تأثیر عقل و جان و عشق در بیان مثنوی
لیک، از تأنیث جان را باک نیست *** روح را با مرد و زن اشراک نیست
از مؤنث وز مذکر برتر است *** این نه آن جان است کز خشک وتر است
این نه آن جان است کافزاید زنان *** یا گهی باشد چُنین، گاهی چنان
خوش کننده است و خوش و عین خوشی *** بیخوشی نبود خوشیای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی، بود *** کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز تأثیر وفا *** پس شکر کی از شکر باشد جدا
عاشق، از خود چون غذا یابد رحیق *** عقل، آن جا گم شود، گمای رفیق
عقل جزئی، عشق را منکر بود *** گرچه بنماید که صاحب سرّ بود
در زبان تازیان، جان (کلمه روح) مؤنث حساب میشود، اما این تأنیث مجازی نشانهی مردی و زنی نیست. روحی که به سوی خدا میرود فراتر از این تفاوتها و مقایسههاست. آن روح متعالی غیر از جانی است که حیات مادی و طبیعی به ما میدهد و از خشک وتر این دنیا پدید میآید. این روح که به سوی حق میرود، جانی نیست که به نان و امور مادی وابسته باشد؛ روحی که عین لذت و سرچشمه شادیها و لذتهاست. «ای مرتشی» خطاب به افراد ناآگاه است که از خود سخنی ندارند و آن چه میگویند از دیگری مایه گرفتهاند (مرتشی یعنی رشوه گیر). همین ناآگاهان، سخن دقیق و لطیف مولانا دربارهی روح را درک نمیکنند.
مولانا میگوید: تا هنگامی که تو شادی و علت شادی را جدا از هم میبینی، شادی تو پایدار نیست، اما چون عین شادی شدی دیگر نمیتوان شادی تو را از تو جدا کرد. کمال عشق آنجاست که عاشق از همهی نیازهای مادی و این جهانی آزاد میشود و از خود غذایی مییابد که «رحیق» (باده ناب) است. عقل این مرحله را درک نمیکند و در آن گیج میشود و لذا عقل، حالات عاشقان را نمیپذیرد و عاشقی را در شمار دیوانگی میآورد، هر چند که همین عقل میتواند بسیاری از اسرار را دریابد.
زیرک و داناست، اما نیست نیست *** تا فرشته لا نشد اهریمنی است
او به قول و فعل، یار ما بود *** چون به حکم حال آیی، لا بود
لا بود، چون او نشد از هست نیست *** چون که طوعا لا نشد، کرها بسی است
جان کمال است و ندای او کمال *** مصطفی گویان، ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلهات *** زآن دمی کاندر دمیدم در دلت
زآن دمی کآدم از آن مدهوش گشت *** هوش اهل آسمان بیهوش گشت
عقل، زیرکی دارد و صاحب سرّ است، اما فانی نیست و اگر فرشته هم باشد تا از هستی خود نگذرد، اهریمن است؛ چنانکه شیطان از سر هستی خود برنخاست و فرمان حق را گردن ننهاد. عقل در سخن و عمل به ما یاری میدهد، اما از نظر احوال روحانی و معنوی هیچ است، زیرا به میل خود (طوعا) فانی نشده است اما او را کرها (به خلاف میل) فانی میشماریم.
مولانا در ادامه میگوید: سخن از جانی است که سیر به سوی پروردگار دارد و کمال او از کمال حق است و ندای او ندای کمال است و چنین جانی مانند بلال بن رباح حبشی مؤذن و یار وفادار پیامبر، ندایش به پیامبر آسایش میبخشد، به همین دلیل پیامبر فرمود: ای بلال! با بانگ نمازت به ما آسایش بده. مولانا حدیث نبوی را چنین تفسیر میکند:ای بلال! از آن دمی که من در تو دمیدهام زنجیر پیوسته و آوازت را به صدا در آور؛ از آن دمی که آدم ابوالبشر از آن دهشت زده شد و اهل آسمان، (فرشتگان) هم تاب شنیدن و ادراک آن را نداشتند.
گر تو خود را پیش و پس، داری گمان *** بستهی جسمی و محرومی ز جان
زیر و بالا، پیش و پس، وصف تن است *** بیجهتها ذات جان روشن است
برگشا از نور پاک شه نظر *** تا نپنداری تو، چون کوته نظر
که همینی در غم و شادی و بس ***ای عدم کو مر عدم را پیش و پس
اگر تو جان مجرد از علایق دنیایی باشی، پیش و پس و بالا و پایین نداری. جهت داشتن، نشانه ماده و جسم است، تا هستِ تو وجود دارد و از جسم و علایقِ تن اثری بر جاست، جان مطلق در کار نیست تا مسئلهی توجه جان به جهات ششگانه پیش آید.
مولانا میگوید: با نور حق ببین تا نپنداری که زندگی فقط همین غمها و شادیهاست. اگر به نور حق ببینی، تو جز عدم، نیستی و عدم پیش و پس و جهات گوناگون ندارد.
لطف شاهنشاه جان بیوطن *** چون اثر کردهست اندر کل تن
لطف عقل خوش نهاد خوش نسب *** چون همه تن را در آرد در ادب
عشق شنگ بیقرار بیسکون *** چون در آرد کل تن را در جنون
لطف آب بحر، کو چون کوثر است *** سنگ ریزهاش جمله درّ و گوهر است
هر هنر که استاد بدان معروف شد *** جان شاگردان بدان موصوف شد
پیش استاد اصولی، هم اصول *** خواند آن شاگرد چُست با حصول
پیش استاد فقیه، آن فقه خوان *** فقه خواند نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود *** جان شاگردش از او نحوی شود
باز استادی که او محو ره است *** جان شاگردش از او محو شه است
زین همه انواع دانش، روز مرگ *** دانش فقر است ساز راه و برگ
تأثیر جان و عقل و عشق، چگونه الطاف شاه جان که بیمکان و از عالم بالاست در سراسر کالبد و تن اثر میکند و یا لطف عقل خوشسرشت و نیک طبع، چگونه وجود انسان را اداره میکند تا همه کارهایش درست باشد. البته نه عقل مادی و حسابگر بلکه عقل خداجو که جوهری از عالم بالاست، به همین دلیل خوش نهاد و خوش نسب است. اما عشق، راه عقل و ادب را نمیپوید و کل تن را بیقرار و دیوانه میکند. مولانا میگوید: هر یک از این سه عامل به مناسبت خود تأثیری و حاصلی دارند. وجود انسان را به دریایی تبدیل میکنند که اگر آب آن چون کوثر باشد، سنگریزههای آن هم قیمتی خواهد بود.
سپس مولانا تأثیر جان و عقل و عشق را به تعلیم استادانی تشبیه میکند؛ مانند استاد علم اصول (علم استنباطِ احکام از دلایل شرعی نظیر قرآن، سنت، عقل، اجماع) و علم فقه (آشنایی با احکام شرع و فروع و اعمال و تکالیف) و علم نحو (شناسایی ترکیب کلام و جای هر کلمه در جمله و نقش اعراب آن). مولانا از استاد دیگری نیز سخن میگوید که اصلاً اصول و فقه و نحو تدریس نمیکند، بلکه محوره است؛ یعنی خود را و هستی و خودبینی را در راه حق رها کرده و قطرهای در جریان خروشان مشیت الهی شده است. چنین استادی که کامل و واصل است، شاگردانش هم محو راه حقاند. سرانجام مولانا در این قسمت به این نتیجه میرسد که در پایان زندگی، فقط علم فقر و آشنایی با اسرار حق به درد میخورد و حتی علوم شرعی - چون فقه و اصول - نیز تا هنگامی سودمند است که ما در این جهان هستیم.
آن یکی نحوی به کشتی در نشست *** رو به کشتیبان نهاد آن خود پرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا *** گفت نیم عمر تو شد در فنا
دل شکسته گشت کشتیبان زتاب *** لیک آن دم کرد خامُش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند *** گفت کشتیبان بدان نحوی، بلند
هیچ دانی شنا کردن بگو *** گفت نی،ای خوش جواب خوب رو
گفت: کل عمرتای نحوی فناست *** زآنکه کشتی غرق در گردابهاست
در این حکایت طنزآمیز، نحوی تمثیل از دانش آموختگانی است که به دانش خود میبالند و دعاوی بیهوده میکنند. کشتیبان نیز تمثیل اهل تزکیه و صفاست که خودبینی و غرور را از جان برکندهاند.
استاد زرینکوب مینویسد: مولانا با نقل این لطیفه نشان میدهد که غرور و فضول مدعیان دانش، موجب هلاک جان آنهاست. آن کس که در دعوی یا واقع، علامهی زمان است نیز تا وقتی از اوصاف بشری نمیرد و خویشتن را از آن چه سرمایهی غرور اوست خالی نکند از طوفان ابتلا و گرداب امتحان رهایی نیابد. با این همه آن چه در این حکایت هدف طعن کشتیبان است، در واقع خود علم هم نیست، غرور و خودبینیای است که اهل دعوی را از تزکیهی نفس منع میکند. (1)
محو میباید نه نحو این جا بدان *** گر تو محوی، بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد *** ور بود زنده، ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر *** بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای *** این زمان چون خر بر این یخ ماندهای
گر تو علامه زمانی در جهان *** نک فنای این جهان بین وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم *** تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف *** در کم آمد یابیای یار شگرف
«محو» به معنای فنای هستی و خودبینی و نیز پرداختن به حق است، چنان که از خود نشانی نماند. در دریای اسرار الهی، محو کاربرد دارد نه نحو. اگر از سر هستی خود گذشتی و از خودبینی و اوصاف بشری دست برداشتی و در اصطلاح مرده شدی، این دریا تو را بر سر خود میگذارد و واقف به حقایق و اسرار نهفتهی الهی میکند. اما اگر در بند تعینات و دل بستگیهای دنیا هستی و زندهای و در کام آب فرو میروی و هلاک میگردی. ای کسی که بر اثر تکبر و غرور، مردم را خر میخواندی و نادان فرض میکردی، اینک تو خود مانند خر وامانده شدی. اگر تو علامهی دهر هستی، اکنون فنای این جهان و این دهر یعنی محو آثار تعیّن و خودی را در برابر معرفت حق ببین.
مولانا میگوید: ما مرد نحوی مغرور را با جواب کشتیبان خاموش کردیم تا به شما بیاموزیم که محو چگونه است. «فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف»؛ یعنی اصل تمام دانشها دانش مدرسهای نیست، بلکه علم اهل باطن است که به علم ازلی و ابدی حق پیوند دارد و آگاه از اسرار و عوالم غیب است، که همان محو است، نه نحو.
هُش چه باشد عقل کل هوشمند *** هوش جزئی هش بود، اما نژند
جمله حیوانات وحشی ز آدمی *** باشد از حیوان انسی در کمی
خون آنها خلق را باشد سبیل *** زآنکه وحشیاند از عقل جلیل
عزت وحشی بدین افتاد پست *** که مر انسان را مخالف آمدهست
پس چه عزت باشدتای نادره *** چون شدی تو حمُر مستنفره
خر نشاید کشت از بهر صلاح *** چون شود وحشی، شود خونش مباح
گرچه خر را دانش زاجر نبود *** هیچ معذروش نمیدارد ودود
پس چو وحشی شد از آن دم آدمی *** کی بود معذور ای یا سمی
لاجرم کفّار را شد خون مباح همچو *** وحشییش نشّاب و رماح
جفت و فرزندانشان جمله سبیل *** زآنکه بیعقلاند و مردود و ذلیل
باز عقلی کو رمد از عقل عقل *** کرد از عقلی، به حیوانات نقل
عقل این جا ساکت آمد یا مضلّ *** زآنکه دل با اوست یا خود اوست دل
مولانا هوشِ معرفتیاب را تعریف میکند، که همان عقل کل است. وی هوش جزئی (عقل جزئی) را از سنخ عقل کل میداند اما در مقایسه، ضعیف و کم توان میباشد. مولانا بارها از عقل و هوش کلی سخن گفته است و آن را تحسین میکند و درجهی اعتبار انسان را به مقدار بهرهمندی از عقل و هوش میداند. انسان برای بقای خود مجاز است که خون حیوان را بریزد، زیرا حیوان از عقل عالی، یا عقل معرفتیاب دور است.
«عقل جلیل» همان عقل کلِ هوشمند است که قادر به سیرالیالله و ادراک اسرار حق است. «وحشی» یعنی حیوان و در مقابل آن انسان یعنی انسان معرفتجو و مشتاق حقیقت، نه انسانی که از تعالی انسانی و سیرالیالله روی بگرداند و طبق آیهی 50 سوره مدثر چون خران گریزپا باشد: (كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنفِرَةٌ). مولانا میگوید: خر را برای آن که تربیت شود نباید کشت، چون فایده ندارد. اما اگر وحشی و نافرمان باشد، میتوان هر بلایی را بر سرش آورد. البته خر نمیفهمد و آن چه زاجر او (چارپادار) میداند، او درک نمیکند، با این حال خدای مهربان او را معذور نمیداند و چون عقل ندارد باید با چوب او را ادب کرد. حال، در جایی که خداوند، خر ناآگاه را معذور ندارد، انسانی که نخواهد بفهمد، طبعاً معذور نخواهد بود. لذا مولانا میگوید: ای انسان شگفتانگیز وای رفیق اهل معرفت! اگر بخواهی از نفس رحمانی اولیاءالله و هدایت پروردگار گریزان باشی چه عزتی برای تو خواهد ماند. مولانا نتیجه میگیرد که کفار، همان انسانهایی هستند که نمیخواهند بفهمند و از نفس رحمانی روی گردانند. لذا نه تنها خودشان، که خون زن و فرزندانشان نیز مباح است. «نُشّاب و رُماح» یعنی تیرها و نیزهها. «عقل عقل» همان عقل کل یا نخستین جلوه پروردگار است و اگر عقل جزئی ما از عقل کلی و از جلوههای ذات الهی رم کند و گریزان شود، دیگر عقل نیست، بلکه پدیدهی حیوانی است. «عقل» در این جا عقل جزوی است که میتواند در محدوده حیات مادی و عالم صورت به کار افتد. اما در این مقام که سخن از «صورت بیصورت بیحد» است، عقل جزئی باید ساکت باشد، وگرنه مضلّ و گمراه کننده است و سالک را از آن که دل با اوست (پروردگار) دور میکند. به عبارت سادهتر، در شناخت حق و عالم غیب از عقل جزئی یا عقل حسابگر کاری ساخته نیست.
پینوشتها:
1. بحر در کوزه، ص 329.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}