شاعر: عین الله قنبری طامه

باشد كه روزگاري، ياري رسد ز ياري

بر جانب محبان، چون افتدش گذاري

دل‌خسته و حزينم، لختي خوشي نبينم

يار دلم بود غم، هر جا به هر دياري

گر مبتلا بود دل، محنت سرا بود دل

كي مي‌رود ز محزون، جز اين انتظاري

روزي كه از بر ما، رفته است دلبر ما

از ديدگاه اشكبار، چون ابر نوبهاري

اي ياد رفته باز آي، شادان نما دل ما

دل بي تو مي‌نمايد، همواره بي‌قراري

بي رويت اي بهارم، شوري به دل ندارم

ز احوال عاشق خويش، جانا خبر نداري

اي يوسفي كه كنعان، چون تو نديده هرگز

مارا در انتظارت، تا چند مي‌گذاري

از ماه عارض تو، دل زنده، جان شود نو

بفشان ز چهره ما، با مقدمت غباري

اي يار آشنايم، كردي تو مبتلايم

با گوشه نگاهي، كي كام دل برآوري

اي عندليب گلشن، هجران تو كنم من

تا از كرم تو روزي، در باغ پا گذاري

اي غايب از نظرها، كي مي‌شوي هيودا

درياب عاشقان را، از راه مهر و ياري

تا روي تو نبينم، دل مرده و حزينم

ديگر نمي‌رود خوش، دست و دلم به كاري

در خواب هم نديدم، رخسار دلربايت

بنماي رخ كه گيرم ، ‌آرامش و قراري

دور از رخ تو گلشن، لطف و صفا ندارد

آواز دلكشي نيست، در بلبل و قناري

عمرم بسر رسيده، روي تو را نديدم

ترسم نديده رويت، مي‌رم به حال زاري

تا كي در انتظارت، دل منتظر بماند

اي غايب از نظرها، قصد سفر نداري

از كوي ما گذر كن، بر خسته دل نظر كن

بنماي روي خود را، اي آشناي تو ياري