مؤلف: محمدرضا افضلی




 
رنگِ دیگر شد ولیکن جان پاک *** فارغ از رنگ است و از ارکان و خاک
تن‌شناسان زود ما را گم کنند *** آب نوشان ترک مشک و خُم کنند
جان‌شناسان از عددها فارغ‌اند *** غرقه‌ی دریای بی‌چونند و چند
جان شو و از راه جان جان را شناس *** یار بینش شو نه فرزند قیاس
چون ملک با عقل یک سررشته‌اند *** بهر حکمت را دو صورت گشته‌اند
آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت *** وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت
لاجرم هر دو مناصر آمدند *** هر دو خوش رو پشت هم دیگر شدند
هم ملک هم عقل حق را واجدی *** هر دو آدم را معین و ساجدی
نفس و شیطان بوده ز اول واحدی *** بوده آدم را عدو و حاسدی
آن‌که آدم را بدن دید او رمید *** و آن که نور متمن دید او خمید
آن دو دیده‌روشنان بودند ازین *** وین دو را دیده ندیده غیر طین
این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند *** چون نشاید بر جهود انجیل خواند
کی توان با شیعه گفتن از عمر *** کی توان بربط زدن در پیش کر
لیک گر در ده به گوشه یک کس است *** ‌های هویی که برآوردم بس است
مستحق شرح را سنگ و کلوخ *** ناطقی گردد مشرح با رسوخ

کسی که به حقیقتِ وجود معرفت و آگاهی دارد، هستی واحد بی‌چون و چند، می‌بیند و غرقه‌ی این بحر است. «رنگ» در این جا قیود و نشانه‌های حیات این جهانی و عوارض عالم تعین است. «فارغ از رنگ»؛ یعنی روحی که نیازهای مادی و زندگی صوری او را از خدا غافل نمی‌کند. «تن شناسان» یعنی کسانی که از بودن، همان آثار صوری و مادی را می‌شناسند و به جای آب، «مشک» را می‌بینند. «آب نوشان» کسانی هستند که حقیقتِ وجود و روح حقیقت‌جو را ادراک می‌کنند. «جان شناسان» همان آب نوشان‌اند. «جان شو» یعنی خود را از زندگیِ تن و علایق مادی رها کن. «جان را شناس» یعنی حقیقت هستی یا ذات حق را بشناس و این کار «از راه جان» و تعالی روح و رابطه‌ی باطنی ممکن است. «بینش»، دید باطنی و قدرت ادراک عوالم غیب است. مولانا «قیاس» را غالباً به معنای استدلال از روی امور این جهانی به کار می‌برد. و از عالم ماده نیز بالاتر می‌رود و می‌گوید: منشأ عقل و وجود ملائک یکی است، اما اقتضای مشیت حق (حکمت) این بوده است که از یک منشأ دو جلوه‌ی گوناگون پدید آید. «پرواز ملک» پرواز میان عالم ظاهر و عالم غیب یا میان ناسوت و ملکوت است. «فرگرفت» یعنی شکوه باطنی و معنوی یافت. «مناصر» یعنی یاری کننده‌ی یک دیگر. «واجد» سالکی است که از معرفت عوالم غیب به شور می‌آید و شادی خود را پنهان نمی‌دارد. مولانا می‌گوید: همان‌طور که عقل و ملک از یک منشأند، نفس آدمی و شیطان هم یکی هستند یا از یک اصل‌اند. «دیده روشنان» یعنی آگاهان از حقیقت. مولانا می‌گوید: اگر کسی بتواند شرح این سخن را بفهمد، سنگ و کلوخ هم حقایق را به او می‌گویند و در او اثر می‌گذارند.

آن نیاز مریمی بودست و درد *** که چنان طفلی سخن آغاز کرد
جزء او بی او برای او بگفت *** جزء جزئت گفت دارد در نهفت
دست و پا شاهد شوندت‌ای رهی *** منکری را چند دست و پا نهی
ور نباشی مستحق شرح و گفت *** ناطقه‌ی ناطق تو را دید و بخفت

در بیت قبل صحبت از این بود که اگر کسی شایسته‌ی ادراک حقایق باشد، جمادات هم اسرار غیب را به او می‌گویند. به دنبال آن مولانا همین بحث را با مثالی از زندگی حضرت مریم (علیهاالسلام) دنبال می‌کند و این شایستگی را نوعی نیاز می‌شمارد و خلقت را هم حاصل نیازها و ضرورت‌ها می‌داند. جان کلام مولانا با استناد به آیه‌ی 62 سوره نمل این است: وقتی انسان نیاز و اضطرار دارد خدا به فریادش می‌رسد: (أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ)، آیا معبودهای شما بهترند یا کسی که دعای درماندگان را به اجابت می‌رساند و بلا و گرفتاری را از انسان برطرف می‌گرداند. برای نمونه به سرگذشت حضرت مریم اشاره می‌کند که، مطابق آیه‌های 22 تا 25 سوره مریم، هنگام زادنِ عیسی از شدّت درد به درختی پناه برد و در آن جا مریم از درون خود صدایی شنید که: غمگین نباش که پروردگار در زیر پایت جویباری روان کرده است، این نخل را بجنبان تا رطب رسیده بر تو فرو ریزد. مراد از «او» مریم است. مولانا می‌گوید: در اثر نیاز و اضطرار به امر خداوند اجزای ما برای ما و با ما سخن می‌گویند، بی‌آن‌که خود ما چنین اراده‌ای کرده باشیم. البته این گفتن اجزاء، نهانی است، نه گفتن با صوت و زبان و حنجره. مضمونِ کلام، برگرفته از آیه‌ی 65 سوره یس است که دست و پای ما گواه نیک و بد ما می‌شوند. مولانا می‌گوید: پس تو چرا این دست و پا را در راه منکر به کار می‌بری و با آن کارهایی می‌کنی که رضای حق در آن نیست؟!

هرچه رویید از پی محتاج رست *** تا بیابد طالبی چیزی که جست
حق تعالی گر سماوات آفرید *** از برای دفع حاجات آفرید
هر کجا دردی دوا آن جا رود *** هر کجا فقری نوا آن جا رود
هر کجا مشکل جواب آن جا رود *** هر کجا کشتی است آب آن جا رود
آب کم جو تشنگی آور به دست *** تا بجوشد آب از بالا و پست
تا نزاید طفلک نازک گلو *** کی روان گردد ز پستان شیر او
رو بدین بالا و پستی‌ها بدو *** تا شوی تشنه و حرارت را گرو
بعد از آن بانگ زنبور هوا *** بانگ آب جو بنوشی‌ای کیا
حاجت تو کم نباشد از حشیش *** آب را گیری سوی او می‌کشیش
گوش گیری آب را تو می‌کشی *** سوی زرع خشک تا یابد خوشی
زرع جان را کش جواهر مضمر است *** ابر رحمت پر ز آب کوثر است
تا سقاهم ربهم آید خطاب *** تشنه باش الله اعلم بالصواب

خلاصه‌ی کلام در این ابیات این است که وجود هر چیز نتیجه‌ی نیاز به آن است. «طالبی» یعنی هر جوینده‌ای. «تشنگی» همان اضطرار و نیاز است و آب که از بالا و پست می‌جوشد، جواب حق به نیاز و اضطراب بنده است. «بالا و پستی‌ها» دشواری‌های زندگی یا مشکلات مجاهده و ریاضت سالکان است. «حرارت را گرو» یعنی گرفتار سختی‌های این راه. «زنبور هوا» رعد است که نشانه‌ی باران و آب می‌باشد. مولانا می‌گوید: این رنج‌ها آثار حق و نشانه‌های عنایت حق را به تو می‌شناساند و همان آثار و نشانه‌ها دشواری را بر تو آسان می‌کند؛ چنان که بانگ رعد تحمل تشنگی را آسان می‌سازد. مولانا می‌گوید: همان طور که گیاه یا کشت و زرع نیاز به آب دارد، تو هم باید حقیقتاً نیازمند باشی تا حقایق را دریابی و حق به نیاز تو پاسخ گوید. «حشیش» یعنی سبزه و گیاه. مولانا می‌گوید: در کشت‌زار روح ما به جای دانه، «جواهر» معرفت پنهان است و ابری که باید بر این کشت‌زار ببارد، «رحمت» حق است. کوثر، آبی در بهشت است و در این جا عنایت حق می‌باشد که معرفت را در جان ما می‌رویاند. اشاره به آیه 21 سوره دهر است: (وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَاباً طَهُوراً)؛ در بهشت پروردگار مؤمنان را سیراب می‌کند. «تشنه باش» تا پروردگار تو را سیراب کند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول