شاعر: محمد سهرابی

هست تا اشک میاندار نگاه من تو

درنیفتند به هم خیل سپاه من تو

چشم معمار تو برداشت ز جا بیتم را

که دو مصرع نشود حائل راه من تو

روبروی تو نشستن چه صفایی دارد

مردمان گر که نباشند گواه من تو

تو ز افعال من و من زغمت می‌گریم

می‌کشد چرخ فلک آب ز چاه من و تو

روز عاشق به سر زلف تو می‌ماند و بس

هر دو پیچیده به هم روی سیاه من و تو

جوشش اشک ز وا بودن چشمانم نیست

دود در دیده فزون گشته ز آه من و تو

بر سر تربت ما شاخه تاکی بنشان

که نجاتم دهد از حشر گیاه من و تو