مؤلف: محمدرضا افضلی




 
عشق چون کشتی بود بهر خواص *** کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر *** زیرکی ظن است و حیرانی نظر

«خواص» مردان کامل و واصل‌اند که می‌توانند از اسرار حق سخن بگویند و از این اقیانوس، جان به در ببرند، زیرا «محو» در حق‌اند و وجود خودی ندارند که غرق شود یا نجات یابد. «حیرانی» بدین معناست که در برابر تجلی حقیقت همه‌ی دانسته‌های ما بی‌اعتبار شود، ‌اما همین ویرانی علم ظاهر به ما «نظر» بینش باطنی می‌دهد که حقیقت را با آن درک می‌کنیم. «ظن» تفکر اهل ظاهر است که خود را عالم می‌دانند و این گمانی بیش نیست.

با چنین نوری چو پیش آری کتاب *** جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان *** علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می‌رو سپس *** رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنه البله‌ای پسر *** بهر این گفت است سلطان البشر
زیرکی چون کبر و باد انگیز توست *** ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست *** ابلهی کو واله و حیران هوست
ابلهان‌اند آن زنان دست بر *** از کف ابله وز رخ یوسف نذر

«با چنین نوری»؛ یعنی در برابر علم، وحی دل و دانشی است که از مبدأ عنایت حق و از طریق ارشاد مرد حق می‌آید. «کتاب» علم مدرسه است که در برابر این نور باطن ارجی ندارد؛ مثل بطلان تیمم با بودن آب. «خویش ابله کن»؛ یعنی زیرکی بفروش و حیرانی بخر. مولانا به حدیثی اشاره می‌کند که از پیامبر نقل شده: «دخلت الجنة فاذا اکثر اهلها البله.» تفسیر و استنباط مولانا از این حدیث جالب است. وی می‌گوید: این‌که پیامبر فرمود بیشتر اهل بهشت ابله‌اند، نظر به همین حیرت‌زدگی آنها در برابر تجلی حق است. تو بدین معنا «خویش ابله کن». «تبع می‌رو»؛ یعنی پیرو کسی باش و از مرشد طلب هدایت کن و اشتباه نکن. آن ابلهی را نمی‌گویم که دلقک دیگران می‌شود، ابلهی را می‌گویم که از شیفتگی به حق و در برابر تجلی حق حیرت‌زده است. درست مانند زنان مصری که در مشاهده سیمای یوسف خود را از یاد بردند. «از کف ابله»؛ یعنی به دست خود و به جسم خود بی‌توجه، است. «از رخ یوسف» کنایه از مشاهده‌ی جلوه حقیقت است. «نُذُر» جمع نذیر به معنای آگاه یا آگاهی دهنده است.

عقل را قربان کن اندر عشق دوست *** عقل‌ها باری از آن سوی است کوست
عقل‌ها آن سو فرستاده عقول *** مانده این سو که نه معشوق است گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود *** هر سو مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ *** که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی *** سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندرین ره ترک کن طاق و طرنب *** تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هر که او بی‌سر بجنبد دم بود *** جنبشش چون جنبش کژدم بود
کژرو و شب کور و زشت و زهرناک *** پیشه‌ی او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرّش این بود *** خُلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن *** تا رهد جان ریزه‌اش زآن شوم تن

عقلی باید قربان شود که فراتر از این جهان مادی را درک نمی‌کند و دریافت و داوری‌اش مبتنی بر علوم نقلیِ اهل مدرسه است. «عشق دوست»، سیر به سوی حق است و عقل‌های آن سوی، عقل‌های مردان دل آگاه است که معرفت حق و عوالم غیب را درک می‌کند. «عقول» عقل‌های حقیقی‌اند که توانایی ذهنی خود را به عالم معنا فرستاده‌اند و «گول» و نادان، این سو مانده است و به معشوق حقیقی نمی‌رسد. اگر عقل را از سر به در کنی، تمام وجودت عقل معرفت‌یاب می‌شود. اگر بر اثر حیرت، این عقل از سرت زایل گردد، بیم‌ناک مشو که هر سرِ موی تو، به سر و عقلی عالی‌تر مبدّل خواهد شد. در آن جانب (جهان الهی)، اندیشه برای روح و عقل موجب رنج و ناراحتی نمی‌شود، زیرا در دشت و باغ، روح و عقل می‌روید و اگر در عالم حیرت الهی، از این دشت به آدشت گذر کنی نکته‌های نعز خواهی شنید و اگر به سوی باغ بیایی نخل وجودت سیراب شود. در طریق الهی، حشمت و شکوه ظاهری را رها کن و تا زمانی که راهنمای تو حرکت نکرده تو از جایت تکان مخور. هر که بدون هادی و راهنما حرکت کند حرکتش همانند حرکت کژدم خواهد بود. به صلاحِ چنین کسی است که چنین وجودی را سرکوب نماید، زیرا روح ضعیف و ناتوانش از حیات مادی - که او را در گمراهی غرق می‌کند - آسوده می‌شود.
«جان ریزه» یعنی روح محدود در جهان مادی که به روح مطلق بی‌نهایت پیوند ندارد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول