مه تابان
آمد شب و تو، ای مه تابان نیامدی جان بر لب آمد و تو ای جان نیامدی مرغان به آشیانه ز صحرا پریدهاند اما تو ای همای شبستان نیامدی
شاعر: حسان چاپچیان
آمد شب و تو، ای مه تابان نیامدی
جان بر لب آمد و تو ای جان نیامدی
مرغان به آشیانه ز صحرا پریدهاند
اما تو ای همای شبستان نیامدی
میشد خزان قلب من از دیدنت بهار
آخر چرا تو ای گل خندان نیامدی
پاشیدم اشک و با مژه رفتم گذرگهت
ماندم به انتظار تو حیران نیامدی
چشمم به راه بود که چون میرسی ز راه
جان را کنم بپای تو قربان نیامدی
زندان غم گرفته دلم را ز چار سو
ای مونسم چه شد ز بیابان نیامدی
باشد دوا و درد من از هجر، وصل تو
مردم ز درد و از پی درمان نیامدی
مویم سپید شد چو شبم بی تو شد سحر
پشتم خمیده از غم هجران نیامدی
رفتی و رفت با تو امید و نشاط من
جانم بلب رسید و ز میدان نیامدی
گرید حسان بیاد تو هر جا که گلبنی است
بعد از تو کاش گل به گلستان نیامدی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}