مؤلف: محمدرضا افضلی




 

تو قیاس از خویش می‌گیری و لیک *** دورِ دور افتاده‌ای بنگر تو نیک
گر خضر در بحر کشتی را شکست *** صد درستی در شکستِ خضر هست
آن پسر را کش خضر ببرید حلق *** سّر آن را در نیا بد عام خلق
آن که از حق یابد او وحی و جواب *** هر چه فرماید بود عین صواب
آن که جان بخشد اگر بکشد رو است *** نایب است و دست او دست خداست
آن کسی را کش چنین شاهی کشد *** سوی بخت و بهترین جاهی کشد

نباید مسئله معرفت الهی را با خود و با امکان و ادراک خود قیاس کرد؛ زیرا ما را از حقیقت دور می‌کند. در مورد سرگذشت حضرت موسی آمده است که او خضر را دید و با او همراه شد. خضر با این شرط همراهی او را پذیرفت که هر چه دید اعتراض نکند، اما چند بار موسی شرط را فراموش کرد و اعتراض نمود. یکی از آن موارد این بوده است که خضر در دریا کشتی یا قایقی را می‌شکند و وقتی با اعتراض موسی مواجه می‌شود می‌گوید: کشتی از آنِ خانواده‌ی فقیر بود و اگر سالم می‌ماند پادشاه آن را غصب می‌کرد و این تنها وسیله‌ی زندگی و کار و کسب، از دست آنها می‌رفت.
نمونه‌ی دیگر: خضر پسری را در ساحل دید و بی‌درنگ او را کشت. دلیل خضر این بود که اگر او را نمی‌کشتم آدم تبه‌کاری می‌شد و دستش به خون پدر و مادرش آغشته می‌گشت. (1)
مولانا می‌گوید: آن که از حق، وحی و جواب به او می‌رسد به هر حال به کار او اعتراض وارد نیست و حتماً مصلحتی داشته و طبیب الهی آگاهانه و طبق دستور و فرمان الهی عمل کرده است. اما تو که از اسرار الهی آگاهی نداری قضاوت عجولانه می‌کنی.
آری آن کسی که چنین شاهی می‌کشد، در بهترین موقعیت و مکان قرار می‌گیرد که از فهم و ادراک ظاهری بسی دور است و نمی‌توان به آسانی آن را فهمید.

نیم جان بستاند و صد جان دهد *** آن چه اندر وهم ناید آن دهد
وهم موسی با همه نور و هنر *** شد از آن محجوب تو بی‌پر مپر
همچو اسماعیل پیشش سر بنه *** شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد *** همچو جان پاک احمد با احد
عاشقان آن گه شراب جان کشند *** که به دست خویش خوبانشان کشند
آن گل سرخ است تو خونش مخوان *** مست عقل است او تو مجنونش مخوان

هستی ما بدون معرفت الهی و پیوستگی به حق نیم جانی بیش نیست که پس از پیوند با حق صد جان شود. یک زندگی همراه با معرفت ارزش صد جان دارد و چیزی به ما می‌دهد که نمی‌توان تصوّر کرد. فهم و درک چنین حقیقتی حتی در بعضی موارد بر پیامبری همانند موسی پوشیده و مخفی می‌ماند. لذا خوش‌تر آن که همانند اسماعیل سرِ تسلیم فرود آریم که تا لحظه‌ی آخر با رغبت گردن زیر تیغ داده و آماده قربان شدن باشیم. همانند جان انبیا و اولیا که پس از رها شدن از بند تن به حضرت حق می‌پیوندد و از وصال حق شادمان است. همچو جان پاک احمد با احد و یا همانند عاشقان با ارائه‌ی جانِ، شرابِ زندگی جاوید بنوشند و کشته شدن به دست معشوق را زندگی تازه‌ای بدانند و چون معشوق، حق است این زندگی تازه جاودانگی دارد.

کار خوبان را قیاس از خود مگیر *** گرچه باشد در نبشتن شیر شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد *** کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
هم‌سری با انبیا بر داشتند *** اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته اینک ما بشر ایشان بشر *** ما و ایشان بسته خوابیم خور
این ندانستند ایشان از عمی *** هست فرقی در میان بی‌منتهی

کار مردان حق را با معیارهای خود نسنج. مردان حق فقط در شکل ظاهری مانند تو هستند؛ همان‌طور که در نوشتن، شیر درنده و شیر نوشیدنی خوش‌گوار مثل هم می‌نویسند. مردم عادی از راز و رازدانیِ مردان حق آگاهی ندارند و ممکن است به کار آنان غیب بگیرند و ندانند که در کار آنها راز ناگفتنی نهفته است.
مردان الهی برحسب تکامل روحانی دارای مقامات مختلف‌اند؛ از جمله‌ی آنان ابدال‌اند. البته در کلام مولانا ابدال به طور کلی یعنی مردان حق.
اکتفا به ظاهرِ اعمالِ انسان‌ها و دقت و تأمل نکردن، موجب گمراهی می‌گردد؛ همانند گمراهانی که اسرار انبیا و اولیا را ندانسته و کار آنها را با کار خود قیاس نمودند. کورکورانه قضاوت نمودند و نتوانستند فرق بسیار میان پیامبر و خود را درک کنند.

هر دو گون زنبور خوردند از محل *** لیک شد زآن نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب *** زین یکی سرگین شد و زآن مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آبخور *** این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اشباه بین *** فرقشان هفتاد ساله راه بین
این خورد گردد پلیدی زو جدا *** آن خورد گردد همه نور خدا
این خورد زاید همه بخل و حسد *** وآن خورد زاید همه نور احد
این زمین پاک و آن شور است و بد *** این فرشته پاک و آن دیو است و دد

در این ابیات مولانا انسانِ آگاه و انسان ناآگاه را به زنبور، به آهو و به نی تشبیه کرده و نتیجه می‌گیرد که در همه‌ی آفریدگان از جمله انسان این دوگانگی هست. همه از نعمت‌های این دنیا بهره‌مند می‌شوند، اما این خوردن در انسانِ ناآگاه، پلیدی، بخل و حسد می‌سازد و در انسانِ آگاه، معرفت الهی را می‌تاباند.

هر دو صورت گر به هم ماند رواست *** آب تلخ و آب شیرین را صفاست
جز که صاحب ذوق که شناسد، بیاب *** او شناسد آب خوش از شوره آب
سحر را با معجزه کرده قیاس *** هر دو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را *** برگرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف *** زین عمل تا آن عمل راهی شگرف
لعنةالله این عمل را در قفا *** رحمةالله آن عمل را در وفا

هیچ عیب نیست که دو چیز، ظاهرشان مثل هم و باطن‌‌شان متفاوت یا حتی ضد یک‌دیگر باشد. آب چه تلخ و چه شیرین در ظاهر شفاف است اما تلخی و شیرینی را کسی می‌فهمد که ذائقه‌ی او کار می‌کند. مولانا می‌گوید: چنین صاحب ذوقی را پیدا کن تا حقیقت را به تو بگوید، زیرا چنین تشخیصی فقط کار کسانی است که با اسرار الهی آشنایی دارند. اوست که می‌تواند به بهترین وجه تو را راهنمایی کند.
اما آنانی که صاحب ذوق و تشخیص الهی نیستند و گمراهان که از اسرار حق آگاهی ندارند میان معجزه‌ی پیامبران و جادوگری ساحران فرق نمی‌گذارند و چون هر دو را خارق‌العاده می‌بینند تصور می‌کنند که مکری در کار است.
جادوگرانِ بارگاه فرعون که در برابر موسی و معجزات او می‌خواستند کارهای خارق‌العاده‌ای بکنند از روی ستیزه‌گری و لجاجت، عصایی مانند عصای موسی برداشتند و ان را با جادویی چون مار به حرکت در می‌آوردند اما عصای موسی به اشاره‌ی خداوند اژدهایی شد که بساط جادوگران را بلعید (مراجعه شود به آیات 56 تا 72 سوره طه). در نتیجه آن می‌شود که عمل کافران، لعنت خدا را به دنبال دارد و عمل موسی موجب آن می‌شود تا خداوند به وعده رحمت خود به بندگان مؤمن وفا کند.

زشتی آن نام بد از حرف نیست *** تلخی آن آبِ بحر از حرف نیست
حرف، ظرف آمد در او معنا چو آب *** بحر معنا عنده‌ام الکتاب
بحر تلخ و بحر شیرین در جهان *** در میانشان برزخٌ لایبغیان
زرّ قلب و زرّ نیکو در عیار *** بی‌محک هرگز ندانی ز اعتبار
هر که را در جان خدا بنهد محک *** هر یقین را باز داند او ز شک
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد *** چون در آمد حس زنده پی ببرد

نام گذاری‌ها بی‌دلیل نیست. آن که به او مؤمن گفته می‌شود نام خوب او از ذات پاک اوست و ان که منافقش می‌نامند به دلیل آفاتی است که از وجودش پدید می‌آید. کلمات و حروف، زشتی ندارند، بلکه معنای آنها زشت یا خوب است. کلمات مثل ظرف معنای آنها مثل آب است. خداوند که بحر معناست علم کلی و جامع الهی (‌ام الکتاب) نزد اوست و باید همه‌ی دانستنی‌ها را از او آموخت و برای معرفت بر اسرار و حقایق عالم به او پیوست.
اشاره‌ی دیگر به فاصله و اختلاف در اجزای کائنات با استفاده از آیه‌ی قرآنی است: (مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیَانِ * بَیْنَهُمَا بَرْزَخٌ لاَ یَبْغِیَانِ). (2) مفسران در تفسیر این دو آیه نکاتی را بیان کرده‌اند؛ از جمله گفته‌اند: نظر به دریای کفر و دریای ایمان یا به طور کلی به دو جنبه‌ی روحانی و نفسانی است. مولانا هم با توجه به ابیات پیشین می‌گوید: انسان تا راهی به خدا ندارد وجودش همانند دریای تلخ و شور است و چون راهی به خدا و مبدأ آفرینش یافت وجودش دریای شیرین می‌گردد. البته صورت ظاهر این دو دریا آبگون است، اما در میان آنها حد فاصلی است که به حریم یک‌دیگر پای نمی‌گذارند و هر یک در راه خود است و قدرت الهی نیز دریای نیکی و بدی را در کنار هم و به ظاهر درآمیخته نگه داشته است.
برای شناختن نیک از بد و خالص از ناخالص نیاز به محک داریم. در راه معرفت حق نیز مردان حق محک‌اند و ما را از گمراه شدن می‌رهانند، زیرا خداوند در جان او محکی برای تشخیص نیک از بد قرار داده است.
تفاوت انسانِ الهیِ راه دان و آشنا به حقایق با کسی که از این آشنایی بویی نبرده، مانند تفاوت زنده و مرده است که زنده اگر در هزاران لقمه‌ای که به دهان می‌گذارد خاشاکی باشد می‌فهمد، اما مرده هیچ چیز را حس نمی‌کند. انسانی که گرفتار زندگی مادی و نفسانی است برای احساس و ادراک حقایق، حسی ندارد.

حس دنیا نردبان این جهان *** حس دینی نردبان آسمان
صحت این حس بجویید از طبیب *** صحت آن حس بجویید از حبیب
صحت این حس ز معموری تن *** صحت آن حس ز تخریب بدن
راه جان مر جسم را ویران کند *** بعد از آن ویرانی آبادان کند
کرد ویران خانه بهر گنجِ زر *** وز همان گنجش کند معمورتر
آب را ببرید و جو را پاک کرد *** بعد از آن در جو روان کرد آب خورد
قلعه ویران کرد و از کافر ستد *** بعد از آن بر ساختش صد برج و سد

حواس ظاهر وسیله‌ای برای زندگی مادی و این جهانی است، اما حسی که دین و کشش‌های معنوی در ما پدید می‌آورد وسیله‌ای برای رابطه با عالم بالاتر از این جهان است. برای سلامت حواس مادی و زندگیِ مادی، پزشک می‌تواند به ما یاری کند اما برای سلامت حسِّ دینی و معنوی از محبوب باید کمک گرفت.
اگر بخواهیم حسّ دینی و معنوی ما صحت یابد، غصه زندگی مادی را رها کنیم و در شهوت و حبّ دنیا غوطه نخوریم تا همراه با حیات معقول دنیوی به معرفت حق راه یابیم.
نباید از رها کردن نفسانیات هراسید، زیرا آشنایی سالک به حقایقِ الهی پس از ویرانی تن آغاز می‌گردد. انسان در این مرحله مانند خانه‌ای است که گنجی در زیر آن پنهان است و خرابش می‌کنند تا از همان گنج بنایی آبادتر به جای آن مخروبه بسازند. پس این مسیر، راه جان است.

گه چنین بنماید و گه ضد این *** جز که حیرانی نباشد کار دین
نه چنان حیران که پشتش سوی دوست *** بل چنان حیران و غرق و مست دوست
آن یکی را روی او شد سوی دوست *** وآن یکی را روی او خود روی اوست
چون بسی ابلیس آدم روی هست *** پس به هر دستی نشاید داد دست
کار مردان روشنی و گرمی است *** کار دونان حیله و بی‌شرمی است
بومسیلم را لقب کذّاب ماند *** مر محمد را اولوالالباب ماند
آن شراب حق ختامش مشک ناب *** باده را ختمش بود گند و عذاب

به اعتقاد مولانا و مطابق مشرب علمای کلام، هیچ کس نباید درباره‌ی چگونگی کار خدا اظهار نظر کند و از این که او در این جا چنین کاری کرده بنا به ضرورت بوده است، بلکه می‌گوید: مراد من از ویرانی و بازسازی، بیان کیفیت از کار بی‌چون نبوده است.
مشیّت الهی و ظهور قدرت حق، چنان است که در نظر ما گه چنین بنماید و گه چنان. ما در کار حضرت باری‌تعالی حیرانیم، اما نه چنان حیران که از خدا روی بگردانیم بلکه چنان حیرانی که غرق و مست او هستیم و خود را از یاد می‌بریم.
یکی به سوی خدا دارد می‌رود و هنوز در راه است و دیگری از خود و خودپرستی آزاد شده و به حق پیوسته و سیمای او سیمای حق است. مضمون این سخن اقتباس از این حدیث است: «من رآنی فقد رأی الحق».
ابلیسِ آدم روی؛ یعنی کسی که باطن پاکی ندارد، اما در ظاهر عابد و زاهد و مردِ راه خداست. اینها شیادان فریب‌کاری هستند که همواره در پی آدمیانند تا فسونشان کنند. پس دست دادن به هر دستی سزاوار نیست.
گمراهان برای سوء استفاده، ظاهری زاهدانه به خود می‌گیرند؛ همانند مسیلمه‌ی کذّاب که ادعای پیامبری نمود و لقب‌های پیامبر را بر خود می‌گذاشت. اما سرانجام نام او در تاریخ با صفت کذّاب همراه شد و نام پیامبر در شمار خردمندان و آگاهان (اولوالالباب) قرار گرفت.
شرابی که حق به بنده می‌نوشاند همان معرفت حق است، مهری از مشک دارد و آثار بعدی آن بوی خوش و تأثیر نیکوست (یُسْقَوْنَ مِن رَحِیقٍ مَخْتُومٍ * خِتَامُهُ مِسْكٌ)؛ (3) این دو آیه درباره‌ی نیکوکاران و مردان حق است که در بهشت از شراب مهر شده‌ای می‌نوشند که بوی نابش از مشک است. به خلاف باده‌ی انگوری که سرانجامش بوی بد دهان و رنج و کسالت است.

پی‌نوشت‌ها:

1. کهف، آیات 65-82.
2. الرحمن، آیه‌ی 19 و 20.
3. مطففین، آیه‌ی 25 و 26.

 

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.