مؤلف: محمدرضا افضلی




 

همچو پوران عزیز اندر گذر *** آمده پرسان ز احوال پدر
گشته ایشان پیر و باباشان جوان *** پس پدرشان پیش آمد ناگهان
پس بپرسیدند ازو کای رهگذر *** از عزیر ما عجب داری خبر
که کسیمان گفت که امروز آن سند *** بعد نومیدی ز بیرون می‌رسد
گفت آری بعد من خواهد رسید *** آن یکی خوش شد چو این مژده شنید
بانگ می‌زد کای مبشّر باش شاد *** وآن دگر بشناخت بیهوش اوفتاد
که چه جای مژده است‌ای خیره‌سر *** که در افتادیم در کان شکر

در قصص الانبیا می‌خوانیم که عزیر پیغمبر بر قریه ویرانی می‌گذشت و با خود گفت: پروردگار چگونه می‌تواند این ده ویران را آباد کند؟ مشیّت الهی او را صد سال مرده ساخت و بار دیگر زنده کرد و به او نشان داد که چگونه غذا و شراب او از میان نرفته و الاغش پوسیده است. بعد روی استخوان‌های الاغش گوشت و پوست پدید آمد و جان گرفت. در آیه‌ی 259 بقره نیز به ماجرای عزیر اشاره کرده است. القصه عزیر اعتراف کرد که خدا بر هر کاری تواناست. پس از زنده شدن عزیر، پسران او پیر بودند و او را که جوان مانده بود نمی‌شناختند. پسران به او گفتند:‌ ای رهگذر آیا از عزیر خبر داری؟ عزیر برای امتحان هوش و کیاست فرزندان، خود را معرفی نکرد، اما با سخنی رمزآمیز گفت: بله، او به دنبال من می‌آید. یکی از پسران با شنیدن این مژده شادمان شد، اما پسر دیگر به فراست دریافت که همو عزیر است و از فرط هیجان بیهوش بر زمین افتاد.
مولانا این حکایت را بدان سبب آورده تا نشان دهد که مشرب اصحابِ قیل و قال، با مشرب اصحاب کشف و حال، متمایز است. دسته‌ی اول در شناخت حقیقت به آثار و علائم بسنده می‌کنند، در حالی که دسته‌ی دوم کوشش و جوشش باطنی خود را بدان مرتبه می‌رسانند که حقیقت را عیناً شهود می‌کنند. به تعبیری دیگر: دسته‌ی اول اصحاب علم‌الیقین‌اند و دسته‌ی دوم اصحاب عین‌الیقین.
در این حکایت آن پسری که از شنیدن خبر آمدن عزیر، شادمان می‌شود، نماد دسته اول است و پسر دیگر که از شنیدن آن خبر بیهوش می‌شود نماد دسته دوم است.

وهم را مژده‌ست و پیش عقل نقد *** زآن‌که چشم وهم شد محجوب فقد
کافران را درد و مؤمن را بشیر *** لیک نقد حال در چشم بصیر
زان که عاشق در دم نقدست مست *** لاجرم از کفر و ایمان برترست
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست *** کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست
کفر قشر خشک رو بر تافته *** باز ایمان قشر لذت یافته
قشرهای خشک را جا آتش است *** قشر، پیوسته به مغز جان خوش است
مغز خود از مرتبه خوش برتر است *** برترست از خوش که لذت گستر است
این سخن پایان ندارد بازگرد *** تا برآرد موسیم از بحر گرد
درخور عقل عوام این گفته شد *** از سخن باقی آن بنهفته شد

«وهم» دانش کسانی است که همه چیز را با میزان‌های دنیا می‌شناسند و ادراک عوالم غیب را هم مژده می‌دانند، یعنی قطعی نیست، اما عقل، عقل معرفت‌یاب و کمال‌طلب، این را نقد (امر قطعی) می‌داند. مولانا سه نوع برخورد با عوالم غیب را مطرح می‌کند:
الف) آنها که «بصیر» و آگاه از اسرار حق‌اند و این برایشان «نقد» و عین حقیقت است؛
ب) آنها که مؤمن‌اند اما بدون ادراکات روحانی و معنوی. برای آنها این امر یک مژده است و کسی چون عزیر یک بشیر است.
ج) کافران که می‌بینند و نمی‌پذیرند و این برایشان درد است: (
فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ).
در دو بیت بعد، «بصیر» را به عنوان عاشقی مطرح می‌کند که از «دم نقد» (ادراک مستقیم حقیقت) مست است و در مرتبه‌ای نیست که او را با مؤمن یا کافر مقایسه کنیم، بلکه بالاتر از این حرف‌هاست. برای مرتبه‌ی واصلانِ حق، هم کفر یک امر ظاهری است و هم دین، زیرا کفر و دین در مرتبه‌ای مطرح‌اند که انسان، حقیقت را از طریق باطن در نیافته و هنوز سخن از اعتقادیابی اعتقادی در میان است. باز مولانا همان سه حالت را با تعبیر دیگر می‌آورد: حقیقت، یک مغز واصل دارد که بالاتر از مفهوم خوب و بد است، یک قشر که به آن مغز پیوسته؛ یعنی ایمان. مؤمن که با حقیقت پیوند و اتصالی دارد، بدین دلیل خوش است. قشر یا پوسته‌ی دیگری هم هست که از آن مغز دور و «خشک» و بی‌طراوت است و از حقیقت «روبرتافته» است. قشر دوم، کفر یا انکار است که با آن «مغز» در ارتباط نیست و آن را درک نمی‌کند. بار دیگر مولانا می‌بیند که در این راه سخن پایان ندارد و همان طور که موسی مقابله با فرعون را بی‌حاصل دید، می‌خواهد از مقابله با منکران باز گردد و از رود نیلِ این بحث بگذرد؛ چنان که موسی در نیل ره گشود و با یاران گذشت.

زر عقلت ریزه است‌ای متهم *** بر قراضه مهر سکه چون نهم
عقل تو قسمت شده بر صد مهم *** بر هزاران آرزو و طمّ و رمّ
جمع باید کرد اجزا را به عشق *** تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه *** پس توان زد بر تو سکه پادشاه
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام *** از تو سازد شه یکی زرینه جام
پس برو هم نام و هم القاب شاه *** باشد و هم صورتش‌ای وصل خواه
تا که معشوقت بود هم نان هم آب *** هم چراغ و شاهد و نقل شراب

ای اصحابِ قیل و ‌ای کسی که به تبعیت از هوای نفس متهمی، طلای عقل تو، به صورت خُرد و ریز است، پس چگونه می‌توانم بر خرد و ریز طلای عقلت مهر سکه بزنم؟ عقل تو میان بسیاری از کارها و آرزوهای مختلف تقسیم شده است و تو به مسائل گوناگون زندگی مادی دل سپردی. «طمّ و رمّ» یعنی خشک و‌تر دنیا، که ضرب‌المثلی برای اشتغال فراوان است. مولانا به چنین کسی می‌گوید: عشق حق می‌تواند این تکه پاره‌های عقل تو را جمع کند، تا بتوان بر آن زر یک تکه سکه‌ی آگاهی زد. اگر عقل خود را جوجو و ذره ذره از تفرقه‌ی اشتباه و شکوک نجات دهی و به خاطر جمعی و ثبات روحی برسی، می‌توان نقش سکه‌ی شاهی را بر تو ضرب کرد. اگر وزن تو از یک مثقال بیشتر شود، شاه از تو جام طلایی می‌سازد و روی آن جام، نام شاه و القاب و صورت شاه نقش می‌بندد؛ یعنی اگر اندکی از حدّ متعارف بالاتر بیایی مظهر اسما و صفات حق می‌شوی. تا بر اثر این ارتقای معنوی، معشوقت برای تو، هم نان شود، هم آب، هم چراغ، هم محبوب، هم نقل و هم شراب. خلاصه معشوقت همه چیز تو می‌شود و تو را از اغیار بی‌نیاز می‌گرداند.

جمع کن خود را جماعت رحمت است *** تا توانم با تو گفتن آن چه هست
زآن‌که گفتن از برای باوری است *** جان شرک از باوری حق بری است
جان قسمت گشته بر حشو فلک *** در میان شصت سودا مشترک
پس خموشی به دهد او را ثبوت *** پس جواب احمقان آمد سکوت
این همی دانم ولی مستی تن *** می‌گشاید بی‌مراد من دهن
آن چنان که از عطسه و از خامیاز *** این دهان گردد بناخواه تو باز

حال که وضع بدین منوال است، عقل و شعور خود را از پراکندگی و مشغول شدن به امیال و هوای نفسانی بر کنار کن و به مرتبه‌ی خاطر جمعی و تمرکز بر حقیقت برسان، زیرا جماعت، رحمت است. در این صورت می‌توانم برای تو از هرچه هست صحبت کنم. اشاره بدین حدیث است: «الجماعة رحمة و الفرقة عذاب». جانی که بر زواید فلک تقسیم شده، یعنی آن کسی که بر امور پوچ و زاید این جهان دل‌بستگی پیدا کرده و قلب و روحش در آرزوهای دنیوی دچار تفرقه و پراکندگی شده، قلب و روح او به آرزوهای بی‌شماری مقید شده است. خاموشی گزیدن در مقابل چنین جان وابسته و مقیدی، او را بهتر ثبات می‌دهد. پس جواب ابلهان خاموشی است. کسی می‌گوید: اگر سکوت مفیدتر است، پس چرا سکوت اختیار نکردی و حقایق و اسراری را به زبان آوردی؟ مولانا می‌گوید: این نکته را می‌دانم، اما طبیعتِ بدن من دچار مستی شده و بی آن که اراده کنم دهانِ مرا به سخن گفتن می‌گشاید؛ چنان که هنگام خمیازه، بی آن که اراده کنی دهانت باز می‌شود. گاه جذبه‌ی الهی چنان مرا مست می‌کند که برای اهل و نااهل کشف اسرار می‌کنم.

همچو پیغمبر ز گفت در نثار *** توبه آرم روز من هفتاد بار
لیک آن مستی شود توبه شکن *** منسی است این مستی تن جامه کن
حکمت اظهار تاریخ دراز *** مستیی انداخت در دانای راز
راز پنهان با چنین طبل و علم *** آب جوشان گشته از جف القلم
رحمت بی‌حد روانه هر زمان *** خفته‌اید از درک آن‌ ای مردمان

مولانا می‌گوید: ایراد نکات الهی و ذکر معارف برای خلایق هر چند امری عبادی و شرعی است، لیکن چون تداوم بر آن امر، مرا از جذبه‌ام بیرون می‌آورد برای من نوعی تنزل مقام محسوب می‌شود و باید از آن استغفار کنم و مانند پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) روزانه هفتاد مرتبه از گفتن این سخن و از پراکندگی این نکات توبه می‌کنم. این کلام مولانا ناظر است به حدیث: «والله انی لاستغفر الله و اتوب الیه فی الیوم سبعین مرة». در هر حال مطابق روایات، پیامبر این سخن را در موردی گفته است که اشتغال به امور مردم و صحابه بسیار بوده و او را از توجه دائم به پروردگار باز داشته است. مولانا می‌گوید: ولی مستی تن، توبه‌ی مرا می‌شکند و هم فراموشی آورنده است و هم لباس توبه و پرهیز را از اندام عقل بیرون می‌آورد. خداوند طبق حکمت بالغه‌ی خود، را زدانان را چنان مست می‌کند که اسرار ازل را فاش کنند. اسرار پوشیده‌ی الهی برحسب تقدیر الهی مانند چشمه‌ای جوشان با چنین وضوحی آشکار گشت.‌ ای مردم! رحمت بیکران الهی در هر لحظه جریان دارد، اما افسوس که شما از درک آن غافلید. «جفّ القلم» خلاصه‌ای از این حدیث است: «جفّ القلم بما هم کائن؛ مشیت حق آن چه را خواهد بود، به تمامی نگاشته است.» منظور این است که همین بر زبان آمده از حق نیز به اراده‌ی حق است.

جامه‌ی خفته خورد از جوی آب *** خفته اندر خواب جویای سراب
می‌رود که آن جای بوی آب هست *** زین تفکر راه را بر خویش بست
زآن‌که آن جا گفت زین جا دور شد *** بر خیالی از حقی مهجور شد
دور بینانند و بس خفته روان *** رحمتی آریدشان‌ای رهروان
من ندیدم تشنگی خواب آورد *** خواب آرد تشنگی بی‌خرد

جان کلام مولانا در این سه بیت این است که حال انسانِ از خود بیگانه، چنین است که: دنیا را که سرابی بیش نیست آب می‌پندارد و عمری را در راه رسیدن بدان تلف می‌کند و عاقبت نیز زیان‌کار می‌شود. اهل دنیا مردمی دوربین و مال‌اندیش‌اند، اما در عین حال روحی خفته و افسرده دارند. من تاکنون ندیده‌ام که تشنگی موجب خواب شود، اما تشنگی آدم‌های نادان خواب می‌آورد. «تشنگی»؛ یعنی کشش درونی که انسان را بی‌قرار می‌کند و آن کششی که بی‌خواب و بی‌قرار نمی‌کند، هوس‌های دنیایی است.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.