مؤلف: محمدرضا افضلی




 

یک شب اعرابی زنی مر شوی را *** گفت و از حد برد گفت و گوی را
کین همه فقر و جفا ما می‌کشیم *** جمله عالم در خوشی، ما ناخوشیم
نانمان نی، نان خورشمان درد و رشک *** کوزه مان نی، آبمان از دیده اشک
جامه ما روز، تاب آفتاب *** شب نهالین و لحاف از ماهتاب
قرص مه را قرص نان پنداشته *** دست، سوی آسمان برداشته
ننگ درویشان ز درویشیّ ما *** روز و شب از روزی اندیشیّ ما

قصه‌ی اعرابیِ درویش و ماجرای زن او از حکایت‌های پر مضامینی است که مولانا برای طرح اندیشه و افکار بلند خویش مطرح کرده است. به نظر می‌رسد در این داستان، زن نمادی از نفس آدمی و مرد اعرابی نمادی از عقل باشد. همان‌گونه که می‌دانید از نظر مولانا حکایت و داستان، پیمانه‌ای بیش نیست تا او بتواند معارف و حقایق الهی را به تشنگان حقیقت بنوشاند.
حکایت از این جا آغاز می‌شود که شبی زن عربِ بیابان‌نشینی با شوهرش در گفت‌وگو زیاده روی کرد. زن می‌گفت: این همه فقر و تنگ‌دستی و ستمی که می‌کشیم، نظیر ندارد. زیرا دیگران در ناز و خوشی به سر می‌برند و ما این چنین در ناخوشی هستیم. نان برای خوردن نداریم، به جای نان، درد و رنج و غبطه بر اموال دیگران می‌خوریم. هنگام روز، لباس ما پرتو و گرمای خورشید است و زیرانداز و لحافمان در شب، جز مهتاب نیست. از فرط نیاز و فقر، هر چیزی را که گرد و سفید باشد نان می‌پنداریم و دست دراز می‌کنیم تا قرص ماه را به جای قرص نان بگیریم. این که ما روز و شب و همه‌ی اوقات در فکر رزق و روزی هستیم، در مکتب درویشان ننگ است.

خویش و بیگانه شده از ما، رمان *** بر مثال سامری از مردمان
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک *** مر مرا گوید خمش کن، مرگ و جسک
مر عرب را فخر غزو است و عطا *** در عرب تو، همچو اندر خط، خطا
چه غزا ما بی‌غزا خود کشته‌ایم *** ما به شمشیر عدم، سرگشته‌ایم
چه عطا ما بر گدایی می‌تنیم *** مر مگس را در هوا رگ می‌زنیم
گر کسی مهمان رسد، گر من منم *** شب بخسبد، قصد دلق او کنم

تنگ‌دستی ما آن‌چنان شهرت یافته و زبان‌زد شده که خویش و بیگانه از ما می‌رمند؛ مانند رمیدن مردم از سامری. وضع ما چنان وخیم است که اگر از کسی اندکی عدس طلب کنیم بی‌تردید به من می‌گوید خاموش و ساکت باش، بمیر و دم مزن. عرب‌ها به جنگیدن و بخشیدن، مباهات می‌کنند، اما تو در میان آنها به خطا رفتی و از آیین و روش آنها منحرف شده‌ای و دیگر در شمار آنان محسوب نمی‌شوی. ما چگونه می‌توانیم به جنگ برویم در حالی که ما خود با شمشیر فقر وفاقه سر بریده‌ایم. عطا و بخششی مطرح نیست. ما آن قدر فقیریم که بر فقر خود تار تنیده‌ایم تا اگر مگسی در هوا بگذرد گرفتارش کنیم و چون عنکبوت خون مگس را بمکیم. فقر ما آن چنان است که اگر مهمانی بر ما وارد شود به ناچار شبانه بر می‌خیزم و جامه کهنه مهمان را مورد دستبرد قرار می‌دهم.
«سامری» از مردان بنی‌اسرائیل و پسر خاله‌ی حضرت موسی بود. مطابق روایات هنگامی که موسی به کوه طور رفت، سامری گوساله‌ای از زر ساخت و از خاک پای اسب جبرئیل در دهان او ریخت. گوساله به صدا درآمد و بنی‌اسرائیل این را معجزه‌ی سامری دانستند و به دستور او گوساله را پرستیدند. اما سرانجام پروردگار به دعای موسی، سامری را منفور آفریدگان ساخت و او در خواری جان سپرد.

شوی گفتش چند جویی دخل و کشت *** خود چه مان از عمر افزون‌تر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد *** زآن‌که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیره رو *** چون نمی‌پاید د می‌، از وی مگو
اندر این عالم هزاران جانور *** می‌زید خوش عیش بی زیر و زبر
شکر می‌گوید خدا را فاخته *** بر درخت و برگ شب نا ساخته
حمد می‌گوید خدا را عندلیب *** کاعتماد رزق بر توست‌ای مجیب
باز، دست شاه را کرده نوید *** از همه مردار ببریده امید
هم‌چنین از پشه‌گیری تا به پیل *** شد عیال الله و حق نعم المعیل

شوهر به زن می‌گوید: ‌ای بانو، مگر چقدر به درآمد مادی نیاز داری؟ از این عمر چقدر مانده است! بیشتر آن سپری شده است. انسان خردورز هرگز به کم و زیاد معاش توجه نمی‌کند، زیرا مسائل مادی همانند سیل ناپایدار است؛ خواه زندگی به رفاه و آسایش بگذرد و خواه به تنگ‌دستی و سختی. چرا نگاه منفی به زندگی داری. کمی بیندیش، در این جهان هزاران موجود زنده در آسایش و آرامش و بدون اضطراب و پریشانی به حیات مادی خود ادامه می‌دهند. پرنده‌ی زیبای فاخته و کبوتران را بنگر که چگونه بر شاخساران، خدای تعالی را سپاس و شکر می‌گویند، در حالی که روزی شبانه‌شان فراهم نیست. یا بلبل هزار دستان را که همواره حمد و ستایش الهی بر زبان دارد و اعتمادش بر حضرت حق است و به او در رزق و روزی توکل می‌کند و می‌گوید: ‌ای اجابت کننده دعا، رزق ما بر توست. پرنده‌ی جسوری چون باز را بنگر که چگونه از همه‌ی مردم قطع امید کرده و از آنان روی بر تافته و تنها بر دست شاه، امید بسته است. همین طور از کوچک‌ترین موجودات تا بزرگ‌ترین آنها همگی خانوار و روزی خوار خوان نعمت الهی‌اند. خداوند در قرآن کریم می‌فرماید: (وَمَا مِن دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلاَ عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا وَیَعْلَمُ) (1). این آیه درس اعتماد به نفس، خوش‌بین بودن به زندگی، رهایی از منفی‌نگری و درس توحید و توکل بر پروردگار است.

این همه غم‌ها که اندر سینه‌هاست *** از بخار و گردباد و بود ماست
این غمان بیخ کن چون داس ماست *** این چنین شد و آن چنان وسواس ماست
دان که هر رنجی، ز مردن پاره‌ای است *** جزء مرگ از خود بران، گر چاره‌ای است
چون ز جزء مرگ نتوانی گریخت *** دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزء مرگ ار گشت شیرین مر تو را *** دان که شیرین می‌کند کل را خدا
دردها از مرگ می‌آید رسول *** از رسولش رو مگردان‌ای فضول
هر که شیرین می‌زید، او تلخ مرد *** هر که او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا می‌کشند *** آن که فربه‌تر مر آن را می‌کُشند

این همه غم و اندوه که به سبب مسائل معیشتی زندگی بر سینه‌ی ما سنگینی می‌کند، برای چیست؟ آیا برای منیت‌ها و خودبینی‌های ما نیست؟ چرا انسان باید از نداری‌ها غمگین بشود؟ آیا این غصه‌ها دلیل وابستگی و علایق ما به امور این جهانی نیست؟ این اندوه‌های بنیان برافکن، همانند داس ریشه‌ی ما را قطع می‌کند و ما به خود آن چنان مشغولیم که همواره می‌گوییم: اگر این چنین و آن چنان می‌کردیم نتیجه چیزی دیگر بود. غم جزئی از مرگ است و به تعبیر دیگر غم و اندوه، مرگ تدریجی است. نگذار که غم به تدریج تو را نابود کند. اگر غم و غصه‌ها را آسان بگیری و برای امور این دنیا غم نخوری مردن را هم آسان خواهی یافت، زیرا مرگ را رهایی روح از قفس تن، خواهی دید. توجه به حیات مادی باعث می‌شود که روح بمیرد. انسان تن‌پرور نمی‌تواند جانش را از علایق مادی رها کند.
بنابراین دل نبستن به دنیا، رهایی از وابستگی‌ها، برای مادیات زندگی غصه نخوردن، توجه به مرگ، علایق امور مادی را می‌کاهد. تحمل در برابر سختی‌ها را می‌افزاید. کشش‌های مادی ریشه‌ی تمام نارضایتی‌هاست.

شب گذشت و صبح آمد‌ای تمر *** چند گیری این فسانه زر ز سر
تو جوان بودی و قانع‌تر بدی *** زر طلب گشتی، خود اول زر بدی
زر بدی پر میوه، چون کاسد شدی *** وقت میوه پختنت فاسد شدی
میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود *** چون رسن تابان نه واپس‌تر رود
جفت مایی، جفت باید هم صفت *** تا بر آید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال هم‌دگر *** در دو جفت کفش و موزه در نگر
گر یکی کفش از دو، تنگ آید به پا *** هر دو جفتش کار ناید مر تو را
جفت در، یک خرد و آن دیگر بزرگ *** جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ
راست ناید بر شتر جفت جوال *** آن یکی خالی و این پُر مال مال
من روم سوی قناعت دل قوی *** تو چرا سوی شناعت می‌روی
مرد قانع از سر اخلاص و سوز *** زین نسق می‌گفت با زن تا به روز

شب دنیا سپری می‌شود و بامداد آخرت و رهایی فرا می‌رسد، تا کی فسانه‌ی زر و زیور و شکایت از ناداری؟ آن‌گاه که جوان و پر طراوت بودی حریص نبودی و قناعت داشتی، تو خود زر بودی اما اکنون اسیر زر شدی. تو به جای این‌که سیر کمالی داشته باشی، سیر قهقرایی داری. ما جفتِ هم هستیم و باید با هم فکری و با برنامه‌ریزی و مشورت، امور این جهانی را - با توجه به مصلحت - پیش ببریم. تک‌روی ما را به سر منزل مقصود نمی‌رساند. من که با دلی استوار از قناعت استقبال می‌کنم، تو چرا به سوی نکوهش و عیب‌جویی می‌روی؟

زن بر او زد بانگ، کای ناموس کیش *** من فسون تو نخواهم خورد بیش
ترّهات از دعوی و دعوت مگو *** رو، سخن از کبر و از نخوت مگو
چند حرف طمطراق و کارو بار *** کار و حال خود ببین و شرم دار
کبر زشت و از گدایان زشت‌تر *** روز سرد و برف و آن گه جامه تر
چند دعوی و دم و باد و بروت ***‌ای تو را خانه چو بیت العنکبوت
از قناعت کی تو جان افروختی *** از قناعت‌ها، تو نام آموختی
گفت پیغمبر قناعت چیست گنج *** گنج را تو وا نمی‌دانی زرنج
این قناعت نیست جز گنج روان *** تو مزن لاف،‌ای غم و رنج روان

در ادامه‌ی گفتمان، زن با خشونت فریاد کشید و مرد را به ریاکاری و خودفروشی متهم ساخت و گفت: من بیش از این افسون ظاهرفریبی تو نخواهم شد. این قدر قیافه‌ی حق به جانب نگیر و این همه از خودبینی و نخوت دم مزن. چقدر با آب و تاب راجع به کار و بار و یا راجع به خدا ترسی و توکل به خدا و مانند آن سخن می‌گویی. برو حال خودت را نگاه کن و شرم کن. تکبر و خود بزرگ‌بینی همواره و از همه کس زشت و ناپسند است، اما از گدایی مثل تو زشت‌تر است. درست مانند آن است که در سرما و روز برفی لباس خیس به تن کنی. ‌ای کسی که خانه‌ات همانند خانه‌ی عنکبوت سست و بی‌بنیان است، یاوه‌گویی‌های تو نیز چنین است، چرا دم از قناعت می‌زنی، تو کی از قناعت روح خود را آراسته‌ای؟ پیامبر فرمود: قناعت، گنج بی‌پایان است ولی تو رنج را به ارمغان آوردی. هنوز گنج را از رنج تشخیص نمی‌دهی، چرا لاف بیهوده می‌زنی.

تو مخوانم جفت، کمتر زن بغل *** جفتِ انصافم، نیم جفت دغل
چون قدم با میر و بابک می‌زنی *** چون ملخ را در هوا رگ می‌زنی؟
با سگان زین استخوان در چالشی *** چون نی اشکم تهی در نالشی
سوی من منگر ز خواری، سست سست *** تا نگویم آن‌چه در رگ‌های توست
عقل خود را از من افزون دیده‌ای *** تومن کم عقل را چون دیده‌ای
همچو گرگ غافل اندر ما مجه ***‌ای زننگ عقل تو بی‌عقل به
چون که عقل تو عقیله مردم است *** آن نه عقل است آن، که مار و کژدم است

تو مرا همسر خطاب نکن و کمتر مرا مورد تمسخر خود قرار ده. من جفت انصاف و حق هستم، نه همسر دغل باز و ریاکاری مثل تو. ادعا می‌کنی که با بزرگان و امیران هم‌نشینی، پس چرا از شدت فقر و تنگ‌دستی سخت دست به گریبانی. تو از فرط بی‌چیزی ملخ را از روی هوا می‌زنی و با سگان بر سر یک تکه استخوان در چالش و ستیزی. شکمت مثل «نی» همواره خالی است و گرسنگی می‌کشی. بیش از این با دیده حقارت به من نگاه مکن وگرنه باطن تو را آشکار می‌کنم و نقشه‌هایت را برملا می‌سازم. چه شده که عقل خود را از من بیشتر می‌دانی! حال بگو، منِ کم عقل و کم اندیشه را چگونه دیده‌ای، به راستی مرا نشناختی که این چنین کم عقل پنداشتی، چرا مانند گرگ‌های درنده بر روی اعصاب و روان من جست‌وخیز می‌کنی؟ ‌ای تهی عقل، دیوانه هم از تو خوش فکرتر است، زیرا عقل پوسیده‌ی تو جز مزاحمت و گرفتاری برای مردم ثمر دیگری ندارد. اصلاً اشتباه گفتم آن چه تو داری عقل نیست بلکه مار و کژدم است که جز نیش زدن از او کاری بر نمی‌آید.
خلاصه‌ی کلام زن این است: دوصد گفته چون نیم کردار نیست؛ چنان که خداوند می‌فرماید: (یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ)؛‌ای مؤمنان چرا می‌گویید چیزی را که بدان عمل نمی‌کنید؟

خصم ظلم و مکر تو، الله باد *** فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد
هم تو ماری، هم فسونگر این عجب *** مار گیر و ماری‌ای ننگ عرب
زاغ اگر زشتی خود بشناختی *** همچو برف از درد و غم بگداختی
مردِ افسون‌گر بخواند چون عدو *** او فسون بر مار و مار افسون بر او
گر نبودی دام او افسون مار *** کی فسون مار را گشتی شکار
مرد افسون‌گر ز حرص کسب و کار *** در نیابد آن زمان افسون مار
مار گوید‌ای فسون‌گر هین و هین *** آن خود دیدی، فسون من ببین

ای ستم‌کار و حیله‌گر! خدا انتقام ظلم و ستمگری‌هایت را خواهد گرفت و نیرنگ‌های عقل تو را از سرِ ما کوتاه می‌نماید. شگفتا که تو هم ماری و هم افسون‌گر، هم مارگیری و هم مار. تو همانند زاغی که اگر زشتی خود را می‌دید از غصه و درد و غم مانند برف آب می‌شد. پس تو اگر به حیله‌گری‌های خود واقف می‌شدی چون برف آب می‌گشتی. تو یقیناً نتیجه‌ی افسون‌گری‌های خود را خواهی دید.

تو به نام حق فریبی مر مرا *** تاکنی رسوای شور و شر مرا
نام حقم بست، نی آن رای تو *** نام حق را دام کردی، وای تو
نام حق بستاند از تو داد من *** من به نام حق سپردم جان و تن
یا به زخم من رگ جانت برد *** یا که هم‌چون من به زندانت برد
زن از این گونه خشن گفتارها *** خواند بر شوی جوان طومارها

تو با تظاهر به دیانت و گرایشات دینی و به نام خدا مرا گول زدی و وسیله‌ی اغراض شوم خودت قرار دادی. اگر تاکنون تو را تحمل کردم و پای‌بند تو شدم به خاطر خدا بود. من برای خدا تسلیم تو شدم اما من تسلیم تو نشدم، باورهای دینی و نام شریف الهی موجب شده است تا منقاد و مطیع باشم و تو با سوء استفاده از مذهب و دین، من را در دام خود انداختی و شکار نمودی. خدای متعال انتقام مرا از تو می‌گیرد، زیرا من به خاطر او خود را در اختیار تو قرار دادم. پروردگار یا با نفرین و ناله‌های من رگ عمرت را می‌بُرد، یا همانند من به زندانت گرفتار می‌سازد.

گفت مرد: ‌ای زن، تو زنی یا بو الحزن *** فقر، فخر آمد، مرا بر سر مزن
مال و زر، سر رابود هم چون کلاه *** کل بود او کز کله سازد پناه
آن که زلف جعد و رعنا باشدش *** چون کلاهش رفت، خوش‌تر آیدش
مرد حق باشد به مانند بصر *** پس برهنه به که پوشیده، نظر
خواجه در عیب است غرقه، تا به گوش *** خواجه را مال است و مالش عیب پوش
کز طمع، عیبش نبیند طامعی *** گشت دل‌ها را، طمع‌ها جامعی
ور گدا گوید سخن چون زرّ کان *** ره نیابد کاله‌ی او در دکان

مرد خطاب به همسرش می‌گوید: آیا تو واقعاً زنی یا مایه‌ی اندوه و غم؟ در چه اندیشه و خیالی هستی؟ فقر مایه‌ی مباهات من است، چرا سرزنشم می‌کنی جمله‌ی «فقر فخر آمد» اشاره به حدیث نبوی است: «الفقر فخری و به افتخر»؛ فقر موجب فخر من است و بدان افتخار می‌کنم.» لذا فقر از مقامات و مراحل سیر و سلوک الی الله شمرده شده است. به طور کلی فقر بر دو نوع است:
الف) فقر ذاتی انسان، که پروردگار در قرآن شریف می‌فرماید: (یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ) منظور از فقرِ ذاتی این است که انسان و سایر موجودات از خود چیزی ندارند و برای پیدایش و ظهور در عرصه هستی ذاتاً نیازمند حضرت باری هستند.
ب) فقر صفاتی یعنی انسان در مسیر بقا و پویایی در راه کمال و متخلق به اخلاق الهی نیاز مبرم به هدایت الهی دارد.
مرد می‌گوید: ثروت و دارایی برای پوشاندن عیب است؛ مانند کچل که برای پوشاندن عیب خود کلاه بر سر می‌گذارد. اما کسی که موی زیبا دارد نیازی به کلاه ندارد و از دست دادن کلاه برای او مایه شادمانی است، نه موجب غم و اندوه. به علاوه مردِ راه حق، مانند چشم است و چشم برای دیدن باید برهنه باشد و آشکار بودن چشم بهتر از پنهان بودن آن است.
مولانا در مثنوی بارها پیوستگی انسان را به معرفت الهی با الفاظی چون بصر، دید و بینایی تعبیر کرده است و می‌گوید: اگر چشم دل به نور هدایت حق بینا شد، باید چشم ظاهر را رها کرد (رو فنا کن دید خود در دید دوست). مولانا تکامل شخصیت انسان را در چنین دیدی می‌داند. از نظر او، مرد کامل مانند چشم، وسیله‌ی معرفت و آگاهی است و بی‌جامگی برای او مناسب‌تر است، زیرا اگر چشم را بپوشانند نمی‌تواند ببیند. بنابراین اگر در دل، نور معرفت و بصیرت باشد تجمل و ثروت از نظر انسان می‌افتد.
کسی که صاحب ثروت است دیگران به مال و ثروت او طمع می‌کنند و همین طمع دل‌ها را به سوی او می‌کشاند و نمی‌گذارد دیو سیرتی او را ببینند، زیرا آزمندی و طمع بر همه‌ی دل‌ها قاهر است. علاوه بر آن اگر شخص نادار و گدا، سخنانی هم چون درّ ناب و طلای خالص بر زبان آورد، کسی خریدار متاع معرفتی او نیست و این ویژگی، همان وابستگی به علایق و امور مادی این جهانی است.

کار درویشی ورای فهم توست *** سوی درویشی بمنگر سست سست
زآن‌که درویشان ورای ملک و مال *** روزی‌ای دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالی، عادل است و عادلان *** کی کنند استم گری بر بی‌دلان
آن یی را نعمت و کالا دهند *** وین دگر را بر سرش آتش نهند
آتشش سوزد که دارد این گمان *** بر خدای خالق هر دو چهان
«فقر فخری» نز گزاف است و مجاز *** صد هزاران عزّ پنهان است و ناز

فهم و درک حقیقت و گوهر مشرب درویشی از ظرف ذهن و اندیشه‌ی تو بیرون است. روزیِ ژرفِ درویشان و مردان حق که بالاتر از ملک و مال و ثروت است، همان استغنایی است که نسبت به مال دنیا دارند و همین امر، نداشتن را هم بر آنها آسان می‌کند. اینها اگر به ظاهر فقیرند، پروردگار به آنها ستم نکرده، چون روزی ارزشمند استغنا را به آنها داده است. خداوند متعال هیچ‌گاه به بندگانش ستم نمی‌کند و بی‌دلیل یکی را بر دیگری ترجیح نمی‌دهد. خدا کند هر کسی چنین گمان و فکری درباره‌ی حضرت حق دارد، بسوزد. آیا تو می‌پنداری که سخن پیامبر درباره‌ی فقر که فرمود: فقر، مایه‌ی مباهات و نازش من است، گزاف‌گویی و مبالغه است. نه، فقر محمدی هزاران عزّ و ناز پنهان و نادیدنی دارد.

از غضب بر من لقب‌ها راندی *** یارگیر و مارگیرم خواندی
گر بگیرم، بر کنم دندان مار *** تاش از سر کوفتن نبود ضرار
زآن‌که آن دندان عدوّ جان اوست *** من عدو را می‌کنم زین علم دوست
از طمع، هرگز نخوانم من فسون *** این طمع را کرده‌ام من سرنگون
حاش لله، طمع من از خلق نیست *** از قناعت در دل من عالمی است
بر سر امرود بن بینی چنان *** زآن فرود آ، تا نماند آن گمان
چون که بر گردی تو، سرگشته شوی *** خانه را گردنده بینی و آن توی

مرد عرب در ادامه پاسخ می‌گوید: من مارگیر نیستم، اما اگر مار نفس را بگیرم اول هواهای نفسانی را که مانند دندان مار است می‌کَنم تا وقتی سرش را می‌کوبم نتواند به من آسیب برساند. در این جا نفس به کیسه‌ی زهر و هوای نفس به نیش مار تشبیه شده است. من آن‌چه می‌گویم افسون نیست تا از روی طمع و آزمندی باشد و بخواهم تو را موافق خودم کنم. من ریشه‌ی هرگونه طمعی را از درون خود کنده‌ام. پناه بر خدا که چنین باشد. طمع من از خلق نیست و از هیچ کسی طمع و انتظاری ندارم.
مولانا در دفتر چهارم چنین قصه‌ای را بیان می‌کند: زنی می‌خواست با عاشق فاسق خود درآمیزد و برای آن که شوهرش را بفریبد، نخست خود بالای درخت امرود (گلابی) رفت و پس از لحظه‌ای از آن بالا به شوهرش گفت: ‌ای مرد فاسد آن کیست که با تو لواط می‌کند؟ مرد تعجب کرد! اما زن پافشاری نمود که من دارم می‌بینم. بعد زن از درخت پایین آمد و شوهر بالای درخت رفت و در همین هنگام آن فاسق به زن پیوست و فریاد شوهر بلند شد که آن کیست که با تو درآمیخته؟ زن گفت: این خیال باطل است و هر که بالای درخت امرود می‌رود دچار این خیال می‌شود. مولانا هوای نفس و علایق مادی را به آن درخت امرود تشبیه کرده است.
نتیجه کلام این است: از هوای نفس بگذر تا ببینی که چگونه فقر، فخر است و مردان حق رزق و روزیِ ژرفی از ذوالجلال می‌گیرند. از غرض‌ورزی کناره بگیر تا بتوانی حقیقت را خوب ببینی.

چون غرض آمد هنر پوشیده شد *** صد حجاب از دل به سوی دیده شد
ای زن ار طمّاع می‌بینی مرا *** زین تحرّی زنانه بر‌تر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود *** کو طمع، آن جا که آن نعمت بود
امتحان کن فقر را روزی دو تو *** تا به فقر اندر، غنا بینی دو تو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال *** زآن‌که در فقر است عزّ ذوالجلال
سِرکه مفروش و هزاران جان ببین *** از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جانِ تلخی کش نگر *** همچو گل آغشته اندر گل شکر
ای دریغا مر تو را گنجا بدی *** تا ز جانم شرح دل پیدا شدی
این سخن شیر است در پستان جان *** بی‌کشنده خوش نمی‌گردد روان

ای زن اگر تو مرا آزمند و طمع‌کار می‌بینی، این پیش داوری حاصل از ناآگاهی و حساس بودن توست. از این تحرّی زنانه و تفحص ناموجّه بیرون‌ای، تا ببینی آن چه در نظر تو طمع می‌نماید درست نیست. من به مال و ثروت کسی چشم ندوختم. این استغنای من رحمت حق است و جایی که چنین نعمتی باشد، طمع راهی ندارد. تو یکی دو روز، فقر را آزمایش کن، تا بی‌نیازی را به طور چشم‌گیر در فقر مشاهده کنی. کمی در فقر بردبار باش و دل‌تنگی‌ها را کنار بگذار تا از رهگذر این ناداری، عزّت و شوکت حضرت حق را احساس کنی. این قدر برای مسائل مادی و معیشتیِ این جهان رو ترش مکن، چشم باز کن و ببین که چه‌سان هزاران روحِ والا بر اثر قناعت در دریای عسل رحمت سبحانی غرق‌اند. صدها هزار جان ریاضت کشیده و تلخی چشیده در لذتی شکّرین به سر می‌برند. اگر تو شایستگی و زمینه‌ی کافی برای ادراک این حقیقت را داشتی، می‌دیدی که چگونه دل من از پیوند با حق، در گشادگی و شادمانی و لذتِ درونی است. سخنان روحانی همانند شیر در پستان جان است که تنها با کشش و کشیدن از جانِ پیوسته به حق، شیرِ حقایق روان گردد.

مستمع چون تشنه و جوینده شد *** واعظ ار مرده بود، گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بی‌ملال *** صد زبان گردد به گفتن، گنگ و لال
چون که نامحرم درآید از درم *** پرده در پنهان شوند اهل حرم
ور درآید محرمی، دور از گزند *** بر گشایند آن ستیران روی بند
هر چه را خوب و خوش و زیبا کنند *** از برای دیده‌ی بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم *** از برای گوش بی‌حسّ و اصم
مشک را بیهوده حق خوش دم نکرد *** بهر حس کرد و پی اخشم نکرد

اگر شنونده مشتاق و جویای حق باشد، صاحب سخنِ مرده را زنده می‌کند؛ یعنی آن‌چنان در او انگیزه ایجاد می‌کند که گوینده را از ملال بیرون می‌آورد و یا اگر شنونده‌ای شاداب و سرزنده باشد، گوینده‌ی لال و بی‌زبان را با صد زبان به سخن می‌آورد. اما اگر شنونده، زمینه‌ی ذهنی مناسبی برای دریافت حقایق نداشته باشد، همانند نامحرمی می‌باشد که اهل حرم، خود را پشت پرده پنهان می‌کنند. لذا چشمه‌ی جوشان حقایق در درون خشکانده می‌شود. از حسن بصری نقل شده است که اگر رابعه‌ی عدویه در پای منبرش نبود، پایین می‌آمد و می‌گفت: شربتی که ما از برای حوصله‌ی پیلان ساخته باشیم، در سینه موران نتوان ریخت. اصولاً زیبایی‌ها برای کسی است که چشم داشته باشد، آواز خوش و موسیقی دل‌نواز برای کسی است که گوش شنوا داشته باشد و بوی خوب و معطر برای کسی است که حسّ بویایی داشته باشد.
بنابراین برای بهره‌مندی از زیبایی‌ها و خوشی‌ها و خوبی‌ها داشتن ابزار مناسب ضروری است. در مسائل معنوی هم این چنین است، یعنی کسی که می‌خواهد از اسرار غیب و حقایق آن جهان بهره‌مند گردد باید شایستگی و زمینه‌ی پذیرش آن را در خود ایجاد نماید.

حق زمین و آسمان بر ساخته است *** در میان بس نار و نور افروخته است
این زمین را از برای خاکیان *** آسمان را مسکن افلاکیان
مرد سفلی دشمن بالا بود *** مشترّیِ هر مکان پیدا بود
ای ستیره هیچ تو برخاستی *** خویشتن را بهر کور آراستی
گر جهان را پُر در مکنون کنم *** روزی تو چون نباشد چون کنم
ترک جنگ و سرزنش‌ای زن بگو *** ور نمی‌گویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد *** کاین دلم از صلح‌ها هم می‌رمد
گر خمش گردی وگرنه آن کنم *** که همین دم ترک خان و مان کنم

خداوند متعال ابزار بهره‌وری معرفتی را برای خاکیان و افلاکیان در نظام آفرینش به ودیعه نهاده است، برای افلاکیانِ خاک‌نشین که همان سالک الی الله است، مقدمات سیرالی‌الله را مهیا نموده است. پس برای هر مقام و مرتبه‌ای مشتری خاص وجود دارد. اما کسی که در مکان پست قرار دارد طبیعی است که نمی‌تواند حال سماواتیان را درک نماید و لذا به دشمنی و مخالفت بر می‌خیزد. اما مع‌الأسف بسیاری از آرایش‌گری‌های ما برای کوران است و تلاش‌ها و کوشش‌های ما برای دل‌بستگی‌های این جهانی است. کسی که چشم‌های خود را به روی زیبایی‌های آفرینش و اسباب معرفتی بسته است، چه می‌تواند بکند. بنابراین اگر مردان حق و اولیاءالله بسیاری از حقایق و اسرار را فاش نموده باشند، ولی ما اهل شنیدن و درک و دریافت آن نباشیم، دیگر سودی ندارد. پس بیا ستیزه‌گری و راهزنی را رها کن تا با تو همراه و هم سفر شوم، وگرنه ناچارم به تنهایی به سفر و سیرالی‌الله ادامه دهم.

پی‌نوشت‌ها:

1. هود، آیه‌ی 6.

 

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.