مؤلف: محمدرضا افضلی




 
ای برادر دان که شه‌زاده توأی *** در جهان کهنه زاده از نوی
کابلی جادو این دنیاست کو *** کرد مردان را اسیر رنگ و بو
چون در افکندت دریغ آلوده رود *** دم به دم می‌خوان و می‌دم قل اعوذ
تا رهی زین جادوی و زین قلق *** استعاذت خواه از رب الفلق
زان نبی دنیات را سحاره خواند *** کو به افسون خلق را در چه نشاند
هین فسونِ گرم دارد گنده پیر *** کرده شاهان را دم گرمش اسیر

تو‌ای انسان! حلقه‌ای از زنجیره خلق مدام و تبدل امثال هستی، تو در جهان کهنه پدیده تازه‌ای از آفرینشی. این پدیده‌ی تازه، مخلوقی است که می‌تواند امانت اسرار حق را بر دوش کشد. تو در مثَل مانند شاهزاده‌ای هستی که توسط عجوزه‌ی دنیا در دام افسون‌گری او مسحور شده و عجوزه دنیا با این که عروس هزار داماد است، اما ظاهر خود را چنان می‌آراید که سبک مغزانِ شهوت‌پرست، مفتون و مسحور او می‌شوند. هرگاه دنیا تو را در رود کثیف و آلوده‌ی خود افکند و سبب شد تا آلوده‌ی شهواتِ حیوانی شوی، لحظه به لحظه «قل اعوذ» را بخوان و فوت کن. از آفریدگار پناه بخواه تا از این جادو و اضطراب رها شوی. مضمون سخن اقتباسی از سوره‌های فلق و ناس است.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دنیا را جادوگر نامیده است، زیرا دنیا به افسون و فریب خود همه را گرفتار می‌کند. اشاره به این حدیث است: «احذروا الدنیا فانها اسحر من هاروت و ماروت؛ از دنیا بپرهیزید که همانا دنیا جادوگرتر از هاروت و ماروت است». به هوش باش که این پیرزنِ متعفن، افسونی بس مؤثر دارد و با نفس گرم و گیرای خود شاهان را اسیر کرده است.

در درون سینه نفاثات اوست *** عقده‌های سحر را اثبات اوست
ساحره دنیا قوی دانا زنی است *** حل سحر او به پای عامه نیست
ور گشادی عقد او را عقل‌ها *** انبیا را کی فرستادی خدا
هین طلب کن خوش دمی عقده‌گشا *** رازدان یفعل الله ما یشا
همچو ماهی بسته است او به شست *** شاهزاده ماند سالی و تو شصت
شصت سال از شست او در محنتی *** نه خوشی نه بر طریق سنتی

عجوزه دنیا در درون سینه‌ی مردم می‌دمد و هموست که گره‌های جادو را محکم می‌زند. دنیا با مال و جاه و شهوات خود، دل انسان‌ها را از جا تکان می‌دهد و مقهور سحر خود می‌کند. فسون‌گری دنیا در مثال مانند زنی بسیار داناست که گشودن گره‌ی سحر او کار هر کسی نیست. اگر قرار بود که عقولِ مردم به تنهایی این گره را بگشاید، چگونه ممکن بود که خداوند پیامبران را به سوی مردم بفرستد. به هوش باش و کسی را جست‌وجو کن که هم خوش نفس و فرخنده دم باشد و هم گره‌گشا. چنین کسی راز فعّال ما یشاء بودن حضرت حق را می‌داند (1). عجوزه‌ی دنیا تو را مانند ماهی به قلاب خود گرفتار کرده است. اگر شاهزاده یک سال اسیر دنیا شد، تو شصت سال اسیر دنیا شده‌ای و شصت سال در قلاب و دام دنیا دچار رنج و محنت گشته‌ای، نه خوشی و لذتی داری و نه بر طریق سنن انبیا و اولیا و عرفای عظام ره می‌پویی.

فاسقی بدبخت نه دنیات خوب *** نه رهیده از وبال و از ذنوب
نفخ او این عقده‌ها را سخت کرد *** پس طلب کن نفخه‌ی خلاق فرد
تا نفخت فیه من روحی تو را *** وا رهاند زین و گوید برتر آ
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر *** نفخ قهرست این و آن دم نفح مهر
رحمت او سابق است از قهر او *** سابقی خواهی برو سابق بجو
تا رسی اندر نفوس زوّجت *** کای شه مسحور اینک مخرجت

تو تبه‌کار نگون‌بخت هستی، که نه دنیایت سامان دارد و نه از وبال و گناهان اخروی رهیده‌ای و نمونه‌ی کامل «خَسِرَ الدُّنْیَا وَالْآخِرَةَ» طبق آیه 11 سوره حج هستی. دمیدن جادوگرانه‌ی دنیا، این گره‌ها را استوارتر کرده است. پس تو نیز نفخه‌ی الهی آفریدگار یگانه را طلب کن تا نفخه‌ای که حضرت حق از روح خود در تو دمیده، ‌تو را از سحر دنیا برهاند و بگوید: بالاتر بیا و والاتر شو. اشاره به آیه 29 سوره حجر است: (فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِینَ)؛ آن‌گاه که خلقت آدمی را به اعتدال بیاراستم از روح خود در او بدمیدم، پس گفتم: جملگی بر او سجده کنید.
افسون‌های سحر را فقط با نفخه الهی می‌توان محو و نابود کرد، زیرا آنها قهرآمیزند و نفخه‌ی الهی، مهرآمیز. رحمت حضرت حق بر خشم او پیشی گرفته است. اگر می‌خواهی از همه پیشی بگیری برو شخص پیشتاز را پیدا کن؛ یعنی‌ای طالب حقیقت برو کسی را پیدا کن که مظهر رحمانت و رحیمیت حضرت حق باشد. تا با جمع مردان الهی درآمیزی،‌ ای شاهی که مسحور عجوزه‌ی دنیا شده‌ای! این است راه نجات تو. منظور بیت این است: اگر می‌خواهی به جمع کاملان و واصلانِ حقیقت درآیی باید ولی و هادی صادق و قابلی پیدا کنی و در ظلّ هدایت او به جمع مقربان الهی ملحق شوی.

با وجود زال ناید انحلال *** در شبیکه و در بر آن پر دلال
نه بگفت است آن سراج امتان *** این جهان و آن جهان را ضرتان
پس وصال این فراق آن بود *** صحت این تن سقام جان بود
سخت می‌آید فراق این ممر *** پس فراق آن مقر دان سخت تر
چون فراق نقش سخت آید تو را *** تا چه سخت آید ز نقاشش جدا

مادام که عجوزه‌ی دنیا در روح و قلب تو حضور دارد و تو دل‌بسته اویی، گره‌ی سحر او گشوده نمی‌شود و نیز مادام که تو در دام و آغوش آن عجوزه‌ی پرناز و کرشمه‌ای، سحر او باطل نمی‌گردد. مگر چراغ هدایت امم جهان حضرت مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم) نفرمود: «مَثل الدنیا و الآخرة کمثل ضرّتین بقدر ما ارضیت احداهما اسخطت الاخری؛ دنیا و آخرت مانند دو هوُو هستند هر مقدار که آن یکی را خرسندسازی، دیگری را خشمگین کنی».
پس رسیدن به این، مستلزم دور شدن از آن است؛ چنان که رفاه و فربهی جسم مایه بیماری روح است. نیل به شهوات دنیوی، سبب دوری از مبدأ اعلی می‌گردد حال اگر دور شدن از گذرگاه دنیا این قدر سخت است، پس بدان که دور شدن از دارالقرار (آخرت) بسی سخت‌تر است. در لسان بزرگان دین، دنیا به منزله گذرگاه است، نه منزل دائم؛ چنان که امیرمؤمنان فرمودند: «ایها الناس انّما الدنیا دار مجاز و الآخرة دار قرار فخذوا من ممرکم لمقرکم».

ای که صبرت نیست از دنیای دون *** چونت صبرست از خدا‌ای دوست چون
چون که صبرت نیست زین آب سیاه *** چون صبوری داری از چشمه اله
چون‌که بی‌این شرب کم داری سکون *** چون ز ابراری جدا وز یشربون
گر ببینی یک نفس حسن ودود *** اندر آتش افکنی جان و وجود
جیفه بینی بعد از آن این شرب را *** چون ببینی کر و فر قرب را

ای کسی که بر فراق دنیای حقیر و بی‌مقدار صبر نداری، چگونه می‌توانی بر فراق خدا صبر کنی؟ در جایی که نمی‌توانی بر فراق به قدری طاقت فرساست که حضرت امیر می‌فرماید: «وهبنی صبرت علی حرّنارک فکیف اصبر عن النظر الی کرامتک؛ گیرم بر سو زندگی آتشت صبر آرم، اما چگونه محرمیت از نظر به سوی کرامت تو را تحمل نمایم.» تویی که بدون نوشیدن آب، آرامش نمی‌یابی، چگونه می‌توانی از نیکان و شراب پاکی که می‌نوشند دور باشی؟ اشاره به آیه 5 سوره دهر است: (إِنَّ الْأَبْرَارَ یَشْرَبُونَ مِن كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُوراً)؛ همانا نیکان از جامی لبریز نوشند که آمیغ آن عطرآگین است. اگر لحظه‌ای لطف و جمال حضرت دوست را ببینی جان و همه‌ی هستی خود را در آتش خواهی افکند. هرگاه شکوه و جلال مقام قرب الهی را ببینی، زآن پس آب دنیا در نظرت مانند مردار جلوه می‌کند؛ یعنی تمتعات دنیوی به اندازه خوردن گوشت مردار برای تو نفرت‌انگیز می‌شود.

همچو شه‌زاده رسی در یار خویش *** پس برون آری ز پا تو خار خویش
جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب *** زودتر والله اعلم بالصواب
هر زمانی هین مشو با خویش جفت *** هر زمان چون خر در آب و گل میفت
از قصور چشم باشد آن عثار *** که نبیند شیب و بالا کور وار
بوی پیراهان یوسف کن سند *** زآن‌که بویش چشم روشن می‌کند

وقتی مانند آن شاهزاده به وصال معشوقت برسی، خار امیال و علایق دنیوی را از پای روحت بیرون می‌آوری. در راه خدا چنان بکوش که به مرتبه‌ی بی‌خویشی برسی تا منِ حقیقی خود را هرچه سریع‌تر بیابی. به هوش باش و در هر لحظه با نفس خود همراه مباش و هر لحظه مانند خر در آب و گل فرو مرو. منظور این است که با هویت خودبینانه‌ی خود همراهی مکن. این لغزش ناشی از نقصان بینایی توست که مانند نابینایان، فراز و نشیب را نمی‌بینی. بوی پیراهن حضرت یوسف را تکیه‌گاه خود قرار بده، زیرا بوی آن پیراهن، چشم را روشنی می‌بخشد. اگر می‌خواهی عارف بصیر باشی باید با مشام دل، بوی حقیقت را دریابی.

صورت پنهان و آن نور جبین *** کرده چشم انبیا را دوربین
نور آن رخسار برهاند ز نار *** هین مشو قانع به نور مستعار
چشم را این نور حالی بین کند *** جسم و عقل و روح را گرگین کند
صورتش نورست و در تحقیق نار *** گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار
دم به دم در رو فتد هر جا رود *** دیده و جانی که حالی بین بود

حقیقت، چهره‌ی آشکار ندارد، اما برای چشم باطن، می‌تواند نور پیشانی او را ببیند و همین باعث می‌شود تا پیامبران حقیقتی را که از این زندگی دور است، ببینند. منظور بیت این است: ذات و صفات الهی موجب شده است که دیده‌ی دل انبیا بصیر و ژرف‌بین گردد. نور آن صورت، تو را از آتش می‌رهاند. مبادا به نور عاریتی بسنده کنی، زیرا چشمِ دل آدمی را دچار اکنون بینی و سطحی‌نگری می‌کند. نورهای عاریتی، ظاهراً نور و باطناً آتش‌اند. اگر تو طالب نور حقیقی هستی باید از انوار عاریتی و دروغین دست برداری. صاحب آن چشم و روحی نشوی که فقط زمان حال را می‌بیند.

دور بیند دوربین بی‌هنر *** هم چنان که دور دیدن خواب در
خفته باشی بر لب جو خشک لب *** می‌دوی سوی سراب اندر طلب
دور می‌بینی سراب و می‌دوی *** عاشقِ آن بینش خود می‌شوی
می‌زنی در خواب با یاران تو لاف *** که منم بینادل و پرده شکاف
نک بدان سو آب دیدم هین شتاب *** تا رویم آن جا و آن باشد سراب

«دوربین» کسی است که امر غیرحقیقی و مادی را می‌بیند. معنای بیت بعدی این است: ما در کنار حقیقت هستیم، اما چون قادر به ادراک آن نیستیم، در پی آرزوهای دیگر می‌رویم؛ مثل کسی که سرابی را در خواب ببیند و به سوی آن بدود. تو خیال می‌کنی که حقیقت را دریافته‌ای و به یاوه‌گویی می‌پردازی و می‌گویی که این منم که دلی بینا و شکافنده‌ی حجاب اسرار و حقایق دارم. به یارانت هم می‌گویی: اینک در آن سو آب دیده‌ام، به هوش باشید و شتاب کنید تا بدان جانب برویم، در حالی که در آن جا سرابی بیش نیست.

هر قدم زین آب تازی دورتر *** دو دوان سوی سراب با غرر
عین آن عزمت حجاب این شده *** که به تو پیوسته است و آمده
بس کسا عزمی به جایی می‌کند *** از مقامی کان غرض در وی بود
دید و لاف خفته می‌ناید به کار *** جز خیالی نیست دست از وی بدار
خوابناکی لیک هم بر راه خسپ *** الله الله بر ره الله خسپ
تا بود که سالکی بر تو زند *** از خیالات نعاست بر کند

هر قدمی که بر می‌داری از آب حقیقی دورتر می‌تازی و دوان دوان به سوی سرابِ هلاک کننده می‌روی. عین آن تصمیم و عزمی که داری حجاب میان تو و آبی است که به تو متصل شده و در کنارت قرار گرفته است؛ یعنی در حالی که آب حقیقت در وجود تو جاری است با تکیه بر اوهام و خیالات، حقیقت را خارج از خود می‌جویی و نمی‌دانی که هرچه بیشتر از خود به درآیی از حقیقت دورتر می‌شوی. بسیارند کسانی که از جایی که مقصود و مرادشان در آن‌جاست دور می‌شوند و به خیال رسیدن به مقصود و مراد خویش به جای دیگر می‌روند. مشاهدات و دعاوی آدمِ خوابیده به هیچ دردی نمی‌خورد، این مشاهدات و دعاوی چیزی جز خیالات نیست، پس دست از آن بکش. اگر خواب‌آلوده‌ای، سعی کن سر راه بخوابی، تا اگر سالکی از سالکان طریقِ حق با تو مواجه شد بیدارت کند و از اوهام نجاتت دهد و تو نیز در راه طریقت قرار گیری. خدا را، خدا را، بر سر راه خدا بخواب.

خفته را گر فکر گردد همچو موی *** او از آن دقت نیابد راه کوی
فکر خفته گر دو تا و گر سه تاست *** هم خطا اندر خطا اندر خطاست
موج بر وی می‌زند بی‌احتراز *** خفته پویان در بیابان دراز
خفته می‌بیند عطش‌های شدید *** آب اقرب منه من حبل الورید

اگر اندیشه‌ی آدم خوابیده در دقت و ظرافت، مانند مو باریک باشد،‌ نمی‌تواند به وسیله آن به کوی حقیقت درآید. اندیشه خواب‌ناکان اگر دو تا و سه تا باشد، با همه‌ی وسعت و تنوع، خطا اندر خطاست. امواج دریای حقیقت، بی‌هیچ ملاحظه‌ای بر دل آن خفته می‌زند، اما آن خفته در هامون گسترده‌ی خیال به دنبال سراب است. آن خفته، دچار عطش سختی شده، در حالی که آب از رگ گردنش به او نزدیک‌تر است: (وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ). منظور مولانا این است که آب حیات‌بخش حقیقت از خود انسان به او نزدیک‌تر است، اما افسوس که او از این آب جان‌فزا را نمی‌بیند تا از آن بنوشد. پس سرگشته‌ی بیابان خیال و اوهام می‌شود:

یار نزدیک‌تر از من به من است *** وین عجب‌تر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که او *** در کنار من و من مهجورم

پی‌نوشت:

1. قسمتی از سوره‌ی آل عمران.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول