مناجات بنده با پروردگار در مثنوی
قضیهی وامدار بودن آن غریب، دهان به دهان گشت و مشهور شد. و جوانمردِ محل از درد آن غریب ناراحت و متأثر شد. آن جوان مرد برای تأدیهی وام غریب و تقسیم آن میان اهالی متمکن در شهر گشت. با تکاپوی فراوان فقط توانست
مؤلف: محمدرضا افضلی
گفت ای پشت و پناه هر نبیل *** مرتجی و غوث ابناء السبیل
ای غم ارزاق ما بر خاطرات *** ای چو رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیره و والدین *** در خراج و خرج و در ایفاء دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر *** داده تحفه مر سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بودای آفتاب *** رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره *** ای چو میکائیل راد و رزق ده
ای دلت پیوسته با دریای غیب ***ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت *** سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد همچو من در ماه و سال *** مر تو را چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما *** نام ما و فخر ما و بخت ما
قضیهی وامدار بودن آن غریب، دهان به دهان گشت و مشهور شد. و جوانمردِ محل از درد آن غریب ناراحت و متأثر شد. آن جوان مرد برای تأدیهی وام غریب و تقسیم آن میان اهالی متمکن در شهر گشت. با تکاپوی فراوان فقط توانست صد دینار جمع کند. ناچار نزد غریب آمد و دستش را گرفت و به طرف مزار آن محتسب که در بخشش، زبانزد بود، حرکت کرد. وقتی که آن غریب وامدار همراه آن جوانمرد مددکار بر سر مزار محتسب رسیدند، های های گریه کرد. غریب در خطاب به قبر آن شریف گفت: ای کسی که پشت و پناه هر آدم نجیب و آبرومندی بودی. ای فریادرس مسافرانِ راه مانده، ای کسی که غم روزی دادن ما بر خاطرات سنگینی میکرد!ای کسی که احسان و نیکوییات هم چون رزق عام، وسیع و گسترده بود!ای کسی که در پرداخت هزینه و خرج و ادای قروض فقیران مانند خویشاوندان و پدر و مادر آنان، مهربان و شفیق بودی!ای کسی که به نزدیکان خود مانند دریا گوهر و مروارید عطا میکردی و به آنان که در دوردستها ساکناند باران بخشیدی!ای آفتاب معنوی، ما به تو پشت گرم بودیم، تو مایهی رونق هر کاخ و گنجِ ویرانهای بودی. ای کسی که هیچ کس در طول زندگانیات ندید که اخم کنی و مانند میکائیلِ بزرگوار، به همگان روزی میدادی.ای کسی که دلت همواره به دریای غیب متصل و در کوه قافِ بخشش، سیمرغ غیبی هستی.
واحدٌ کالالف در بزم کرم *** صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده میدهد *** گرد کانهای شمرده میدهد
تو حیاتی میدهی در هر نفس *** کز نفیسی مینگنجد در نفس
تو حیاتی میدهی بس پایدار *** نقد زری بیکساد و بیشمار
وارثی نا بوده یک خوی تو را *** ای فلک سجده کنان کوی تو را
خلق را از گرگ غم لطفت شبان *** چون کلیم الله شبان مهربان
در پیکار و بخشش، یک تنه معادل هزار نفر مؤثر بودی و به هنگام عطای نعمتها صد برابر حاتم طایی عمل میکردی. اگر حاتم طایی مرده، به مردهها میبخشد و گردوهای شمرده را به این و آن میدهد. در حالی که توای سخاوتمند حقیقی! در هر دم و بازدمی به طالبان حیاط طیّبه، حیات معنوی میبخشی. آن حیات معنوی چنان ارزشمند است که در کلام و بیان در نگنجد. تو حیات بسیار پاینده را عطا میکنی و سکههای طلا را که هرگز از رونق نمیافتد، فراوان میبخشی. حتی یک نفر وارث صفات و خصایل تو نیست. ای آنکه فلک بر کوی تو سجده آرد! لطف تو مردمان را از گرگ درندهی اندوه مصون میدارد؛ چنانکه چوپان، رمهی خود را از هجوم گرگ حفظ میکند. تو مانند موسای کلیم الله، چوپانی شفیق بودی.
بر امید کفّ چون دریای تو *** بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف *** تو کجایی تا شود این درد صاف
تو کجایی تا که خندان چون چمن *** گوییام بستان دو صد چندان ز من
تو کجایی تا بری در مخزنم *** تا کنی از وام و فاقه ایمنم
من همی گویم بس و تو مفضلم *** گفته کاین هم گیر از بهر دلم
حاش لله تو برونی زین جهان *** هم به وقت زندگی هم این زمان
من به امید دستِ بخشندهی تو که هم چون دریا مروارید و گوهر نثار میکند و به امید آنکه به نیازمندان مستمرّی میدهی و حاجات آنان را بر میآوری، بیمُحابا هزار دینار قرض کردم. تو کجایی که این گرفتاری برطرف شود؟ ای خواجه! تو کجایی که با رویی شاداب و گشاده به من بگویی: به مقدار مقروض بودنت این دنیارها را بگیر و حتی ده برابر آن نیز بستان. تو کجایی که مرا به خزانهات ببری تا مرا از بدهی و فقر در امان داری؟ من بگویم کافی است، ولی تو که بخشندهای به من بگویی: این عطای دیگر را هم به خاطر دل من بگیر. حقاً که تو همیشه از حیطهی جهان خارج بودهای.
ای عجب کو لعل شکّربار تو *** وآن جوابات خوش و اسرار تو
ای عجب کو آن عقیق قندخا *** آن کلید قفل مشکلهای ما
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار *** آنکه کردی عقلها را بیقرار
چند هم چون فاخته کاشانهجو *** کوّ و کوّ و کوّ و کوّ و کوّ و کوّ
کو همان جا که صفات رحمت است *** قدرت است و نزهت است و فطنت است
کو همانجا که دل و اندیشهاش *** دائم آن جا بد چو شیر و بیشهاش
کو همانجا که امید مرد و زن *** می رود در وقت اندوه و حزن
کو همان جا که به وقت علتی *** چشم دارد بر امید صحتی
آن طرف که بهر دفع زشتیای *** باد جویی بهر کشت و کشتیای
آن طرف که دل اشارت میکند *** چون زبان یا هو عبارت میکند
او مع الله است نی کو کو همی *** کاش جولاهانه ماکو گفتمی
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق *** روحها را میزند صد گونه برق
جزر و مدش بد به بحری در زبد *** منتفی شد جزر و باقی ماند مد
شگفتا! کو ان لب شیرین گفتار و پاسخهای زیبا و رازگشاییهای شگفتانگیز تو؟ شگفتا! کو آن لبی که سخنان شیرین و آن کلیدی که قفل مشکلات ما گشاید؟ شگفتا! کو آن کلام شمشیرآسای تو که مانند ذوالفقار حیدری ریشهی غم و یأس را از دلها برکند؛ همان کلام نافذی که عقول را بیتاب و بیقرار میکرد؟ آخر تا کی مانند فاختهای که در جستوجوی آشیان خود است نغمهی کوکو، سر دهم. او اینک کجاست؟ همانجایی است که صفات رحمت و قدرت و نکویی و دانایی آنجاست. همانجایی که دل و اندیشهاش همواره آنجا بود، همانجایی است که عموم مردم از زن و مرد به گاه هجوم غم و اندوه، بدان جا امید برند. همان جایی که به گاه پیدا شدن بیماریها و گرفتاریها چشم مردم به امید بازیافتن سلامتی و تن درستی بدان جا متوجه میشود. همان جایی که برای دفع ناگواریها پناه میبرند و نیز از آن جا وزیدن باد را برای جدا کردن کاه از دانه و حرکت کشتی به ساحل نجات طلب میکنند. همان جایی که وقتی زبان، ذکر یاهو میگوید دل بدان طرف متوجه میشود. اما عارف بالله بدون ذکر لفظی نیز همواره خدا را همراه خود میبیند. ای کاش ما هم بدون لقلقهی لسان و از دل و جان ذکر حق میگفتیم. بیایید خود را بیابیم که حق در دلهای ماست. عقل ما کجاست که ببیند در باختر و خاور تجلیّات فراوانی از حضرت حق به جان اهل الله اصابت میکند. عارف تا وقتی که در حیطه عالم جسمانی است گاه دچار قبض شود و گاه به بسط آید و این حالات بر دوام است تا آنکه او به سوی سایه سبحان شدّ رحال کند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
ای غم ارزاق ما بر خاطرات *** ای چو رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیره و والدین *** در خراج و خرج و در ایفاء دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر *** داده تحفه مر سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بودای آفتاب *** رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره *** ای چو میکائیل راد و رزق ده
ای دلت پیوسته با دریای غیب ***ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت *** سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد همچو من در ماه و سال *** مر تو را چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما *** نام ما و فخر ما و بخت ما
قضیهی وامدار بودن آن غریب، دهان به دهان گشت و مشهور شد. و جوانمردِ محل از درد آن غریب ناراحت و متأثر شد. آن جوان مرد برای تأدیهی وام غریب و تقسیم آن میان اهالی متمکن در شهر گشت. با تکاپوی فراوان فقط توانست صد دینار جمع کند. ناچار نزد غریب آمد و دستش را گرفت و به طرف مزار آن محتسب که در بخشش، زبانزد بود، حرکت کرد. وقتی که آن غریب وامدار همراه آن جوانمرد مددکار بر سر مزار محتسب رسیدند، های های گریه کرد. غریب در خطاب به قبر آن شریف گفت: ای کسی که پشت و پناه هر آدم نجیب و آبرومندی بودی. ای فریادرس مسافرانِ راه مانده، ای کسی که غم روزی دادن ما بر خاطرات سنگینی میکرد!ای کسی که احسان و نیکوییات هم چون رزق عام، وسیع و گسترده بود!ای کسی که در پرداخت هزینه و خرج و ادای قروض فقیران مانند خویشاوندان و پدر و مادر آنان، مهربان و شفیق بودی!ای کسی که به نزدیکان خود مانند دریا گوهر و مروارید عطا میکردی و به آنان که در دوردستها ساکناند باران بخشیدی!ای آفتاب معنوی، ما به تو پشت گرم بودیم، تو مایهی رونق هر کاخ و گنجِ ویرانهای بودی. ای کسی که هیچ کس در طول زندگانیات ندید که اخم کنی و مانند میکائیلِ بزرگوار، به همگان روزی میدادی.ای کسی که دلت همواره به دریای غیب متصل و در کوه قافِ بخشش، سیمرغ غیبی هستی.
واحدٌ کالالف در بزم کرم *** صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده میدهد *** گرد کانهای شمرده میدهد
تو حیاتی میدهی در هر نفس *** کز نفیسی مینگنجد در نفس
تو حیاتی میدهی بس پایدار *** نقد زری بیکساد و بیشمار
وارثی نا بوده یک خوی تو را *** ای فلک سجده کنان کوی تو را
خلق را از گرگ غم لطفت شبان *** چون کلیم الله شبان مهربان
در پیکار و بخشش، یک تنه معادل هزار نفر مؤثر بودی و به هنگام عطای نعمتها صد برابر حاتم طایی عمل میکردی. اگر حاتم طایی مرده، به مردهها میبخشد و گردوهای شمرده را به این و آن میدهد. در حالی که توای سخاوتمند حقیقی! در هر دم و بازدمی به طالبان حیاط طیّبه، حیات معنوی میبخشی. آن حیات معنوی چنان ارزشمند است که در کلام و بیان در نگنجد. تو حیات بسیار پاینده را عطا میکنی و سکههای طلا را که هرگز از رونق نمیافتد، فراوان میبخشی. حتی یک نفر وارث صفات و خصایل تو نیست. ای آنکه فلک بر کوی تو سجده آرد! لطف تو مردمان را از گرگ درندهی اندوه مصون میدارد؛ چنانکه چوپان، رمهی خود را از هجوم گرگ حفظ میکند. تو مانند موسای کلیم الله، چوپانی شفیق بودی.
بر امید کفّ چون دریای تو *** بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف *** تو کجایی تا شود این درد صاف
تو کجایی تا که خندان چون چمن *** گوییام بستان دو صد چندان ز من
تو کجایی تا بری در مخزنم *** تا کنی از وام و فاقه ایمنم
من همی گویم بس و تو مفضلم *** گفته کاین هم گیر از بهر دلم
حاش لله تو برونی زین جهان *** هم به وقت زندگی هم این زمان
من به امید دستِ بخشندهی تو که هم چون دریا مروارید و گوهر نثار میکند و به امید آنکه به نیازمندان مستمرّی میدهی و حاجات آنان را بر میآوری، بیمُحابا هزار دینار قرض کردم. تو کجایی که این گرفتاری برطرف شود؟ ای خواجه! تو کجایی که با رویی شاداب و گشاده به من بگویی: به مقدار مقروض بودنت این دنیارها را بگیر و حتی ده برابر آن نیز بستان. تو کجایی که مرا به خزانهات ببری تا مرا از بدهی و فقر در امان داری؟ من بگویم کافی است، ولی تو که بخشندهای به من بگویی: این عطای دیگر را هم به خاطر دل من بگیر. حقاً که تو همیشه از حیطهی جهان خارج بودهای.
ای عجب کو لعل شکّربار تو *** وآن جوابات خوش و اسرار تو
ای عجب کو آن عقیق قندخا *** آن کلید قفل مشکلهای ما
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار *** آنکه کردی عقلها را بیقرار
چند هم چون فاخته کاشانهجو *** کوّ و کوّ و کوّ و کوّ و کوّ و کوّ
کو همان جا که صفات رحمت است *** قدرت است و نزهت است و فطنت است
کو همانجا که دل و اندیشهاش *** دائم آن جا بد چو شیر و بیشهاش
کو همانجا که امید مرد و زن *** می رود در وقت اندوه و حزن
کو همان جا که به وقت علتی *** چشم دارد بر امید صحتی
آن طرف که بهر دفع زشتیای *** باد جویی بهر کشت و کشتیای
آن طرف که دل اشارت میکند *** چون زبان یا هو عبارت میکند
او مع الله است نی کو کو همی *** کاش جولاهانه ماکو گفتمی
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق *** روحها را میزند صد گونه برق
جزر و مدش بد به بحری در زبد *** منتفی شد جزر و باقی ماند مد
شگفتا! کو ان لب شیرین گفتار و پاسخهای زیبا و رازگشاییهای شگفتانگیز تو؟ شگفتا! کو آن لبی که سخنان شیرین و آن کلیدی که قفل مشکلات ما گشاید؟ شگفتا! کو آن کلام شمشیرآسای تو که مانند ذوالفقار حیدری ریشهی غم و یأس را از دلها برکند؛ همان کلام نافذی که عقول را بیتاب و بیقرار میکرد؟ آخر تا کی مانند فاختهای که در جستوجوی آشیان خود است نغمهی کوکو، سر دهم. او اینک کجاست؟ همانجایی است که صفات رحمت و قدرت و نکویی و دانایی آنجاست. همانجایی که دل و اندیشهاش همواره آنجا بود، همانجایی است که عموم مردم از زن و مرد به گاه هجوم غم و اندوه، بدان جا امید برند. همان جایی که به گاه پیدا شدن بیماریها و گرفتاریها چشم مردم به امید بازیافتن سلامتی و تن درستی بدان جا متوجه میشود. همان جایی که برای دفع ناگواریها پناه میبرند و نیز از آن جا وزیدن باد را برای جدا کردن کاه از دانه و حرکت کشتی به ساحل نجات طلب میکنند. همان جایی که وقتی زبان، ذکر یاهو میگوید دل بدان طرف متوجه میشود. اما عارف بالله بدون ذکر لفظی نیز همواره خدا را همراه خود میبیند. ای کاش ما هم بدون لقلقهی لسان و از دل و جان ذکر حق میگفتیم. بیایید خود را بیابیم که حق در دلهای ماست. عقل ما کجاست که ببیند در باختر و خاور تجلیّات فراوانی از حضرت حق به جان اهل الله اصابت میکند. عارف تا وقتی که در حیطه عالم جسمانی است گاه دچار قبض شود و گاه به بسط آید و این حالات بر دوام است تا آنکه او به سوی سایه سبحان شدّ رحال کند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}