مؤلف: محمدرضا افضلی




 
گفت پیغمبر که نفحت‌های حق *** اندر این ایام می‌آرد سبق
گوش هش دارید این اوقات را *** در ربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت *** هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت
نفحه‌ی دیگر رسید آگاه باش *** تا از این هم وا نمانی، خواجه تاش
جان آتش یافت زو آتش کشی *** جان مرده یافت در خود جنبشی

پیامبر فرمود: «ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات، إلا فتعرضوا لها؛ پروردگار شما در زمانه‌ی شما نسیم و جلوه‌هایی دارد. به هوش باشید و به سوی این تجلی‌های حق بروید.» (این تجلی فیضی است که می‌توان از مردان حق یا از احوال و جریان‌های درون خود یافت.) معنای ابیات این است که نفحه‌ی حق هر که را که خواستار و جوینده بود، زندگی معنوی و روحانی می‌بخشد. «خواجه تاش»، یعنی هم قطار و هم ردیف. «آتش کشی»، یعنی خاموش کردن آتش. از نفحات حق، جانِ ناری که مستحق آتش دوزخ بود خاموش شد و مرده زندگی یافت. بنابراین نفحه‌های حق، پاسخ‌گوی همه‌ی نیازها و آرزوهاست.

آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست *** خود ندا آن است و این باقی صداست
ترک و کرد و پاسی‌گوّ و عرب *** فهم کرده آن ندا بی‌گوش و لب
خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ *** فهم کرده این ندا را چوب و سنگ
هر دمی از وی همی آید الست *** جوهر و اعرض می‌گردند هست
گر نمی‌آید بلی ز ایشان، ولی *** آمدنشان از عدم باشد بلی
زآن‌چه گفتم من ز فهم سنگ و چوب *** در بیانش قصه‌ای هشدار، خوب

مولانا معتقد است که همه چیز جلوه‌ای از وجود حق است. پس اصل هر آوازی که می‌شنویم، ندایی از جانب حق است و جانِ پیوسته به حق می‌تواند این ندای حق را بشنود. آوازهای دیگر، صدا (انعکاس صوت و پژواک) است. این سروش آسمانی از طریق لب و دهان و گوش ظاهری به ما نمی‌رسد؛ گوش دل باید باز باشد. حتی چوب و سنگ هم می‌توانند جلوه‌گاه ندای حق باشند. بنابراین سخن بر سر رابطه کل آفرینش و همه‌ی آفریدگان با حق است که هر یک به نسبت شایستگی و درجه‌ی کمال خود و از طریقی مناسب با خلقت خود، می‌تواند امر پروردگار را بشنود. البته این رابطه، مستقیم و بی‌واسطه است. رابطه‌ی بین آفریدگان با پروردگار از روز «اَلَست» برقرار شده است. پروردگار در آغاز آفرینش از آفریدگان پرسید: (أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى‏)؛ آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا، هستی (1). «جوهر»، چیزی است که قائم به ذات است و «عرض»، چیزی است که قائم به خود نیست؛ مثلاً شادی و غم یا سپیدی و سیاهی، به خودی خود معنا ندارد مگر آن‌که خود ما وجود داشته باشیم. معنا سخن مولانا این است: همواره رابطه آفریدگان و آفریننده جریان دارد و پروردگار به آفرینش خود ادامه می‌دهد و جواهر و اعراض را می‌آفریند و سؤال «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ» از جانب او تکرار می‌شود، اما همه موجودات لفظ «بلی» و تأیید پروردگاری را مانند ما بر زبان نمی‌آورند. همین که از عدم به وجود می‌آیند، این خود پاسخ به حق و اذعان به پروردگاری اوست.

اُستن حنُانه از هجر رسول *** ناله می‌زد همچو ارباب عقول
گفت پیغمبر چه خواهی‌ای ستون *** گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختی *** بر سر منبر تو مسند ساختی
گر همی خواهی تو را نخلی کنند *** شرقی و غربی ز تو میوه چینند؟
یا در آن عالم خدا سروی کند *** تا‌تر و تازه بمانی تا ابد
گفت آن خواهم که دائم شد بقاش *** بشنو‌ای غافل کم از چوبی مباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمین *** تا چو مردم حشر گردد یوم دین

ستون حنّانه مطابق روایات، یکی از ستون‌های مسجدالنبی و از چوب خرما یا سدر بوده است که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بر آن تکیه می‌داد و سخن می‌گفت. هم اکنون نیز مکان آن مشخص است. هنگامی که حضرت بر فراز منبر رفت، ستون به فریاد آمد و از فراق او گله کرد. حنانه، یعنی نالان. مولانا این حکایت را به عنوان شاهدی برای سخنان خود در ابیات پیش آورده است که چوب و سنگ هم با حقیقت آفرینش رابطه‌ای دارند و از آن سخن می‌گویند. طبق این حدیث، ستون نالان جز پیوستن به حق و آخرت هیچ امتیازی را نپذیرفت.

تا بدانی هر که را یزدان بخواند *** از همه کار جهان بی‌کار ماند
هر که را باشد ز یزدان کار و بار *** یافت بار آن جاو بیرون شد ز کار
وآن‌که او را نبود از اسرار داد *** کی کند تصدیق او ناله‌ی جماد
گوید آری نی ز دل، بهر وفاق *** تا نگویندش که هست اهل نفاق
گر نیندی واقفان امر کن *** در جهان ردّ گشته بودی این سخن

مولانا توجه دارد که همه مردن نالیدن ستون را باور نمی‌کنند و خیلی از آنها آن را خیالی می‌دانند، به همین دلیل موضوع را به قدرتِ حق و عنایت او ربط می‌دهد. در مورد رابطه انسان با خدا، عرفا معتقدند که باید نخست از جانب حق عنایتی باشد وگرنه کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن؟ کسی ناله‌ی این ستون را قبول دارد که از اَسرار غیب بهره‌ای به او داده باشند. کسی که چنین نصیبی از اسرار حق ندارد به ظاهر می‌پذیرد، اما در حقیقت معتقد نیست. «کن»، یعنی باش. اشاره به مواردی است که در قرآن سخن از آفرینش حق است. چون پروردگار اراده کند که چیزی پدید آید، به آن می‌گوید: باش، آن چیز بی‌درنگ پدید می‌آید: (یَقُولُ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ). مولانا می‌گوید: اگر آگاهانِ به قدرت حق نبودند، این اعتقاد در دنیا مردود شده بود و دیگر کسی قبول نمی‌کرد که به اراده‌ی حق ممکن است سنگ و چوب هم به سخن آیند.

سنگ‌ها اندر کف بوجهل بود *** گفت‌ای احمد بگو این چیست زود
گر رسولی چیست در مشتم نهان *** چون خبر داری ز راز آسمان
گفت چون خواهی بگویم آن چه هاست *** یا بگویند آن که ما حقیم و راست
گفت بوجهل این دوم نادرتر است *** گفت آری حق از آن قادرتر است
از میان مشت او هر پاره سنگ *** در شهادت گفتن آمد بی‌درنگ
لا اله گفت و الا الله گفت ***
گوهر احمد رسول الله سفت
چون شنید از سنگ‌ها بوجهل این *** زد ز خشم آن سنگ‌ها را بر زمین

پی‌نوشت‌:

1. اعراف، آیه‌ی 172.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول