مؤلف: محمدرضا افضلی




 
ای تو در کشتی تن رفته به خواب *** آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبی است کو می‌راندش *** روح را روحی است کو می‌خواندش
موسی و عیسی کجا بد کآفتاب *** کشت موجودات را می‌داد آب
آدم و حوا کجا بد آن زمان *** که خدا افکند این زه در کمان
این سخن هم ناقص است و ابتر است *** آن سخن که نیست ناقص آن سر است
گر بگویم زآن بلغزد پای تو *** ور نگویم هیچ از آن‌ای وای تو
ور بگویم در مثال صورتی *** بر همان صورت بچسبی‌ای فتی

منظور مولانا این است که تو آثار عالم غیب و پدیده‌های مادی آفرینش را می‌بینی و به اصل هستی پی نمی‌بری. می‌گوید: چون ما فقط به هستی فردی و ناپایدار خود می‌اندیشیم. با هم نزاع داریم و نمی‌دانیم که بر امواج دریای حقیقت شناوریم که یکی بیش نیست. تن و زندگی مادی نیز به کشتی تشبیه شده است. آب، مایه‌ی حیات و کل آفرینش است و آب دیگری هست که هستی تمام آفرینش از اوست. «آب آب»، ذات پروردگار است، مانند «روح روح» و «جان جان» در بسیاری از ابیات مثنوی.
ما در اسارت زندگی مادی «به خواب رفته» و بی‌خبر از حقیقت مانده‌ایم و «آب آب»، «روح روح» و «جان جان» را نمی‌شناسیم. سخن از هستیِ ازلی و ابدی پروردگار است که همه چیز را هنگامی آفریده که پیامبران و مردان حق و حتی وجود ظاهری آنها هم در کار نبوده است. مولانا می‌گوید: کلام ما ناقص و نارساست و هرچه بگوییم باز حقیقت را نگفته‌ایم و تنها سخنی که «ناقص نیست» رابطه باطنی و قلبی ما با عالم غیب است و ادراک مستقیم آن، که باید به عنایت حق پدید آید. وقتی که ما می‌خواهیم آن حقایق را با ذکر مثال تفهیم کنیم، باز بی‌فایده است، زیرا شنونده فقط به ظاهر مثال و قصه می‌چسبد.

بسته پایی چون گیا اندر زمین *** سر بجنبانی به بادی بی‌یقین
لیک پایت نیست تا نقلی کنی *** یا مگر پا را ازین گل برکنی
چون کنی پا را حیاتت زین گل است *** این حیاتت را روش بس مشکل است
چون حیات از حق بگیری‌ای روی *** پس شوی مستغنی از گل می‌روی
شیرخواره چون زدایه بسکلد *** لوت‌خواره شد مرورا می‌هلد
بسته‌ی شیر زمینی چون حبوب *** جو فطام خویش از قوت القلوب
حرف حکمت خور که شد نور ستیر ***‌ای تو نور بی‌حجب را ناپذیر
تا پذیرا گردی‌ای جان نور را *** تا ببینی بی‌حجب مستور را
چون ستاره سیر بر گردون کنی *** بلکه بی‌گردون سفر بی‌چون کنی

مولانا می‌گوید: ما فقط به ظاهر اشیاء می‌چسبیم، چون به زندگی این جهانِ خاکی دل بسته‌ایم؛ مانند گیاهی که ریشه‌اش در خاک است. این گیاه از باد سر می‌جنباند اما آن را ادراک نمی‌کند و بی‌یقین سر می‌جنباند، همان‌طور که ما هم حقایق را می‌شنویم و بی‌یقین تصدیق می‌کنیم. «پایی که با آن می‌توان نقلی کرد»، قدرت روحی است که ما را از منافع دنیایی مستغنی کند. «مگر» حرف تردید است یعنی شاید. مولانا می‌گوید: با این زندگی مادی حرکت به سوی حق، دشوار یا ناممکن است. پس باید «حیات از حق گرفت»؛ حیاتی که نیاز به متاع این جهان خاکی ندارد. «‌ای روی»، یعنی‌ای رونده و ‌ای سالک یا ‌ای مقلد و پیرو.
بریدن از این «گل» دنیا مثل از شیر گرفتن بچه است که وقتی از دایه جدا شود، غذاخور می‌شود و دایه هم او را آزاد می‌گذارد. «شیر زمین»، منافع این جهانی است و «قوت القلوب»، معرفت حق و اسرار غیب است. «حکمت» قسم باطنی علم قرآن می‌باشد. «نورستیر» روشنایی نامرئی، مولانا می‌گوید: اگر قوت القلوبِ حکمت را به جای منافع این جهان بپذیری، اگرچه تو تحمل نور مستقیم حق را نداری، این تحمل و پذیرندگی را به تدریج پیدا می‌کنی و اسرار «مستور» غیب را بی‌حجاب می‌بینی. «سیر برگردون»، سیر به سوی کمال و شناخت پروردگار است و مرحله‌ی بالاتر آن «سفر بی‌گردون»، یعنی فراتر از افلاک و آسمان‌هاست که «سفر بی‌چون» است، یعنی چگونگی آن قابل توصیف نیست.

آن چنان کز نیست در هست آمدی *** هین بگو چون آمدی مست آمدی
راه‌های آمدن یادت نماند *** لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند
هوش را بگذار وان‌گه هوش‌دار *** گوش را بر بند وانگه گوش‌دار
نی نگویم زآن‌که خامی تو هنوز *** در بهاری تو ندیدستی تموز
این جهان هم‌چون درخت است‌ای کرام *** ما بر او چون میوه‌های نیم خام
سخت گیرد خام‌ها مر شاخ را *** زان‌که در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان *** سست گیرد شاخ‌ها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان *** سرد شد بر آدمی ملک جهان
سخت‌گیری و تعصب خامی است *** تا جنینی کار خون‌آشامی است

ببینیم که سیر برگردون و بی‌چون سفر کردن چگونه است؟ «آن چنان کز نیست در هست آمدی»؛ یعنی سفر بی‌چون مانند آفریده شدن ماست که مشیت و قدرت حق ما را از عدم به وجود آورد و خودمان نفهمیدیم که چه گذشت. به همین ترتیب هم به سوی حق باز می‌گردیم و او را می‌شناسیم. به فرموده مولا علی: «ان لم تعلم من این جئت، لم تعلم الی این تذهب». مولانا می‌گوید: البته تو راه آن را نمی‌دانی اما ما رمزی از آن برای تو می‌گوییم و آن این است که هوش و عقل حسابگر و این جهانی را فراموش کن و گوش ظاهر را که سخن این دنیا را می‌شنود ببند، آن وقت مراقب باش و بشنو تا عنایت پروردگار راه را به تو نشان دهد. مولانا از بیشتر گفتن این رازها خودداری می‌کند و می‌گوید: تو هنوز پخته نشده‌ای. مولانا انسان را مانند میوه‌ای می‌بیند که تا با معرفت حق آشنا نشود، رسیده و قابل مصرف نیست. درختِ این میوه دنیاست. از طرفی میوه‌ی رسیده به درخت نمی‌چسبد و «نشاید کاخ را»؛ یعنی مناسب مجلس‌های پذیرایی نیست. «لب گزان» یعنی لب چسب، میوه‌ای که شیرینی و لذت آن تا مدتی بر لب و دهان می‌ماند. «آن اقبال»، عنایت حق است که ما را شایسته معرفت می‌سازد. مولانا حالت کسی را که به دنیا می‌چسبد، به جنینی تشبیه می‌کند که غذایش در رحم جز خون نیست.

چیز دیگر ماند اما گفتنش *** با تو روح‌القدس گوید نی‌منش
نی تو گویی هم بگوش خویشتن *** نی من ونی غیر من‌ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی *** تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان *** با تو اندر خواب گفته است آن نهان
تو یکی تو نیستی‌ای خوش رفیق *** بلکه گردونی و دریای عمیق
آن تویی زفتت که آن نهصد تو است *** قلزم است و غرقه گاه صد تو است
خود چه جای حد بیداری است و خواب *** دم مزن والله اعلم بالصواب

مولانا باز هم سخن‌های بسیار دارد، اما انسان آگاه و رهیده از زندگی مادی، آن سخنان را از پیک الهی و از طریق رابطه‌ی معنوی با عالم غیب می‌شنود، به همین دلیل مولانا می‌گوید: «روح‌القدس گوید بی‌منش»؛ یعنی آن رابطه‌ی معنوی و واسطه‌ی ادراک عالم غیب هم تویی. در آن عالم هرچه هست یکی است و تو هم من هستی. مولانا می‌گوید: همان طور که تو خواب می‌بینی و در خواب به جایی می‌روی و از کسی چیزی می‌شنوی، اما نه جایی رفته‌ای و نه در عالم واقع چیزی شنیده‌ای، رابطه‌ی با حق هم همین طور است که از مرحله‌ی حیات مادیِ فردی فراتر رفته و با دریای غیب در پیوند است. اگر تو حقیقت خود را شناخته باشی، می‌دانی که «گردونی و دریای عمیق»، نه یک وجود محدود خاکی.
«آن توزفتت» ذات و حقیقت انسان است که وجود بسیار پیچیده‌ای است. نهصد تُواست، این ذات و حقیقت مانند دریای سرخ یا دریای مغرب و عمیق و بی‌کرانه است و صدها «تو» (وجود ظاهری تو) را در خود غرق می‌کند؛ یعنی هستی ظاهری تو در برابر حقیقت تو هیچ است. مولانا می‌گوید: من این سیر درونی را به خواب دیدن تشبیه کردم، اما اصلاً قابل مقایسه و تشبیه نیست. سکوت کن، سخن درست را خدا بهتر می‌داند.

دم مزن تا بشنوی از دم‌زنان *** آن چه ناید در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی زآن آفتاب *** آن چه ناید در کتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح *** آشنا بگذار در کشتی نوح
همچو کنعان کآشنا می‌کرد او *** که نخواهم کشتی نوح عدو
هین بیا در کشتی بابا نشین *** تا نگردی غرق طوفان‌ای مهین
گفت نی من آشنا آموختم *** من به جز شمع تو شمع افروختم
هین مکن کاین موج طوفان بلاست *** دست و پا و آشنا امروز لاست
باد قهر است و بلای شمع کش *** جز که شمع حق همی باید خمش
گفت نی رفتم بر آن کوه بلند *** عاصم است آن که مرا از هر گزند

در سخن قبل مولانا گفت: بریدن از جهان خاکی و پیوستن بی‌واسطه با عالم معنا را نمی‌توان با الفاظ بیان کرد. اکنون باز می‌گوید «دم مزن» تا «دم زنان» بگویند؛ یعنی آنها که اسرار غایب را می‌دانند یا عوامل باطنی که دریچه‌ی معرفت می‌گشایند، یا مشمول عنایت محض و لطف پروردگار هستند. «آن آفتاب» همان «دم زنان» است. مولانا می‌گوید: کسی که در پناه حق و مردان حق است، نباید از خود ابراز وجود کند. «آشنا بگذار»؛ یعنی خودنمایی نکن. مولانا از زبان نوح چنین می‌گوید: آهای پسرکم بیا درکشتی بابا سوار شو تا در طوفان غرق نشوی. اشاره به آیه‌ی 42 سوره هود دارد: (یَا بُنَیَّ ارْكَبْ مَعَنَا وَلاَ تُكُن مَعَ الْكَافِرِینَ). نوح به پسر اندرز می‌دهد که در برابر مشیت الهی از ابزار مادی و این جهانی کاری ساخته نیست. «عاصم» یعنی حافظ و نگه‌دارنده و اشاره به آیه 43 سوره هود: (قَالَ لاَ عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّه).

هین مکن که کوه کاه است این زمان *** جز حبیب خویش را ندهد امان
گفت من کی پند تو بشنوده‌ام *** که طمع کردی که من زین دوده‌ام
خوش نیامد گفت تو هرگز مرا *** من بری‌ام از تو در هر دو سرا
هین مکن بابا که روز ناز نیست *** مر خدا را خویش و انباز نیست
تا کنون کردی و این دم نازکیست *** اندرین درگاه گیرا ناز کیست
لم یلد لم یولد است او از قدم *** نی پدر دارد نه فرزند و نه عم
نازِ فرزندان کجا خواهد کشید *** ناز بابایان کجا خواهد شنید
نیستم مولود پیرا کم بناز *** نیستم والد جوانا کم گراز
نیستم شوهر نیم من شهوتی *** ناز را بگذار این جا ‌ای ستی

«کوه کاه است»؛ یعنی هیچ قدرتی در برابر حق نمی‌تواند پایداری کند. «این دم نازکی»؛ یعنی این لحظه، لحظه‌ی حساس و دقیقی است. پروردگار مثل من و تو نیست که به دنیا آوَرَد یا زاده شود (لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ). او از ازل و قدیم بوده است. مولانا می‌گوید: پروردگار می‌گوید: من نه ناز پدر پیر را می‌کشم و نه «گرازیدن» و سرکشی فرزند جوان را. همه باید مطیع حق باشند. «ستی» یعنی بانو.

جز خضوع و بندگی و اضطرار *** اندرین حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سال‌ها این گفته‌ای *** باز می‌گویی به جهل آشفته‌ای
چند از اینها گفته‌ای با هر کسی *** تا جواب سرد بشنودی بسی
این دم سرد تو در گوشم نرفت *** خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زیان دارد اگر *** بشنوی یک بار تو پند پدر
هم چنین می‌گفت او پند لطیف *** هم چنان می‌گفت او دفع عنیف
نی پدر از نصح کنعان سیر شد *** نی دمی در گوش آن ادبیر شد
اندرین گفتن بدند و موج تیز *** بر سر کنعان زد و شد ریز ریز
نوح گفت‌ای پادشاه بردبار *** مرمرا خر مرد و سیلت برد بار
وعده کردی مرمرا تو بارها *** که بیابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر امیدت من سلیم *** پس چرا بربود سیل از من گلیم
گفت او از اهل و خویشانت نبود *** خود ندیدی تو سپیدی او کبود
چون که دندان تو کرمش در فتاد *** نیست دندان بر کنش‌ای اوستاد
تا که باقی تن نگردد زار از او *** گرچه بود آن تو شر بیزار از او

«به جهل آشفته‌ای»؛ یعنی از نادانی پریشان هستی یا مغزت درست کار نمی‌کند. «دم سرد»، یعنی سخن بی‌تأثیر. «دفع عنیف» یعنی رد کردن با تندی و بدزبانی. «نُصح» یعنی اندرز و نصیحت. «ادبیر» یعنی بدبختی.
پس از غرق شدن کنعان، پدر دلسوخته با خدا سخن می‌گوید: همه چیزم از دست رفت. «سلیم» یعنی ساده دل. در ابیات بعدی مولانا مضمون آیه‌های 45 و 46 سوره هود را می‌آورد: (وَنَادَى‏ نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی وَإِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَأَنتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِینَ * قَالَ یَانُوحُ إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ فَلاَ تَسْأَلْنِی مَا لَیْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنِّی أَعِظُكَ أَن تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِینَ)؛ و بخواند نوح پروردگار خویش را و گفت: فرزندم از اهل من است و بی‌گمان وعده‌ی تو راست است و تویی درست‌ترین حکم کننده‌گان و خداوند فرمود:‌ ای نوح، او از اهل تو نیست. وی عمل نیک ندارد. پس آن‌چه بدان علم نداری از من مخواه و من تو را پند می‌دهم تا از زیان‌کاران نباشی.

گفت بیزارم ز غیر ذات تو *** غیر نبود آن که او شد مات تو
تو همی دانی که چونم با تو من *** بیست چندانم که با باران چمن
زنده از تو شاد از تو عایلی *** مغتذی بی‌واسطه و بی‌حایلی
متصل نه منفصل نه‌ای کمال *** بلکه بی‌چون و چگونه و اعتلال
ماهیانیم و تو دریای حیات *** زنده‌ایم از لطفت‌ای نیکو صفات
تو نگنجی در کنار فکرتی *** نی به معلولی قرین چون علتی

مولانا در گذرگاه قصه‌ی نوح، راز و نیاز توحیدی دارد و می‌گوید: خداوندا! از غیر تو بیزارم، هرکه در وجود تو فانی شود، غیر تو نیست و از حجاب غیر خلاص شود. خداوندا تو می‌دانی که من با تو چگونه‌ام. بیست برابر رابطه‌ی باران با چمن. اگر باران نبارد، چمن زوال می‌پذیرد، تو نیز مایه‌ی دوام و بقای موجوداتی. من هم چون بینوایی هستم که از تو زنده و شادمانم و بی‌واسطه از تو غذا می‌گیرم و نشو و نما می‌کنم. ‌ای کمال محض! نه به تو پیوسته‌ام و نه از تو گسسته، بلکه ارتباط من با تو بدون کیفیت و چگونگی و علت و معلول است. اشاره است به کلام مولا علی (علیه‌السلام): «مع کل شیء لابمقارنه و غیر کل شیء لابمزایلة؛ خدا با همه اشیاء هست، ولی نه به طور مقارن و غیر از همه‌ی آنهاست، اما نه به صورت جدایی میان اشیاء».
کیفیت این پیوند چنان است که با کلمه‌هایی مانند «متصل» یا «منفصل» و با چرایی‌ها و چگونگی‌های این عالم نام‌گذاری آن ممکن نیست. محبت و عشق من فوق کشش‌های طبیعی و مادی است، واصلانِ به حق در دریای حق و از لطف او زنده‌اند. ما هم چون ماهی هستیم و تو دریای حیات.‌ای که صفات نیک داری ما به لطف تو زنده‌ایم. خداوندا تو در حیطه‌ی فکر نمی‌گنجی، تو مانند علت، قرین و هم سنخ معلول نیستی.

پیش ازین طوفان و بعد این مرا *** تو مخاطب بوده‌ای در ماجرا
با تو می‌گفتم نه با ایشان سخن ***‌ای سخن‌بخش نو و آن کهن
نی که عاشق روز و شب گوید سخن *** گاه با اطلال و گاهی با دمن
روی در اطلال کرده دائماً *** او که را می‌گوید آن مدحت که را
شکر طوفان را کنون بگماشتی *** واسطه‌ی اطلال را بر داشتی
زآن‌که اطلال لئیم و بد بدند *** نی ندایی نی صدایی می‌زدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب *** کز صدا چون کوه وا گوید جواب
تا مثنی بشنوم من نام تو *** عاشقم بر نام جان آرام تو
هر نبی زآن دوست دارد کوه را *** تا مثّنی بشنود نام تو را
آن که پست مثال سنگ‌لاخ *** موش را شاید نه ما را در مناخ
من بگویم او نگردد یار من *** بی صدا ماند دم گفتار من
با زمین آن به که هموارش کنی *** نیست هم‌دم با قدم یارش کنی

خداونداً پیش از طوفان در هر امری تو را خطاب می‌کردم، بعد از این هم مخاطب من، تویی. مرد حق اگر سخن بگوید، در برابر خود وجودی جز پروردگار نمی‌بیند. نوح نیز می‌گوید: سخن من با همان مردم عاصی نیز سخن با حق بود. ‌ای خدایی که حرف‌های نو به الهام توست و حرف‌های دیرین هم از توست و‌ای خدایی که معنای دیرین توحید را با کلوات و الفاظ نو به نوی انسان‌ها، تفهیم می‌کنی. «اطلال و دمن»؛ خرابه‌خانه‌ها و آثار باقیمانده از زندگی است که پس از کوچ کارون‌ها یا نابودی قبایل و آبادی‌ها برجای مانده است. حضرت نوح می‌گوید: همان طور که عاشق در گفت‌وگو با اطلال و دمن، با معشوق در گفت‌وگو است من هم در ارشاد این مردم، روی سخن به تو داشتم و این مردم اطلال و دمن بودند که مرا به یاد تو می‌انداختند. اکنون این اطلال و این واسطه‌های مادی از میان رفتند. حضرت نوح گِله می‌کند که مردم به ندای ارشاد او پاسخی نمی‌داده‌اند. می‌گوید: خدایا من در جست‌وجوی امتی بودم که وقتی من می‌گفتم خدا، آنها نیز بگویند خدا تا نام تو را دو بار بشنوم، زیرا «عاشق بر نام جان آرام تو». همه انبیا به کوه علاقه داشتند، زیرا در کوه از بازتاب صدای خود، وقتی که خدا را یاد می‌کردند، دو بار نام خدا را می‌شنیدند. مولانا به انسان‌ها اشاره می‌کند که وجود شما بانگ مرد حق را انعکاس نمی‌دهد و اگر کوه هم باشند، مثل سنگلاخ پست‌اند که فقط می‌تواند لانه‌ی موش باشد. مناخ یعنی جای آسایش، آشیانه.
مولانا در این ابیات متعالی‌ترین مرتبه خداشناسی در عرفان را بیان می‌کند و آن شناخت بی‌واسطه ذات الهی است. این اصل مبتنی بر آیات قرآنی و اقوال اولیا و امامان معصوم (علیهم‌السلام) است. از آن جمله در آیه‌ی 18 سوره آل عمران آمده است: (شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلاَئِكَةُ وَأُولُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ لاَ إِله إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَكِیمُ)؛ گواهی دهد خدا که نیست معبودی جز او و فرشتگان و دانشمندان نیز گواهی دهند که نیست معبودی جز او که عزیز و فرزانه است و عدل و داد، بدون پایدار است. طبق مفاد این آیه شریفه، سه نوع دلالت بر ذات احدیت وجود دارد که نخستین و عالی‌ترین آن، دلالت حق بر ذات خود است. مولا علی (علیه‌السلام) نیز در دعای صباح می‌فرماید: «یا من دلّ علی ذاته بذاته؛‌ ای خدایی که تو دلیل بر خودی». امام حسین (علیه‌السلام) نیز در دعای عرفه می‌فرماید:
«الهی ترددی فی الآثار یوجب بعد المزار فاجمعنی علیک بخدمة توصلنی الیک. کیف یستدل علیک بما هو فی وجوده مفتقر الیک؟ ایکون لغیرک من الظهور مالیس لک حتی یکون عو المظهر لک؟ متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدلعلیک؟ و متی بعُدت حتی تکون الآ ثارهی التی توصل الیک؛ معبودا اندیشه در نمودهای (جهان هستی) مرا از دیدارت دور کرده است، پس مرا به خدمتی توفیق ده که بدان به تو واصل شوم. چگونه می‌توان با چیزی که خود ذاتاً به تو نیازمند و فقیر است به سوی تو راه یافت؟ آیا غیر تو از تو نمایان‌تر است که بدو آشکار شوی؟ تو چه وقت غایب بوده‌ای که برای یافتنت نیاز به دلیلی باشد؟ و چه وقت دور بوده‌ای که نمودهای جهان، مرا به تو رسانند»؟
حضرت سجاد نیز در دعای ابوحمزه ثمالی می‌فرماید: «بک عرفتک و انت دللتنی علیک و دعوتنی الیک و لولا انت لم ادر ما انت؛ خدایا تو را به خودت شناختم و تو مرا بر خویش راهنمایی کردی و به سوی خود فراخواندی و اگر تو نبودی نمی‌دانستم تو کیستی.» امام صادق نیز فرمود: «اعرفوا الله بالله؛ خدا را به خدا شناسید.» عرفای اسلامی از این نحو خداشناسی که زیباترین و عالی‌ترین ترنّم توحیدی و خداشناسی است به برهان صدیقین یاد کرده‌اند.

گفت‌ای نوح ار تو خواهی جمله را *** حشرت گردانم بر آرم از ثرا
بهر کنعانی دل تو نشکنم *** لیکت از احوال آگه می‌کنم
گفت نه نه راضی‌ام که تو مرا *** هم کنی غرقه اگر باید تو را
هر زمانم غرقه می‌کن من خوشم *** حکم تو جان است چون جان می‌کشم
ننگرم کس را وگر هم بنگرم *** او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توأم در شکر و صبر *** عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود *** عاشق مصنوع او کافر بود

پروردگار به نوح می‌فرماید: همه‌ی این غرق‌شدگان طوفان را اگر بخواهی از خاک بیرون می‌آورم و زنده می‌کنم. مولانا جواب حضرت نوح را بازگو کننده‌ی حال یک مردِ واصل به حق می‌داند که در راه حق رنج و خوشی و نامرادی و مراد نمی‌فهمد. می‌گوید: من در برابر صنع تو و کار و مشیت تو، جز شکر و صبر کاری نمی‌کنم. من مانند بت‌پرستان نیستم که مصنوع تو یا مصنوع خود را می‌پرستند. «بافر» یعنی سربلند و با شکوه.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول