مؤلف: محمدرضا افضلی




 
این دل سرگشته را تدبیر بخش *** وین کمان‌های دو تو را تیر بخش
جرعه‌ای بر ریختی زآن خفیه جام *** بر زمین خاک من کاس الکرام
هست بر زلف و رخ از جرعه‌اش نشان *** خاک را شاهان همی لیسند از آن
جرعه‌ی حسن است اندر خاک گش *** که به صد دل روز و شب می‌بوسی‌اش
جرعه خاک آمیز چون مجنون کند *** مر تو را تا صاف او خود چون کند
هر کسی پیش کلوخی جامه‌چاک *** که آن کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک
جرعه‌ای بر ماه و خورشید و حمل *** جرعه‌ای بر عرش و کرسی و زحل
جرعه گویی‌اش‌ای عجب یا کیمیا *** که ز آسیب‌اش بود چندین بها

خداوندا! این دل سرگشته و حیران را چاره نما و به این بدن‌هایی که از فرط مجاهده و ریاضت و سنگینی مسئولیت، خمیده شده است، تیر همت و کشش عطا کن.‌ ای ساقی حقیقت! از آن جام معرفت و عنایتت و از جام لبریز انبیا و اولیا جرعه‌ای از افاضات بی‌کران خود به زمین و زمینیان عطا نما. قدرت‌مندان دنیا هم در برابر جلوه‌های حق و زیبایی‌های آفرینش به خاک می‌افتند. اثری از آن جمال بر این خاک زیبا پرتو انداخته که تو شب و روز در کمال شیفتگی، آن را می‌بوسی. حضرت حق با اسم جمال در انسان خاکی تجلی کرده و بر اثر آن، انسان مخزن حسن و معدن جمال شده است. وقتی که روح الهی همراه با جسم مادی این همه تو را شیفته کرده و تو از عظمت و جمال انسان، بی‌خویش شده‌ای، ببین اگر روح الهیِ انسان را بدون مقتضات جسمانی و قوالب مادی نظاره کنی، چه حالی پیدا می‌کنی. تمام زیبایی‌ها و جلوه‌ی آفتاب و ستارگان هم جرعه‌ای از تجلی حق در این جهان است. مولانا تشبیه به جرعه «می‌» را برای تجلی حق، نامناسب و عجیب می‌بیند. جرعه نمی‌توان گفت، بلکه «کیمیا» است که اصل و درون هر چیز را دگرگون می‌کند.

جد طلب آسیب او‌ای ذوفنون *** لا بمس ذاک الا المطهرون
جرعه‌ای بر زر و بر لعل و درر *** جرعه‌ای بر خمر و بر نقل و ثمر
جرعه‌ای بر روی خوبان لطاف *** تا چگونه باشد آن راواق صاف
چون همی مالی زبان را اندرین *** چون شوی چون بینی آن را بی ز طین
چون که وقت مرگ آن جرعه صفا *** زین کلوخ تن به مردن شد جدا
آن‌چه می‌ماند کنی دفنش تو زود *** این چنین زشتی بدان چون گشته بود

این برخورد و تأثیر، تجلی حق و نفخه الهی را جداگانه طلب کن، که آن را جز پاکان نمی‌توانند لمس کنند. مصراع دوم بر گرفته از آیه 79 سوره واقعه است: (لَا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ). از جام جمال الهی جرعه‌ای به طلا و لعل و مرواریدها و شراب و نقل و میوه داده‌اند و جرعه‌ای به زیبا رویانِ لطیف که بر اثر آن، این همه زیبایی و ملاحت در آنان پیدا شد. تو اینک قیاس کن که خود آن شراب صاف چگونه است و چه تأثیری دارد. از این موجود مادی که تجلی حق در آن است لذت می‌بری. حال اگر بی‌طین بدون آمیختگی با خاک و گل این جهان، آن را درک کنی، چه لذتی دارد و اگر روح لطیف انسان را بدون جسم و جسد ببینی چه حالی پیدا می‌کنی؟! آن‌چه بعد از مفارقت روح از جسم باقی می‌ماند، جسد بی‌جان است که شتابان در زیر خاک دفنش می‌کنی. حال چرا جسم بعد از مفارقت روح از آن، این همه زشت و کریه می‌شود.

جان چو بی این جیفه بنماید جمال *** من نتانم گفت لطف آن وصال
مه چو بی این ابر بنماید ضیا *** شرح نتوان کرد زآن کار و کیا
حبذا آن مطبخ پر نوش و قند *** که بود هر خرمن آن را دانه‌چین
حبذا دریای عمر بی‌غمی *** که بود زو هفت دریا شبنمی
جرعه‌ای چون ریخت ساقی الست *** بر سر این شوره خاک زیر دست
جوش کرد آن خاک و ما زآن جوششیم *** جرعه‌ی دیگر که بس بی‌کوششیم
گر روا بد ناله کردم از عدم *** ور نبود این گفتنی نک تن زدم

اگر ماهِ روح، بخواهد بدون این ابر جسم پرتوافشانی کند و حسن و جمال خود را نشان دهد، با هیچ زبانی نمی‌توان این شکوه و عظمت را شرح داد. چه خوش و نیکوست آن آشپزخانه‌ای که پر از طعام‌های رنگارنگ و قند و عسل است؛ همان آشپزخانه‌ای که شاهان، گدایان آن محسوب می‌شوند. چه خوش و نیکوست خرمن صحرای دین که هر خرمنی از آن خوشه‌چینی می‌کند و مایه می‌گیرد. شکوه و زیبایی این جهان، سایه‌ای از آن جهان است. لطف و طراوتِ تمامی هستی در برابر آن دریای بی‌غمی هیچ است. دریای عمر و حیات حقیقی آن‌چنان عظیم است که هفت دریای دنیا در مقایسه با آن شبنمی بیش نیست. همین که ساقی الست، جرعه‌ای بر این شوره خاک حقیر ریخت، آن خاک شوره بر اثر جرعه‌ای از شراب فیض الهی به جوش و مستی آمد و ما نتیجه‌ی آن جوش و مستی هستیم. پس‌ای ساقی! جرعه‌ای دیگر به ما عطا کن که ما سخت بی‌سعی و کوششیم. اگر نالیدن از عالم الهی کاری شایسته بود، می‌نالیدم، وگرنه ساکت می‌شوم.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول