عقل و عشق در بیان مثنوی
پوزبند وسوسه عشق است و بس *** ورنه کی وسواس را بست است کس
عاشقی شو شاهدی خوبی بجو *** صید مرغابی همی کن جو به جو
کی بری زآن آب، کان آبت برد *** کی کنی زآن فهم، فهمت را خورد
غیر این معقولها معقولها *** یابی اندر عشق با فر و بها
غیر این عقل تو حق را عقلهاست *** که بدان تدبیر اسباب سماست
که بدین عقل آوری ارزاق را *** زآن دگر مفرش کنی اطباق را
چون ببازی عقل در عشق صمد *** عشر امثالت دهد یا هفت صد
آن زنان چون عقلها درباختند *** بر رواق عشقِ یوسف تاختند
عقلشان یک دم ستد ساقی عمر *** سیر گشتند از خرد باقی مرد
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال *** ای کم از زن شو فدای آن جمال
عشق برّد بحث راای جان و بس *** کو ز گفت و گو شود فریاد رس
مولانا باطل السحر و حلالِ مشاکلِ ذهنی و شخصیتی را چنگ زدن به عروةالوثقای عشق الهی میداند. فقط عشق حقیقی است که دهان وسوسه را میبندد. مرغابی، روحی است که بتواند در دریای اسرار غیب شنا کند و آن اسرار را دریابد. در پی مردانِ آگاه باش تا به حقیقت برسی. تو از آن وسوسهها به جایی نمیرسی. آن وسوسهها آبروی تو را میبرد و فهم تو را کور میکند. «آن معقولها» مطالبی است که عقلِ اهل مدرسهی وهم این جهانی به آن میرسد. «معقولها»ی دوم ادراکات عقل حقیقت بین و علم و درک باطنی است که میتوان با عشق به آن رسید. آن عقل، مدبّر امور در عالم غیب است. با این عقل روزی خود را به دست میآوری و با ان عقل طبقات آسمانها را زیر پای خود قرار میدهی. اگر عقلِ معاش خود را در راه عشق خداوندِ بینیاز فدا کنی، ده چندان یا هفتصد برابر به تو عوض دهد. اشاره دارد به آیههای 160 سوره انعام و 261 سوره بقره که هر کس نیکی کند ده برابر و یا هفتصد برابر پاداش گیرد. زنان مصری چون از مشاهدهی جمال یوسف، عقل خود را از دست دادند به سراپردهی عشق یوسف درآمدند. ساقی عشق لحظهای عقل آنان را ربود و آنان تا آخر عمر از عقل سیر شدند. جمال حضرت حق صد برابرِ جمال یوسف است. عزیز من! فقط عشق است که با مباحثه و گفتوگو به فریاد آدمی میرسد.
حیرتی آید ز عشق آن نطق را *** زهره نبود که کند او ماجرا که بترسد گر جوابی وا دهد *** گوهری از لنج او بیرون فتد
لب ببندد سخت او از خیر و شر *** تا نباید کز دهان افتد گهر
هم چنان که گفت آن یار رسول *** چون نبی بر خواندی بر ما فصول
آن رسول مجتبی وقت نثار *** خواستی از ما حضور و صد وقار
آن چنان که بر سرت مرغی بود *** کز فواتش جان تو لرزان شود
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا *** تا نگیرد مرغ خوب تو هوا
دم نیاری زد ببندی سرفه را *** تا نباید که بپّرد آن هما
ور کست شیرین بگوید یا ترش *** بر لب انگشتی نهی یعنی خمش
از عشق الهی چنان حیرتی به گویندهی عاشق دست میدهد که جرأت نمیکند ماجرای حقیقت را بازگوید و نمیتواند مکاشفات باطنی خود را در قالب الفاظ بیان دارد، زیرا میترسد که اگر جواب دهد، گوهری از لب او بیفتد. چنین کسی لب خود را از بیان مکاشفات خود فرو میبندد تا مبادا گوهری از مکاشفاتش از دهان فرو افتد. چنان که یکی از یاران پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: هرگاه پیامبر سخنانی میفرمود، از ما میخواستند تا هنگام نثار کردن گوهرهای حکمت و معرفت حضور قلب و متانت بسیار داشته باشیم. مولانا برای بیان حیرت عاشقانه و سکوت عارفانه، به این حدیث اشاره میکند: «اتیت النبی و اذا اصحابه کانما علی رؤسهم الطیر؛ به مجلس پیامبر در آمدم در حالی که گویی بر تارک اصحاب او پرنده نشسته بود». حیرت، آن پرندهای است که هرگاه بر سرت نشیند تو را ساکت و خاموش میکند. سر دیگ را مینهد و تو را به جوش میآورد. منظور این است که حیرت عاشق، او را در ظاهر به سکوت میکشاند، اما در درون او جوششی برپا میکند.
منبع مقاله :افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}