاست *** لیک دانی کین نشانی‌ها خطاست
و آن که اشتر گم نکرد او از مری *** همچو آن گم کرده جوید اشتری
که بلی من هم شتر گم کرده‌ام *** هر که یابد اجرتش آورده‌ام
تا در اشتر با تو انبازی کند *** بهر طمع اشتر این بازی کند
او نشان کژ بشناسد ز راست *** لیک گفتت آن مقلد را عصاست
هر چه را گویی خطا بود آن نشان *** او به تقلید تو می‌گوید همان

مولانا در مثنوی بارها به این اعتقاد اشاره می‌کند که هر کس با مبدأ هستی رابطه‌ای داشته باشد، حکمت الهی و معرفت باطن قرآن به او تعلق دارد و هر جا که این معرفت و حکمت را بیابد، آن را می‌شناسد. حکمت الهی نیز مانند شتر گم شده‌ای که به صاحبش باز می‌گردد به سوی او می‌آید. مولانا با اشاره دیگری به همین مضمون در مورد کسانی سخن می‌گوید که در جست‌وجوی این معرفت‌اند و نیز کسانی که به تقلید جویندگان، مدعی حقیقت‌جویی می‌شوند و چه بسا که این مدعیان هم سرانجام دریابند که حقیقتی هست. «این نشانی‌ها خطاست»، مرحله‌ای را توصیف می‌کند که سالک می‌فهمد وصول به حق، راهی غیر از منطق و دلیل و ابزارهای این جهانی دارد. «ازمری»، یعنی از رقابت و هم‌چشمی.

چون نشان راست گویند و شبیه *** پس یقین گردد تو را لاریب فیه
آن شفای جانِ رنجورت شود *** رنگ روی و صحت و زورت شود
چشم تو روشن شود پایت دوان *** جسم تو جان گردد و جانت روان
پس بگویی راست گفتی‌ای امین *** این نشانی‌ها بلاغ آمد مبین
فیه آیاتٌ ثقاتٌ بیناتٌ *** این براتی باشد و قدر نجات
این نشان چون داد گویی پیش رو *** وقت آهنگ است پیش‌آهنگ شو
پیروی تو کنم‌ای راست‌گو *** بوی بردی ز اشترم بنما که کو

سخن در مورد مقامی است که در آن، معرفت و آشنایی به اسرار آغاز می‌شود و انسانِ آگاه، زندگی جسمی ندارد و جسم او به جان تبدیل می‌شود. آن‌چه در راه حق حرکت و جنبش دارد، جان انسان آگاه است که به سوی حق روان می‌گردد. «لاَ رَیْبَ فِیهِ» یعنی شکی در آن (قرآن) نیست؛ «امین»، همان انبیا و اولیای حق‌اند که به ما نشانی‌های درست و روشن می‌دهند. «بلاغ مبین» همان قرآن است، که بهترین نشانه‌ها برای یافتن حق می‌باشد. باز نشانی‌های راست را با عبارت قرآن توصیف کرده است: «فِیهِ آیَاتٌ بَیِّنَاتٌ» از سوره‌ی آل عمران در وصف کعبه است و مولانا می‌خواهد بگوید که این نشانی‌ها مثل کعبه است که: (وَمَن دَخَلَهُ كَانَ آمِناً)؛ و به مرد راه حق آرامش می‌بخشد.

پیش آن کس که نه صاحب اشتری است *** کو درین جست شتر بهر مری است
زین نشان راست نفزودش یقین *** جز ز عکس ناقه‌جوی راستین
بوی برد از جد و گرمی‌های او *** که گزافه نیست این هیهای او
اندرین اشتر نبودش حق ولی *** اشتری گم کرده است او هم بلی
طمع ناقه‌ی غیر روپوشش شده *** آن چه زو گم شد فراموشش شده
هر کجا او می‌دود این می‌دود *** از طمع هم درد صاحب می‌شود
کاذبی با صادقی چون شد روان *** آن دروغش راستی شد ناگهان
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت *** اشتر خود نیز آن دیگر بیافت
چون بدیدش یاد آورد آن خویش *** بی طمع شد ز اشتر آن یار خویش
آن مقلد شد محقق چون بدید *** اشتر خود را که آن جا می‌چرید
او طلب‌کار شتر آن لحظه گشت *** می‌نجستش تا ندید او را به دشت
بعد از آن تنها روی آغاز کرد *** چشم سوی ناقه‌ی خود باز کرد

صحبت در مورد کسی است که مدعی حقیقت‌جویی می‌باشد، اما ممکن است او هم به حقیقت برسد. «بهرمری» یعنی از روی رقابت. «عکس» یعنی بازتاب و تأثیر روحانی. مولانا می‌گوید: حتی آن مقلد یا مدعی هم در جست‌وجوی حقیقتی است، اما فرق بین جویندگان حقیقی با مدعیان در این است که مدعی، حجابی از طمع پیش چشمِ باطن دارد و گم شده خود را اگر هم ببیند، نمی‌شناسد. مولانا معمولاً محقق را به معنی خداجوی حقیقی در مقابل مدعی و مقلد به کار می‌برد. صحبت درباره‌ی کسی بود که به تقلید از حقیقت، سخن می‌گوید و گاه تقلید او به تحقیق می‌انجامد. در این مرحله است که او تک‌روی آغاز می‌کند، زیرا دیگر نیاز ندارد که مقلد و همراه دیگری باشد.

گفت آن صادق مرا بگذاشتی *** تا به اکنون پاس من می‌داشتی
گفت تا اکنون فسوسی بوده‌ام *** وز طمع در چاپلوسی بوده ام
این زمان هم درد تو گشتم که من *** در طلب از تو جدا گشتم به تن
از تو می‌دزدیدمی وصف شتر *** جان من دید آن خود شد چشم پر
تا نیابیدم نبودم طالبش *** مس کنون مغلوب شد زر غالبش
سیتم شد همه طاعات شکر *** هزل شد فانی و جد اثبات شکر
سیتم چون وسیلت شد به حق *** پس مزن بر سیتم هیچ دق
مر تو را صدق تو طالب کرده بود *** مر مرا جد و طلب صدقی گشود
صدق تو آورد در جستن تو را *** جستنم آورد در صدقی مرا
تخم دولت در زمین می‌کاشتم *** سخره و بیگار می‌پنداشتم
آن نبد بیگار کسبی بود چست *** هر یکی دانه که کشتم صد برست
دزد سوی خانه‌ای شد زیر دست *** چون در آمد دید کان خانه خودست

«آن صادق»، خداجوی حقیقی است، مقلد به خداجوی حقیقی می‌گوید: من تاکنون ادای تو را در می‌آوردم یا خود را دست انداخته بودم. مولانا می‌گوید: جویندگان حقیقت در زندگی ظاهری ممکن است دور از یک دیگر باشند، اما هم درد و همراه یکدیگرند. پُر شدن چشم، یعنی بی‌نیازی و استغنای مردِ ره یافته «مس»، همان تقلید و «زر»، خداجویی صادقانه و حقیقی است. «سیئات» بدی‌ها و تقلید یا ادعای دوستی حق است که گاه به وصال حق می‌انجامد. «دق زدن»، یعنی سرکوفت زدن و تحقیر کردن. این مطلب اشاره دارد به آیه هفتاد سوره فرقان که درباره توبه کنندگان می‌گوید: (فَأُولئِكَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ). سپس مولانا در چند بیت، دو وجه سلوک راه حق را چنین بیان می‌کند: بعضی از رهروان حق صادقانه قدم در سلوک می‌گذارند و با مجاهده و ریاضت و جدّ و طلب به سرمنزل می‌رسند و از آغاز راه جذبه حق و عنایت او آنها را به بالا می‌کشاند. بعضی دیگر ریاضت و طلبی دارند که صادقانه و همراه با جذبه و عنایت حق نیست. گروه دوم اگر مشمول عنایت شوند سالک مجذوب‌اند. گروه اول که از ابتدا مجذوب عنایت الهی شده‌اند مجذوب سالک‌اند. در واقع منشأ این دوگونه بودن در این است که مجاهده بر مشاهده تقدم یابد یا مشاهده بر مجاهده. مولانا هر دو گروه را به شرط عنایت و موافقت مشیت الهی، قرین توفیق می‌داند. «سُخره و بیگار» کار بی‌مزد است.

گرم باش‌ای سرد تا گرمی رسد *** با درشتی ساز تا نرمی رسد
آن دو اشتر نیست آن، یک اشترست *** تنگ آمد لفظ معنا بس پرست
لفظ در معنا همیشه نارسان *** زآن پیامبر گفت قد کل لسان
نطق اصطرلاب باشد در حساب *** چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
خاصه چرخی کین فلک زو پره‌ای است *** آفتاب از آفتابش ذره‌ای است

«گرم باش» یعنی در طلب و مجاهده باش. «گرمی رسد» یعنی جذبه و عنایت حق تو را دریابد. آن چه مقلدان یا محققان در پایان راه به آن می‌رسند، یک حقیقت است، اما این معنای وسیعی دارد که در الفاظ نمی‌گنجد و نمی‌توان برای هر کسی توضیح داد که من ز بسیار گفتارم خمش. همین کلام را به حدیث مستند می‌کند که: «من عرف الله کل لسانه؛ کسی که خدا را شناخت زبانش بند می‌آید». مولانا می‌گوید: زبان و بیان ما مثل ارتفاع‌سنج ستاره است که محاسبه می‌کند اما واقعاً نمی‌داند که در آسمان چه می‌گذرد. چرخ فقط همین آسمان نیست که بالای سر خود می‌بینیم؛ بلکه این افلاک و آسمان‌ها و خورشید و ستارها گوشه‌ای از عظمت آفرینش است. پس ما چطور می‌توانیم هم چیز را بدانیم. ‌

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.