شرح فسون الهی در مثنوی
«بالا» مقام قدس و پیشگاه پروردگار است. «مرغ بیاندازه»، روح در مرتبهای است که به جسم خاکی نزول نکرده است. قفس به همین جسم خاکی میگویند. سالک میپرسد: این روح نامحدود چگونه در قفسِ محدود تن جای میگیرد؟ مرد
مؤلف: محمدرضا افضلی
مرد گفتش کای امیرالمؤمنین *** جان ز بالا چون درآمد در زمین
مرغ بیاندازه چون شد در قفس *** گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش *** چون فسون خواند، همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود *** خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود، افسونی چو خواند *** زود او را در عدم دو اسبه راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد *** گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی، تا جان شد او *** گفت با خورشید، تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکته مخوف *** در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر، آن گویا چه خواند *** کو چو مشک از دیده خود آب راند
تا به گوش خاک، حق چه خوانده است *** کو مراقب گشت و خامش مانده است
«بالا» مقام قدس و پیشگاه پروردگار است. «مرغ بیاندازه»، روح در مرتبهای است که به جسم خاکی نزول نکرده است. قفس به همین جسم خاکی میگویند. سالک میپرسد: این روح نامحدود چگونه در قفسِ محدود تن جای میگیرد؟ مرد جان آشنا در پاسخ میگوید: پروردگار بر روح، فسون و قصص خوانده و رازی را در گوش او به صورت الهام بیان نموده است عدم با افسون و قصه پروردگار رقصکنان و معلقزنان به عالم وجود میآید و باز با فسونی دیگر، دو اسبه و شتابان به عدم باز میگردد.
جان کلام این است که همه چیز به حکمت و مشیّت الهی بستگی دارد و او خود میداند و بس و علم ازلی فقط در نزد اوست. فسون اوست که در همهی اشیاء جاری است؛ گل را خندان میکند، سنگ را عقیق میسازد، جسم خاکی را با آیتی از آیات حق چنان به کمال میرساند که تبدیل به جان میشود و رازهای غیب را در مییابد و با همان آیات و قصص و افسونهای الهی خورشید درخشان، دچار کسوف میشود، آب میگرید و خاک مانند عارفان در حال مراقبت، سکوت میکند. «مراقب» به سالکی میگویند که میکوشد دل خود را از توجه به آنچه در راه وصال حق نیست باز دارد و این پاسداریِ دل را مراقبه میگویند.
در تردد هر که او آشفته است *** حق به گوش او معما خوانده است
تا کند محبوسش اندر دو گمان *** آن کنم کو گفت یا خود ضدّ آن
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف *** زآن دو یک را بر گزیند زآن کنف
گر نخواهی در تردّد هوش جان *** کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معمّاهاش را *** تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محلّ وحی گردد گوش جان *** وحی چه بود گفتن از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است *** گوش عقل و گوش ظنّ، زآن مفلس است
در سخن پیشین جان کلام این بود که همهی کائنات و موجودات، جلوههای مشیّت الهیاند که در ذهن انسان جریان ذهنی پدید میآورد که موجب اعمال جسم میشود. در این قسمت سخن از انسانی است که پروردگار جریان اراده خود را در وجود او روشن و آشکار نمیسازد یا او شایستگی پیوند با مشیت الهی را ندارد که گویا حق معمایی به گوش دل او خوانده است. چنین کسی دچار شک و دودلی است و حالتی آشفته دارد و میان دو تصمیم و دو عمل سرگردان است. مولانا به چنین انسان مرددّی راه نشان میدهد که ترجیح و انتخاب یک طرف باید با عنایت حق و در پناه حق (ز آن کنف) صورت گیرد. اگر نمیخواهی که هوش جان در تردد بماند باید توجه خود را از آنچه در راه حق نیست باز داری تا گوش جان برای شنیدن افسون و الهام پروردگار باز شود.
«پنبه در گوش جان فشردن»، کنایه از اشتغال ذهن به امر دنیوی است که نمیگذارد پیام و سروش حق را بشنویم. «وحی»، سخنی است که با گوش ظاهر شنیده نمیشود. مولانا میگوید: جان، چشم و گوشی غیر از این چشم و گوش ظاهر دارد. عقل و گمان ما به گوش ظاهر وابسته است که توانایی ادراک حقایق را ندارد.
آب صافی در گلی پنهان شده *** جان صافی بستهی ابدان شده
گفت: تو بحث شگرفی میکنی *** معنیی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را *** بند حرفی کردهای تو باد را
از برای فایده این کردهای *** تو که خود از فایده در پردهای
آنکه از وی فایده زاییده شد *** چون نبیند آنچه ما را دیده شد
صد هزاران فایده است و هر یکی *** صد هزاران پیش آن یک اندکی
آن دم لطفش که جزء جزءهاست *** فایده شد کل کل خالی چراست
تو که جزئی، کار تو با فایده است *** پس چرا در طعن کل آری تو دست
گفت را گر فایده نبود، مگو *** ور بود، هل اعتراض و شکر گو
سالک، باز از حکمت و سرّ در قفس شدن روح و جان سؤال میکند. مردِ جان آشنا میگوید: تو سؤال بس مهم و عجیبی میکنی. نمیتوان معانی بلند و عالی را در این حروف و الفاظ گنجاند. تو این سؤال را برای فایده میپرسی، اما تو فایدهی حقیقی را نمیشناسی و از آن در پرده و حجابی و نمیتوانی آن را ببینی. انسانِ در پرده و حجاب چگونه میتواند حکمت را درک نماید و از نور روشناییبخش آفتابِ معرفت بهره گیرد. خدایی که همهی فایدهها از اوست، آنچه را ما میبینیم، میبیند و سؤال از حکمتِ کارهای او خطاست. در کار حق صد هزاران فایده است و صد هزاران فایدهای که من و تو میبینیم، بسیار اندک و بیارزش است. همین نطق تو که جزئی از وجود کوچک توست فایدهای از آفرینش است. چطور ممکن است که «کُلّ کلِّ» هستی بیفایده باشد. پس تو نباید سؤالی مطرح کنی که طعنه زدن به کلّ هستی است.
اگر نمیخواهی نظر مرا بپذیری و باز هم از فایده و حکمت کارهای حق میپرسی، بهتر است که چیزی نگویی. اگر قبول داری که کار حق بیحکمت و بیفایده نیست، پس به جای اعتراض، سپاسگزار حق باش.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
مرغ بیاندازه چون شد در قفس *** گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش *** چون فسون خواند، همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود *** خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود، افسونی چو خواند *** زود او را در عدم دو اسبه راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد *** گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی، تا جان شد او *** گفت با خورشید، تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکته مخوف *** در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر، آن گویا چه خواند *** کو چو مشک از دیده خود آب راند
تا به گوش خاک، حق چه خوانده است *** کو مراقب گشت و خامش مانده است
«بالا» مقام قدس و پیشگاه پروردگار است. «مرغ بیاندازه»، روح در مرتبهای است که به جسم خاکی نزول نکرده است. قفس به همین جسم خاکی میگویند. سالک میپرسد: این روح نامحدود چگونه در قفسِ محدود تن جای میگیرد؟ مرد جان آشنا در پاسخ میگوید: پروردگار بر روح، فسون و قصص خوانده و رازی را در گوش او به صورت الهام بیان نموده است عدم با افسون و قصه پروردگار رقصکنان و معلقزنان به عالم وجود میآید و باز با فسونی دیگر، دو اسبه و شتابان به عدم باز میگردد.
جان کلام این است که همه چیز به حکمت و مشیّت الهی بستگی دارد و او خود میداند و بس و علم ازلی فقط در نزد اوست. فسون اوست که در همهی اشیاء جاری است؛ گل را خندان میکند، سنگ را عقیق میسازد، جسم خاکی را با آیتی از آیات حق چنان به کمال میرساند که تبدیل به جان میشود و رازهای غیب را در مییابد و با همان آیات و قصص و افسونهای الهی خورشید درخشان، دچار کسوف میشود، آب میگرید و خاک مانند عارفان در حال مراقبت، سکوت میکند. «مراقب» به سالکی میگویند که میکوشد دل خود را از توجه به آنچه در راه وصال حق نیست باز دارد و این پاسداریِ دل را مراقبه میگویند.
در تردد هر که او آشفته است *** حق به گوش او معما خوانده است
تا کند محبوسش اندر دو گمان *** آن کنم کو گفت یا خود ضدّ آن
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف *** زآن دو یک را بر گزیند زآن کنف
گر نخواهی در تردّد هوش جان *** کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معمّاهاش را *** تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محلّ وحی گردد گوش جان *** وحی چه بود گفتن از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است *** گوش عقل و گوش ظنّ، زآن مفلس است
در سخن پیشین جان کلام این بود که همهی کائنات و موجودات، جلوههای مشیّت الهیاند که در ذهن انسان جریان ذهنی پدید میآورد که موجب اعمال جسم میشود. در این قسمت سخن از انسانی است که پروردگار جریان اراده خود را در وجود او روشن و آشکار نمیسازد یا او شایستگی پیوند با مشیت الهی را ندارد که گویا حق معمایی به گوش دل او خوانده است. چنین کسی دچار شک و دودلی است و حالتی آشفته دارد و میان دو تصمیم و دو عمل سرگردان است. مولانا به چنین انسان مرددّی راه نشان میدهد که ترجیح و انتخاب یک طرف باید با عنایت حق و در پناه حق (ز آن کنف) صورت گیرد. اگر نمیخواهی که هوش جان در تردد بماند باید توجه خود را از آنچه در راه حق نیست باز داری تا گوش جان برای شنیدن افسون و الهام پروردگار باز شود.
«پنبه در گوش جان فشردن»، کنایه از اشتغال ذهن به امر دنیوی است که نمیگذارد پیام و سروش حق را بشنویم. «وحی»، سخنی است که با گوش ظاهر شنیده نمیشود. مولانا میگوید: جان، چشم و گوشی غیر از این چشم و گوش ظاهر دارد. عقل و گمان ما به گوش ظاهر وابسته است که توانایی ادراک حقایق را ندارد.
آب صافی در گلی پنهان شده *** جان صافی بستهی ابدان شده
گفت: تو بحث شگرفی میکنی *** معنیی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را *** بند حرفی کردهای تو باد را
از برای فایده این کردهای *** تو که خود از فایده در پردهای
آنکه از وی فایده زاییده شد *** چون نبیند آنچه ما را دیده شد
صد هزاران فایده است و هر یکی *** صد هزاران پیش آن یک اندکی
آن دم لطفش که جزء جزءهاست *** فایده شد کل کل خالی چراست
تو که جزئی، کار تو با فایده است *** پس چرا در طعن کل آری تو دست
گفت را گر فایده نبود، مگو *** ور بود، هل اعتراض و شکر گو
سالک، باز از حکمت و سرّ در قفس شدن روح و جان سؤال میکند. مردِ جان آشنا میگوید: تو سؤال بس مهم و عجیبی میکنی. نمیتوان معانی بلند و عالی را در این حروف و الفاظ گنجاند. تو این سؤال را برای فایده میپرسی، اما تو فایدهی حقیقی را نمیشناسی و از آن در پرده و حجابی و نمیتوانی آن را ببینی. انسانِ در پرده و حجاب چگونه میتواند حکمت را درک نماید و از نور روشناییبخش آفتابِ معرفت بهره گیرد. خدایی که همهی فایدهها از اوست، آنچه را ما میبینیم، میبیند و سؤال از حکمتِ کارهای او خطاست. در کار حق صد هزاران فایده است و صد هزاران فایدهای که من و تو میبینیم، بسیار اندک و بیارزش است. همین نطق تو که جزئی از وجود کوچک توست فایدهای از آفرینش است. چطور ممکن است که «کُلّ کلِّ» هستی بیفایده باشد. پس تو نباید سؤالی مطرح کنی که طعنه زدن به کلّ هستی است.
اگر نمیخواهی نظر مرا بپذیری و باز هم از فایده و حکمت کارهای حق میپرسی، بهتر است که چیزی نگویی. اگر قبول داری که کار حق بیحکمت و بیفایده نیست، پس به جای اعتراض، سپاسگزار حق باش.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}