مؤلف: محمدرضا افضلی




 
دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام *** دادمی در دست فهم تو زمام
دوش چیزی خورده‌ام افسانه است *** هرچه می‌آید ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختیم *** گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم
هست بر اسباب اسبابی دگر *** در سبب منگر در آن افکن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند *** معجزات خویش بر کیوان زدند
بی‌سبب مر بحر را بشکافتند *** بی‌زراعت چاش گندم یافتند
ریگ‌ها هم آرد شد از سعیشان *** پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان
جمله قرآن است در قطع سبب *** عزّ درویش و هلاک بولهب
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند *** لشکر زفت حبش را بشکند
پیل را سوراخ سوراخ افکند *** سنگ مرفی کو به بالا پر زند
دم گاو کشته بر مقتول زن *** تا شود زنده همان دم در کفن
حلق ببریده جهد از جای خویش *** خون خود جوید ز خون پالای خویش
هم چنین ز آغاز قرآن تا تمام *** رفض اسباب است و علت والسلام

مولانا بارها در مثنوی به این نکته اشاره کرده است که خوردن مانع جوشش‌های ذهن و فکر است: «وقت لقمان است‌ای لقمه برو». در این ابیات به همان معنا باز می‌گردد. اما آن را افسانه می‌شمارد و می‌گوید: همه‌ی این حالات گوناگون از «پنهان‌خانه» و عالم غیب است. «خوش چشمان»؛ یعنی آنها که دید باطن دارند و به نور حق روشنند و به اسباب ظاهری و مادی امور نمی‌اندیشند. هم‌چنین می‌گوید: این اسباب ظاهری، مسببی دارند که آن را باید دید، که همان قدرت و مشیت حق است. آن سبب‌سازی که سبب‌سوز هم هست: «از سبب‌سوزیش من سوداییم». «قطع اسباب»، یعنی تفهیم این‌که سبب‌های مادی و دنیایی را قدرت دیگری به حرکت در می‌آورد و خود آنها علل امور و وقایع نیستند. در همین رابطه به معجزه‌ی موسی و عبور او از رود نیل و غرق شدن فرعونیان اشاره می‌کند. (1) هم‌چنین به قصه ابراهیم، که یک بار نمرود فرمان داده بود تا به همه غذا بدهند جز ابراهیم. ابراهیم نیز نومید از دوست و دشمن، روی به حق آورد و هنگامی که به خانه می‌رفت کیسه خود را از ریگ بیابان پُر کرد. ریگ‌ها به فرمان حق آرد شد و هنگامی که بامدادان ابراهیم بیدار شد، اهل بیت او نان پخته بودند. نمونه دیگر، روزی موسی و زنش صفوراست که پشم‌های پشت بزی را می‌چیدند و پشم‌ها به ابریشم تبدیل می‌شد. هم‌چنین اشاره به قصه ابرهه و اصحاب فیل که برای ویران کردن کعبه از صنعا آمد و مرغان بر آنها سنگ‌ریزه افکندند و همه را کشتند (سوره فیل). «بر کیوان زدند»، یعنی به بالاترین مرتبه رساندند. «چاش»، یعنی غله‌ی پاک کرده. «به بالا پر زند»، یعنی سیر در عالم غیب داشته باشد و از حق فرمان بگیرد. در این مرحله است که یک سنگ‌ریزه بر پیل چیره می‌شود.
باز اشاره به معجزه‌ی دیگر موسی دارد که در آیه‌های 67 به بعد سوره بقره از آن یاد شده است: به هدایت حق، موسی برای شناختن قاتل یک اسرائیلی، دستور می‌دهد تا گاوی با نشانه‌های خاص را بکشند و دم آن را بر مقتول بزنند تا زنده شود و قاتِل خود را معرفی کند. «خون پالا»، یعنی خون‌ریز. «رفض» یعنی ترک و نپذیرفتن. «رفض اسباب» همان قطع اسباب است که توضیح دادیم.

کشفِ این نه از عقل کارافزا شود *** بندگی کن تا تو را پیدا شود
بند معقولات آمد فلسفی *** شهسوار عقل عقل آمد صفی
عقل عقلت مغز و عقل تو است پوست *** معده‌ی حیوان همیشه پوست جوست
مغز جوی از پوست دارد صد ملال *** مغز نغزِ آن را حلال آمد حلال
چون که قشر عقل صد برهان دهد *** عقل کل کی گام بی‌ایقان نهد
عقل دفترها کند یک سر سیاه *** عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سیاهی و سپیدی فارغ است *** نور ماهش بر دل و جان بازغ است
این سیاه و آن سپید ار قدر یافت *** زآن شب قدر است کاختروار تافت
قیمت همیان و کیسه از زر است *** بی‌زری همیان و کیسه ابتر است
هم‌چنان که قدر تن از جان بود *** قدر جان از پرتو جانان بود
گر بدی جان زنده بی‌پرتو کنون *** هیچ گفتی کافران را می‌توان

«کشف این»، یعنی ادراک بحث. «قطع اسباب» و شناخت مسبب‌الاسباب، ادراک آن، کار عقل مزاحم یا عقل دنیایی نیست. «کارافزا»، یعنی موجودی که دردسر و گرفتاری ایجاد می‌کند. برای شناخت این حقیقت فقط یک راه وجود دارد: بندگیِ محض و بدون استدلال و تعقل. «فلسفی» به معنای اهل استدلال و منکر حقایق و عوالم غیبی است که در بند مسائل عقلی و استدلالی خویش است. «عقل عقل»، عقلی است که به عقل کل و سرچشمه‌ی معرفت الهی پیوسته و از گرفتاری معقولاتِ بحثی، صافی و پاک شده است. عقل دنیایی و محدود به عوالم مادی، پوسته‌ای بر این عقل حقیقت‌جو است و کسی که فقط مفاهیم مادی و حیوانیِ زندگی را در می‌یابد، این «پوست عقل» را می‌جوید و می‌پسندد. «مغزی جوی»، کسی است که به عقل کارافزا توجهی ندارد و در پی عقل معرفت‌یاب یا عقل عقل است. «نعزان»، همین آگاهان و صاحبان عقل معرفت یابند. «قشر عقل» همان عقل دنیایی است. عقل ظاهری موجد مباحثی است که در کتاب‌ها می‌آید، اما عقل معرفت‌یاب بدون ابزار مدرسه‌ای، دنیا را روشن می‌کند. «نور ماه» معرفت عوالم غیب است. «این سیاه و این سپید»، پدیده‌های عالم ماده است. مولانا می‌گوید: ارزش موجودات این جهانی به آن است که نوری از آن عقل عقل بر آنها بتابد. «ابتر»، یعنی بی‌فایده و بی‌مصرف. جان کلام این است که روح انسانی ما، در صورتی ارج دارد که پرتو حق بر آن بتابد. به همین دلیل پروردگار در آیه‌ی 30 سوره‌ی زمر، کافران را «مردگان» خوانده است، زیرا جان آنها «بی‌پرتو» از نور حق است.

هین بگو که ناطقه جو می‌کند *** تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گرچه هر قرنی سخن‌آری بود *** لیک گفته‌ی سالفان یاری بود
نی که هم تورات و انجیل و زبور *** شد گواه صدق قرآن‌ای شکور
روزی بی‌رنج جو و بی‌حسیب *** کز بهشتت آورد جبریل سیب
بلکه رزقی از خداوند بهشت *** بی‌صداع باغبان بی‌رنج کشت
زآن‌که نفع نان در آن نان داد اوست *** بدهدت آن نفع بی‌توسیط پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفره است *** نانِ بی‌سفره ولیّ را بهره است
رزق جانی کی بری با سعی و جست *** جز به عدل شیخ کو داود توست

مولانا احساس می‌کند که سخنان او برای آیندگان می‌ماند و ناطقه‌ی او راهی می‌سازد تا جویبار مثنوی بهره‌ای به قرن‌های بعد برساند. او خود را در قرن‌های بعد می‌بیند که در شمار گذشتگان است، اما سخن او یار جویندگان حق است؛ چنان‌که تورات و انجیل و زبور گواه و مؤید تعلیمات قرآن است. در آیه‌ی 120 سوره هود می‌خوانیم: (وَكُلّاً نَقُصُّ عَلَیْكَ مِنْ أَنبَاءِ الرُّسُلِ مَا نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ وَجَاءَكَ فِی هذِهِ الْحَقُّ) و ما تمامی اخبار مربوط به رسولان پیشین را برای تو بازگو می‌کنیم تا بدان دل‌آرام شوی. «روزی بی‌رنج»، همان بهره‌های معنوی و غیبی است که به مردان حق می‌رسد. «بی‌صُداع باغبان»، یعنی بی‌آن‌که باغبانی رنج ببرد و برای خود دردسر فراهم کند. «نفع نان»، یعنی سیر شدن و بی‌نیازی. مولانا می‌گوید: از این رزق معنوی، نفع نان به دست می‌آید، بی‌آن‌که پوسته و ظاهر مادی و دنیاییِ نان در میان باشد. همین نان معنوی را نان بی‌سفره می‌گوید که پروردگار به اولیای خود می‌دهد. «رزق جانی»، همان روزی بی‌رنج و نان بی‌سفره است، که با تلاش‌های دنیایی به دست نمی‌آید. بلکه شیخ و مرشد باید آن را به مریدان بدهد.

پی‌نوشت‌:

1. شعراء، آیه‌ی 62.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول