مؤلف: محمدرضا افضلی




 
صبغة الله هست رنگ خمّ هو *** پیس‌ها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خم افتد و گوییش قم *** از طرب گوید منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است *** رنگ آتش دارد الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است *** ز آتشی می‌لافد و خامش است
چون به سرخی گشت هم‌چون زرّگان *** پس انا النار است لافش بی‌زبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم *** گوید او من آتشم من آتشم
آتشم من گر تو را شک است و ظن *** آزمون کن دست را بر من بزن
آتشم من بر تو گر شد مشتبه *** روی خود بر روی من یک دم بنه
آدمی چون نور گیرد از خدا *** هست مسجود ملائک ز اجتبا
نیز مسجود کسی کو چون ملک *** رسته باشد جانش از طغیان و شک
آتش چه آهن چه لب ببند *** ریش تشبیه مشبّه را مخند

اشاره به آیه 138 سوره بقره دارد: (صِبْغَةَ اللّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً)؛ رنگ حقیقت ترکیب مادی ندارد و هرچه در آن قرار گیرد جز یک رنگ نمی‌پذیرد و آن هم بی‌رنگی است. پیوستن به حق چنان است که مردِ واصل دیگر نمی‌خواهد از «خُم رنگ هو» بیرون آید. اگر به او بگویی که برخیز و بیرون بیا، شادمانه می‌گوید: من خود نیز هُم هستم و جدا از آن نیستم. مرا سرزنش نکن. «انا الحق»، سخنی است که حسین بن منصور حلاج در غلبه‌ی شوق بر زبان می‌آورد و می‌گفت: این حلاج نیست که می‌گوید: من حقم. حق بر زبان حلّاج کلامی جاری می‌کند. مولانا می‌گوید: آن‌چه در خُم رنگ هو می‌افتد و می‌گوید خُم منم، بنده‌ای است که پس از وصول به حق دیگر خود را جدا از حق نمی‌بیند. در نظر او هرچه هست، خم رنگ هو است. این وجود مانند آهن در کوره داغ، هم‌رنگ آتش می‌شود و جز آتش چیزی در کوره به نظر نمی‌آید. این وجود پیوسته به حق، خود خاموش است و تابناکی ندارد اما در وصال به حق مانند حلاج می‌لافد که من آتشم. آهن گداخته‌ی بی‌زبان لاف می‌زند که انا النار؛ من آتشم. مولانا می‌گوید: آدم ابوالبشر یا هر فردی از نسل او به عنایت و گزینش پروردگار می‌تواند به جایی برسد که ملائک بر او سجده کنند و نه فقط ملائک هر کس که شک و طغیان در او نیست به واصلان حق سجده می‌کند.
روی مولانا با خود و یاران است. این مثال آتش و آهن و این تشبیهات کفر است. اگر تو این طور سخن بگویی نباید به ریش مشبهان بخندی و سخن آنها را کفرآمیز بشماری.

پار در دریا منه کم‌گوی از آن *** بر لب دریا خمش کن لب گزان
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر *** لیک می‌نشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد *** خون‌بهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم می‌رود رانم در او *** چون نماند پا چو بطّانم در او
بی‌ادب حاضر ز غایب خوش‌تر است *** حلقه گرچه کژ بود نی بر در است
ای تن‌آلوده به گرد حوض گرد *** پاک کی گردد برونِ حوض مرد
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد *** او ز طهر خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بی‌پایان بود *** پاکی اجسام کم میزان بود
زآن‌که دل حوض است لیکن در کمین *** سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد *** ورنه اندر خرج کم گردد عدد

شناخت حق دریایی است که فقط بر لب آن می‌توانی بایستی و خاموش و حسرت زده، بی‌کرانی آن را بنگری. مولانا به خود پاسخ می‌دهد: دریای معرفت حق نه فقط من که مردی با صد برابر قدرت معنوی ن نیز فرو می‌کشد، با این حال من شکیبایی ندارم و باید خود را به دریا بزنم. اگر «عقل و جان» من فنا شود، در پی هر فنایی «بقای به حق» خواهد بد. دریا مرغابی را غرق نمی‌کند و من می‌روم تا مرغابی شوم. «بی‌ادب»، یعنی کسی که ادب حضور در حضرت حق را نمی‌داند و هنوز به کمال نرسیده است. چنین کسی هم بهتر است از درگاه دوری نکند. «تن‌آلوده»، کسی است که نیاز به ارشاد و تطهیر روحانی دارد و باید به پیر بپیوندد. و «حوض»، خدمت پیران است.
مولانا می‌گوید: حتی مردان ره‌یافته نیز نیاز دارند که با دیگر مردان حق، همدم باشند تا از پاکی خود دور نیفتند. مولانا می‌گوید: این حوض به پاکی بی‌پایان دریای حق پیوسته است و پاکی او مانند پاکی ظاهری و جسمی نیست، که خوب، ولی کم ارزش است. «در کمین»، یعنی پنهان و نادیدنی. اگر دل پیوسته به دریای حق مرتبط نباشد و به او از دریای حق کمک نرسد، «حوض دل» هم آلوده خواهد شد.

آب گفت آلوده را در من شتاب *** گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب این شرم بی‌من کی رود *** بی‌من این آلوده زایل کی شود
ز آب هر آلوده کو پنهان شود *** الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایه حوض تن گلناک شد *** تن ز آب حوضِ دل‌ها پاک شد
گِرد پایه حوض دل گرد‌ای پسر *** هان ز پایه حوض تن می‌کن حذر
بحر تن بر بحر دل بر هم زنان *** در میانشان برزخٌ لایبغیان
گر تو باشی راست ور باشی تو کژ *** پیش‌تر میغژ بدو واپس مغژ

مولانا «شرم» و «حیا» را تقریباً به معنای پرهیز و کناره‌گیری به کار برده است و چنین شرمی، آلودگی و مانع ایمان به حق است. عبارت «الحیاء یمنع الایمان؛ حیا مانع ایمان است»، اشاره به حدیثی دارم که شرم و حیا از کمال‌یابی و آموختن علم و معرفت را مذموم دانسته است و إلا حیای پسندیده هم داریم که بسیار ممدوح است و موجب کناره‌گیری از معاصی و زشتی‌هاست. مولانا، تن را به حوضی تشبیه می‌کند که آلوده باشد. در مقابل آن، حوض دل را عامل پاک شدن می‌شمارد و با اشاره به آیه‌ی 20 سوره الرحمن تن و دل را دو دریای نزدیک به هم می‌بیند که میان آنها در معنا فاصله‌ای است. در وجود انسان رویه‌های مادی و معنویِ زندگی در کنار یک‌دیگر است و انسانِ خداجو توجه خود را بیشتر بر جنبه‌های روحانی و معنوی می‌گمارد. مولانا در این جا رجا را بر خوف ترجیح می‌دهد. انسانِ ره نیافته هم باید خود را به سوی درگاه حق بکشاند.

پیش شاهان گر خطر باشد به جان *** لیک نشکیبند عالی همتان
شاه چون شیرین‌تر از شکّر بود *** جان به شیرینی رود خوش‌تر بود
ای ملامت‌گر سلامت مر تو را ***‌ای سلامت‌جو رها کن تو مرا
جان من کوره است با آتش خوش است *** کوره را این بس که خانه آتش است
همچو کوره عشق را سوزید نیست *** هر که او زین کور باشد کودنی است
برگ بی‌برگی تو را چون برگ شد *** جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزودن گرفت *** روضه‌ی جانت گل و سوسن گرفت
آن‌چه خوف دیگران آن امن توست *** بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من‌ای طبیب *** باز سودایی شدم من‌ای حبیب
حلقه‌های سلسله تو ذو فنون *** هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگر است *** پس مرا هر دم جنونی دیگر است
پس فنون باشد جنون این شد مثل *** خاصه در زنجیر این میر اجل
آن‌چنان دیوانگی بگسست بند *** که همه دیوانگان پندم دهند

«عالی همتان» مردان خداجو هستند که ناشکیبا و با تحمل هر رنجی، به راه حق می‌روند. مولانا می‌گوید: جانی که به سوی خدا می‌رود با وجود همه‌ی رنج‌ها باز خوش‌تر است که در همین راه باشد. «ملامت‌گر»، کسی است که عاشقان حق را سرزنش می‌کند. «سلامت»، برکنار ماندن از مصایب عاشقی است. مولانا به چنین ملامت‌گری می‌گوید: تو به چیزهای بی‌ارزش دنیا چسبیده‌ای و ضعیف و ناتوانی. «جان»، از این نظر به کوره تشبیه می‌شود که آتش عشق در آن شعله‌ور است. «برگ بی‌برگی»، یعنی آمادگی فقر و سیرالی‌الله. «جان باقی»، جانی است که به حق پیوسته و جاودانگی یافته است. هر که آماده‌ی سیرالی‌الله و شایسته درگاه حق باشد، مرگ ندارد.
مولانا می‌گوید: در راه عشق حتی غم، شادی افزاست. وی از یک سو می‌خواهد سخن در پیوند انسان با پروردگار را به پایان برد و از سوی دیگر مقدمه‌ای برای حکایت بعدی که به مناسبت همین موضوع می‌باشد، فراهم می‌سازد. وی به این مثل اشاره می‌کند که: «الجنون فنون»؛ دیوانگی جلوه‌های گوناگون دارد که روی به پروردگار می‌آورد: ‌ای حبیب! عظمت تو زنجیری است که حلقه‌ی آن جلوه‌ای از تو می‌باشد و هر جلوه‌ای جنونی دیگر می‌آفریند. هر دیوانه‌ای در زنجیر این خدای بزرگ یک‌جور دیوانه است و کار من به جایی رسیده است که دیوانگان دیگر در قیاس با من عاقلند و باید مرا پند دهند.

این چنین ذاالنون مصری را فتاد *** کاندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک *** می‌رسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود‌ای شوره خاک *** پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود *** آتش او ریش‌هاشان می‌ربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد *** بند کردندش به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام *** گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان *** کین گره کورند و شاهان بی‌نشان
چون‌که حکم اندر کف رندان بود *** لاجرم ذاالنون در زندان بود
دور دور از عقل چون دریای او *** تا جنون باشد سفه‌فرمای او
حاش‌لله از کمال جاه او *** که ابر بیماری بپوشد ماه او
او ز شر عامه اندر خانه شد *** او ز ننگ عاقلان دیوانه شد
او ز عار عقل کند تن‌پرست *** قاصد ار رفته است و دیوانه شده است

چون رسیدند آن نفر نزدیک او *** بانگ بر زد هی کیانید اتقو
با ادب گفتند ما از دوستان *** بهر پرسش آمدیم این جا به جان
چونی‌ای دریای عقل ذو فنون *** این چه بهتان است بر عقلت جنون
دود گلخن کی رسد در آفتاب *** چون شود عنقا شکسته از غراب
وا مگیر از ما بیان کن این سخن *** ما محبانیم با ما این مکن
مر محبان را نشاید دور کرد *** یا بروپوش و دغل مغرور کرد
راز را اندر میان آور شها *** رو مکن در ابر پنهانی مها
ما محب و صادق و دل خسته‌ایم *** در دو عالم دل به تو در بسته‌ایم
فحش آغازید و دشنام از گزاف *** گفت او دیوانگانه زیّ و قاف
بر جهید و سنگ پران کرد و چوب *** جملگی بگریختند از بیم کوب
قهقهه خندید و جنبانید سر *** گفت باد ریش این یاران نگر
دوستان بین کو نشان دوستان *** دوستان را رنج باشد همچو جان
کی گران گیرد ز رنج دوست دوست *** رنج مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی *** در بلا و آفت و محنت‌کشی
دوست هم‌چون زر بلا چون آتش است *** زرّ خالص در دل آتش خوش است
یک‌سواره می‌رود شاه عظیم *** در کف طفلان چنین درّ یتیم
در چه دریای نهان در قطره‌ای *** آفتابی مخفی اندر ذره‌ای
آفتابی خویش را ذره نمود *** و اندک اندک روی خود را بر گشود
جمله‌ی ذرات در وی محو شد *** عالم از وی مست گشت و صحو شد

ذوالنون مصری نیز به همین دیوانگی گرفتار شد، به طوری که در او شور و دیوانگی تازه‌ای رخ نمود. نام ذوالنون مصری، ثوبان بن ابراهیم و از عرفای نامدار قرن سوم هجری بوده است. نوشته‌اند که علم کیمیا می‌دانسته و بسیاری از بزرگان عرفا مرید او بوده‌اند. شور و دیوانگی ذوالنون جگر فرشتگان را هم می‌سوزاند. ‌ای انسان بی‌حاصل! به هوش باش که مبادا حالت شور و دیوانگی خود را با شور و دیوانگی پاکان برابر بدانی.
«خداوندان پاک»، مردان ره‌یافته‌ای مانند ذوالنون‌اند. «لگام واکشیدن»، یعنی خودداری از گفتن سخنانی است که بر زبان مردان حق در غلبه‌ی شوق جاری می‌شود. مولانا می‌گوید: این خودداری امکان ندارد، هر چند که عوام نیز تحمّل آن را ندارند. «شاهان»، مردان حقّند و بی‌نشان بودن آنها در این است که خلق آنها را نمی‌شناسند، چون آثار تجمل و سلطنت دنیایی در آنها نیست. «رندان»، یعنی ناآگاهان و آنهایی که ایمانی ندارند. رند در زبان حافظ، کسی است که آگاه است، اما مراعات آداب ظاهر نمی‌کند. «شاه عظیم»، مرد حق است که در میان خلق تنهاست و مانند شاهان دنیایی، سواران همراه او نیستند. «طفلان»، کنایه از عوام‌الناس است. احوال عارفان کامل چنان است که همه را تحت تأثیر قرار می‌دهد که فردیت آنها محو می‌شود و مستی او همه را مست می‌کند و صحو (هوشیاری و خودآگاهی) از میان می‌رود. «سفه فرما»، یعنی هرچه انسان را به کارهای سفیهانه وادار کند. از عقل والای ذوالنون بعید است که دیوانگی، او را به کارهای سفیهانه بکشاند. «کمال جاه او»، یعنی کمال مرتبه روحانی او. «عاقلان»، کسانی هستند که عقل حسابگر و عقل دنیادوست دارند. ذوالنون با دیدن عقل این گونه مردم ترجیح داد که دیوانه باشد.
«آن نفر»، آن گره. «اتقوا»، دور شوید. «به جان»، با کمال میل. یاران ذوالنون به او گفتند: نباید دوستان را از خود دور کنی یا حقیقت را با حیله و تدبیر پنهان نمایی و آنها را گول بزنی. «کران گیرد»، یعنی دوری کند. ذوالنون می‌گوید: باطن عشق و دوستی، رنج است و دوست باید رنج را بپذیرد. عاشق باید در کوره‌ی عشق بسوزد و ذوب شود تا حقیقت خود را نشان دهد. مضمون این ابیات برگرفته از این حدیث است: «ان الله تعالی یجرّب عبده بالبلاء کما یجرّب احدکم ذهبه بالنار». مولانا می‌گوید: دوست همانند طلاست و بلا مانند آتش. طلای خالص در کام آتش احساس خوشی می‌کند، زیرا ثابت می‌شود که خالص است. ولی طلای تقلّبی همین که در آتش نهاده شود سیاه و تیره می‌گردد. عاشق صادق نیز خلوص خود را در بلاها نشان می‌دهد، ولی مدعی عاشقی در رنج و بلا سیه روی می‌گردد.

چون قلم در دست غداری بود *** بی‌گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا *** لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قوم راه گم *** از سفه انّا تطیرنا بکُم
جهل ترسا بین امان انگیخته *** زآن خداوندی که گشت آویخته
چون به قول اوست مصلوب جهود *** پس مرو را امن کی تاند نمود
چون دل آن شاه زیشان خون بود *** عصمت و انت فیهم چون بود
زرّ خالص را و زرگر را خطر *** باشد از قلاب خائن بیشتر

وقتی قلم حکم و داوری، در دست حیله‌گرانِ پیمان‌شکن باشد، یقیناً عارفی همانند منصور حلاج باید به دار کشیده شود. وقتی که قدرت و حکومت در دست نادان‌ها باشد، لزوماً آن سفیهان روزگار، پیامبران را خواهند کشت. اشاره دارد به آیه‌ی 91 سوره بقره و 112 سوره‌ی آل عمران: (قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِیَاءَ اللّهِ مِنْ قَبْلُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ) و هم‌چنین گمراهان به جای قبول هدایت، به پیامبران می‌گفتند: (إِنَّا تَطَیَّرْنَا بِكُمْ لَئِن لَّمْ تَنتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَلَیَمَسَّنَّكُم مِنَّا عَذَابٌ أَلِیمٌ)؛ گفتند: ما به شما فال بد زده‌ایم، اگر بس نکنید و دست از تعلیماتتان بر ندارید، سنگسارتان کنیم و از ما عذابی دردناک شما را فرو گیرد.
مولانا به پیروان مسیح اشاره می‌کند و می‌گوید: اینها می‌گویند که مسیح مصلوب شد و با این حال او را امان و پناه خود می‌دانند. مولانا به آیه‌ی 33 سوره انفال اشاره دارد که سخن از دشمنان پیامبر اسلام است که می‌گفتند: اگر محمد بر حق است خدایا ما را سنگ‌باران کن و خداوند در این آیه به پیامبر می‌فرماید: در حالی که تو در میان آنها هستی پروردگار بر آنها عذاب نمی‌فرستد. «آن شاه»، مسیح است که خود از اندیشه‌ی نادرست مسیحیان، دل‌خون است. مولانا می‌گوید: چه حکمتی است که پروردگار بر این گمراهان عذاب نمی‌بارد و آنها را در پناه عصمت حق می‌آورد. «قلاب خائن»، کسی است که به ظاهر مؤمن است، اما خیانت می‌کند؛ یعنی انسان حیله‌گر و حقّه‌باز.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول