وصال معشوق در مثنوی
هرگاه سالک در سیرالیالله به نعمت وصال دست یافت، دیگر واسطهی وصال او به مطلوب از چشم او میافتد و اهمیت خود را از دست میدهد. هرچه سالک از نظر روحی ترقی یابد باید به تناسب آن، ابزار و وسیلهی ارتقای خود را نیز
مؤلف: محمدرضا افضلی
حاصل اندر وصل چون افتاد مرد *** گشت دلاله به پیش مرد سرد
چون به مطلوبت رسیدیای ملیح *** شد طلب کاریّ علم اکنون قبیح
چون شدی بر بامهای آسمان *** سرد باشد جستوجوی نردبان
جز برای یاری و تعلیم غیر *** سرد باشد راه خیر از بعد خیر
آینه روشن که شد صاف و جلی *** جهل باشد بر نهادن صیقلی
پیش سلطان خوش نشسته در قبول *** جهل باشد جستن نامه و رسول
هرگاه سالک در سیرالیالله به نعمت وصال دست یافت، دیگر واسطهی وصال او به مطلوب از چشم او میافتد و اهمیت خود را از دست میدهد. هرچه سالک از نظر روحی ترقی یابد باید به تناسب آن، ابزار و وسیلهی ارتقای خود را نیز کمال ببخشد و در مواقف پیشین در جا نزند. مولانا میگوید: ای سالک نمکین! چون به مطلوب خود واصل شدی، دیگر زشت است که از آن پس، درصدد همان دانشی برآیی که تو را بدان مطلوب رسانده است. بنابراین با حصول مدلول، در طلب دلیل برمیا. برای مثال، هرگاه بر فراز آسمان گام نهادی، دیگر جستن نردبان کار بیمزه و ابلهانه است. واصلانِ به حق اگر در پی علم اهل ظاهر باشند، زشت و قبیح است، مگر اینکه علم ظاهر را برای یاری و ارشاد دیگران به کار بگیری. مثال دیگر، شخصی که مورد قبول سلطان باشد و به حضور او بار یافته و کنار او با خوشی نشسته باشد، دیگر زشت است که او درصدد سالنامه و پیک به حضور شاه باشد.
آن یکی را یار پیش خود نشاند *** نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا *** زاری و مسکینی و بس لابهها
گفت معشوق این اگر بهر من است *** گاه وصل این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان *** نیست این باری نشان عاشقان
گفت این جا حاضری اما ولیک *** من نمییایم نصیب خویش نیک
آنچه میدیدم ز تو پارینه سال *** نیست این دم کرچه میبینم وصال
من ازین چشمه زلالی خوردهام *** دیده و دل ز آب تازه کردهام
چشم میبینم ولیکن آب نی *** راه آبم را مگر زد رهزنی
گفت پس من نیستم معشوق تو *** من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی *** حالت اندر دست نبودای فتی
پس نیم کلّیّ مطلوب تو من *** جزء مقصودم تو را اندرز من
خانهی معشوقهام معشوق نی *** عشق بر نقد است بر صندوق نی
مولانا برای توضیح بیشتر، خواندن عشق نامه توسط عاشق در محضر معشوق را نقل میکند که آوردهاند: معشوقی، عاشق خود را به حضور پذیرفت و کنار خود نشاند. عاشقِ خام به جای آنکه از وصال معشوق، نصیب و بهرهای برد، شروع به خواندن نامههای عاشقانهای کرد که در زمان فراق با سوزِ دل نوشته بود. معشوق با نگاه تحقیرآمیز به او گفت: این نامهها را برای که نوشتهای؟ اگر برای من است که فعلاً در کنار من نشستهای و به وصال رسیدهای و خواندن این نامهها ضایع کردن عمر است. عاشق جواب داد: بله، اما نمیدانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوران فراق احساس میکردم، اینک چنین احساسی ندارم؟ معشوق گفت: سبب این است که تو اصلاً عاشق من نیستی، بلکه عاشق احوال متغیّر خودت هستی. عاشقی که نامهی عاشقانه را در حضور معشوق میخواند، مانند همان مردِ واصل به حق است که در پی علوم ظاهری میرود. دلیل آن هم این است که این عارفان، راه حق را پیمودهاند اما در کاشان به گونهای میلنگند. «بلغار» نام سرزمین دور، میان سواحل غربی خزر تا کرانههای دانوب است. «قتور» نام محله یا شهری در ترکستان است؛ یعنی میان من و تو فاصله بسیار زیاد است. «جزوه مقصودم» یعنی مقصود تو «من» است به آن حالتی که دیگر نیست. بنابراین من به تنهایی تمامی مقصود نیستم. اکنون که آن حالت خاص نیست من مانند خانهی خالی معشوق، یا مانند صندوقی هستم که نقدینهای در آن نیست.
هست معشوق آنکه او یکتو بود *** مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابی و نباشی منتظر *** هم هویدا او بود هم نیز سرّ
میر احوال است نی موقوف حال *** بندهی آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند *** چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوف است او *** منتظر بنشسته باشد حال جو
کیمیای حال باشد دست او *** دست جنباند شود میمست او
گر بخواند مرگ هم شیرین شود *** خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آنکه او موقوف حال است آدمی است *** کو گهی افزون و گاهی در کمی است
تا این جا بحث شناخت حق و وصال، مربوط به کسانی بود که «موقوف حال» و محدود در دگرگونی بیرون و درون انسان بودند. از این جا مربوط به سالکان راه حق است که در میان آنها عدهای «صوفی» و برخی «صافی»اند. در این جا «وقت»، زمان محدودی است که حالی بر دل سالک وارد میشود و میگذرد و اگر صوفی از آن حال و در آن وقت بهرهای در راه کمال بگیرد «فرزند وقت خویش» است. مولانا این سالک را صوفی مینامد. اما اگر از این مراتب بالاتر برود و دیگر به بهرههای وقت و حال، نیازی نداشته باشد و غرق در مشاهده جمال معشوق گردد، او را «صافی» میگوید. به زبان دیگر، «صافی» همان «واصل» است.
لیک صافی فارغ است از وقت و حال *** صوفی ابن الوقت باشد در مثال
حالها موقوف فکر و رأی او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی *** بر امید حال بر من میتنی
آنکه گه ناقص گهی کامل بود *** نیست معبود خلیل آفل بود
وآنکه آفل باشد و گه آن و این *** نیست دلبر لا اُحبّ افلین
آنکه او گاهی خوش و گه ناخوش است *** یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد ولیکن ماه نی *** نقش بت باشد ولی آگاه نی
هست صوفیّ صفا چون ابن وقت *** وقت را هم چون پدر بگرفته سخت
مولانا از همین صافی سخن میگوید که از دم «مسیحآسای او» حالات گوناگونی در صوفیان پدید میآید و حال مریدان، «موقوف عزم و رأی او» است. مولانا میگوید: معشوقی که گاهی در کاستی و زمانی در کمال و تمام است، نمیتواند معشوق حقیقی حضرت ابراهیم خلیل باشد. اشاره دارد به آیه 75 و 76 سورهی انعام و قصهی خدا پنداری ماه و خورشید. اما پس از افول آنها دید که آنها خدای جاودان نیستند. از این رو گفت: (لاَأُحِبُّ الآفِلِینَ).
مولانا میگوید: واصلانِ به حق نیز چنیناند و «آن که یک دم کم، دمی کامل بود»، نمیتواند مطلوب مرد حق باشد. مردان راه حق که موقوف حال میشوند، مانند برج ماه هستند اما نور ماه در آنها نیست. ظاهراً جلوهی الهی دارند اما معرفتِ بیواسطهی حق با آنها نیست. صوفی که میخواهد به صفا برسد و صافی شود، از لحظهها و تمام حالات بهره میگیرد و به وقت تکیه میکند. اما صافی از این مراحل گذشته و غرق عشق پروردگار است، نه فرزند وقت است و نه فرزند کسی یا چیزی دیگر او غرق نوری است که مطابق آیهی 3 سورهی اخلاص، نه میزاید و نه زاده میشود، ازلی و ابدی و بیرون از قیدهای مکان و زمان است.
هست صافی غرق عشق ذوالجلال *** ابن کس نی فارغ از اوقات و حال
غرقهی نوری که او لم یولد است *** لم یلد لم یولَد آن ایزد است
رو چنین عشقی بجو گر زندهای *** ورنه وقت مختلف را بندهای
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش *** بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر این را که حقیری یا ضعیف *** بنگر اندر همت خودای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب *** آب میجو دائماًای خشک لب
کآن لب خشکت گواهی میدهد *** کو به آخر بر سر منبع رود
خشکی لب هست پیغامی ز آب *** که به مات آرد یقین این اضطراب
صحبت از عشقی است که تو را غرق نور ذوالجلال کند و خود را از یاد ببری و بندهی احوال مخالف نباشی. مولانا میگوید: شخصیت هر کسی را باید از روی خواستهی او شناخت؛ اگر به سوی خدا رود مرد حق است. «همّت»، توجه باطنی سالک است و در مورد کاملان و پیرانِ قدرت و نفوذ باطنی آنهاست. «خشک لب» کسی است که نیاز به سیرالیالله در او دیده میشود. مولانا این نیاز را در همه میبیند و میگوید: همین نیاز، تو را به مقصود میرساند. یا رب گفتن ما، نشانهی لبیک گفتن خداست.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
چون به مطلوبت رسیدیای ملیح *** شد طلب کاریّ علم اکنون قبیح
چون شدی بر بامهای آسمان *** سرد باشد جستوجوی نردبان
جز برای یاری و تعلیم غیر *** سرد باشد راه خیر از بعد خیر
آینه روشن که شد صاف و جلی *** جهل باشد بر نهادن صیقلی
پیش سلطان خوش نشسته در قبول *** جهل باشد جستن نامه و رسول
هرگاه سالک در سیرالیالله به نعمت وصال دست یافت، دیگر واسطهی وصال او به مطلوب از چشم او میافتد و اهمیت خود را از دست میدهد. هرچه سالک از نظر روحی ترقی یابد باید به تناسب آن، ابزار و وسیلهی ارتقای خود را نیز کمال ببخشد و در مواقف پیشین در جا نزند. مولانا میگوید: ای سالک نمکین! چون به مطلوب خود واصل شدی، دیگر زشت است که از آن پس، درصدد همان دانشی برآیی که تو را بدان مطلوب رسانده است. بنابراین با حصول مدلول، در طلب دلیل برمیا. برای مثال، هرگاه بر فراز آسمان گام نهادی، دیگر جستن نردبان کار بیمزه و ابلهانه است. واصلانِ به حق اگر در پی علم اهل ظاهر باشند، زشت و قبیح است، مگر اینکه علم ظاهر را برای یاری و ارشاد دیگران به کار بگیری. مثال دیگر، شخصی که مورد قبول سلطان باشد و به حضور او بار یافته و کنار او با خوشی نشسته باشد، دیگر زشت است که او درصدد سالنامه و پیک به حضور شاه باشد.
آن یکی را یار پیش خود نشاند *** نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا *** زاری و مسکینی و بس لابهها
گفت معشوق این اگر بهر من است *** گاه وصل این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان *** نیست این باری نشان عاشقان
گفت این جا حاضری اما ولیک *** من نمییایم نصیب خویش نیک
آنچه میدیدم ز تو پارینه سال *** نیست این دم کرچه میبینم وصال
من ازین چشمه زلالی خوردهام *** دیده و دل ز آب تازه کردهام
چشم میبینم ولیکن آب نی *** راه آبم را مگر زد رهزنی
گفت پس من نیستم معشوق تو *** من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی *** حالت اندر دست نبودای فتی
پس نیم کلّیّ مطلوب تو من *** جزء مقصودم تو را اندرز من
خانهی معشوقهام معشوق نی *** عشق بر نقد است بر صندوق نی
مولانا برای توضیح بیشتر، خواندن عشق نامه توسط عاشق در محضر معشوق را نقل میکند که آوردهاند: معشوقی، عاشق خود را به حضور پذیرفت و کنار خود نشاند. عاشقِ خام به جای آنکه از وصال معشوق، نصیب و بهرهای برد، شروع به خواندن نامههای عاشقانهای کرد که در زمان فراق با سوزِ دل نوشته بود. معشوق با نگاه تحقیرآمیز به او گفت: این نامهها را برای که نوشتهای؟ اگر برای من است که فعلاً در کنار من نشستهای و به وصال رسیدهای و خواندن این نامهها ضایع کردن عمر است. عاشق جواب داد: بله، اما نمیدانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوران فراق احساس میکردم، اینک چنین احساسی ندارم؟ معشوق گفت: سبب این است که تو اصلاً عاشق من نیستی، بلکه عاشق احوال متغیّر خودت هستی. عاشقی که نامهی عاشقانه را در حضور معشوق میخواند، مانند همان مردِ واصل به حق است که در پی علوم ظاهری میرود. دلیل آن هم این است که این عارفان، راه حق را پیمودهاند اما در کاشان به گونهای میلنگند. «بلغار» نام سرزمین دور، میان سواحل غربی خزر تا کرانههای دانوب است. «قتور» نام محله یا شهری در ترکستان است؛ یعنی میان من و تو فاصله بسیار زیاد است. «جزوه مقصودم» یعنی مقصود تو «من» است به آن حالتی که دیگر نیست. بنابراین من به تنهایی تمامی مقصود نیستم. اکنون که آن حالت خاص نیست من مانند خانهی خالی معشوق، یا مانند صندوقی هستم که نقدینهای در آن نیست.
هست معشوق آنکه او یکتو بود *** مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابی و نباشی منتظر *** هم هویدا او بود هم نیز سرّ
میر احوال است نی موقوف حال *** بندهی آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند *** چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوف است او *** منتظر بنشسته باشد حال جو
کیمیای حال باشد دست او *** دست جنباند شود میمست او
گر بخواند مرگ هم شیرین شود *** خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آنکه او موقوف حال است آدمی است *** کو گهی افزون و گاهی در کمی است
تا این جا بحث شناخت حق و وصال، مربوط به کسانی بود که «موقوف حال» و محدود در دگرگونی بیرون و درون انسان بودند. از این جا مربوط به سالکان راه حق است که در میان آنها عدهای «صوفی» و برخی «صافی»اند. در این جا «وقت»، زمان محدودی است که حالی بر دل سالک وارد میشود و میگذرد و اگر صوفی از آن حال و در آن وقت بهرهای در راه کمال بگیرد «فرزند وقت خویش» است. مولانا این سالک را صوفی مینامد. اما اگر از این مراتب بالاتر برود و دیگر به بهرههای وقت و حال، نیازی نداشته باشد و غرق در مشاهده جمال معشوق گردد، او را «صافی» میگوید. به زبان دیگر، «صافی» همان «واصل» است.
لیک صافی فارغ است از وقت و حال *** صوفی ابن الوقت باشد در مثال
حالها موقوف فکر و رأی او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی *** بر امید حال بر من میتنی
آنکه گه ناقص گهی کامل بود *** نیست معبود خلیل آفل بود
وآنکه آفل باشد و گه آن و این *** نیست دلبر لا اُحبّ افلین
آنکه او گاهی خوش و گه ناخوش است *** یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد ولیکن ماه نی *** نقش بت باشد ولی آگاه نی
هست صوفیّ صفا چون ابن وقت *** وقت را هم چون پدر بگرفته سخت
مولانا از همین صافی سخن میگوید که از دم «مسیحآسای او» حالات گوناگونی در صوفیان پدید میآید و حال مریدان، «موقوف عزم و رأی او» است. مولانا میگوید: معشوقی که گاهی در کاستی و زمانی در کمال و تمام است، نمیتواند معشوق حقیقی حضرت ابراهیم خلیل باشد. اشاره دارد به آیه 75 و 76 سورهی انعام و قصهی خدا پنداری ماه و خورشید. اما پس از افول آنها دید که آنها خدای جاودان نیستند. از این رو گفت: (لاَأُحِبُّ الآفِلِینَ).
مولانا میگوید: واصلانِ به حق نیز چنیناند و «آن که یک دم کم، دمی کامل بود»، نمیتواند مطلوب مرد حق باشد. مردان راه حق که موقوف حال میشوند، مانند برج ماه هستند اما نور ماه در آنها نیست. ظاهراً جلوهی الهی دارند اما معرفتِ بیواسطهی حق با آنها نیست. صوفی که میخواهد به صفا برسد و صافی شود، از لحظهها و تمام حالات بهره میگیرد و به وقت تکیه میکند. اما صافی از این مراحل گذشته و غرق عشق پروردگار است، نه فرزند وقت است و نه فرزند کسی یا چیزی دیگر او غرق نوری است که مطابق آیهی 3 سورهی اخلاص، نه میزاید و نه زاده میشود، ازلی و ابدی و بیرون از قیدهای مکان و زمان است.
هست صافی غرق عشق ذوالجلال *** ابن کس نی فارغ از اوقات و حال
غرقهی نوری که او لم یولد است *** لم یلد لم یولَد آن ایزد است
رو چنین عشقی بجو گر زندهای *** ورنه وقت مختلف را بندهای
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش *** بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر این را که حقیری یا ضعیف *** بنگر اندر همت خودای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب *** آب میجو دائماًای خشک لب
کآن لب خشکت گواهی میدهد *** کو به آخر بر سر منبع رود
خشکی لب هست پیغامی ز آب *** که به مات آرد یقین این اضطراب
صحبت از عشقی است که تو را غرق نور ذوالجلال کند و خود را از یاد ببری و بندهی احوال مخالف نباشی. مولانا میگوید: شخصیت هر کسی را باید از روی خواستهی او شناخت؛ اگر به سوی خدا رود مرد حق است. «همّت»، توجه باطنی سالک است و در مورد کاملان و پیرانِ قدرت و نفوذ باطنی آنهاست. «خشک لب» کسی است که نیاز به سیرالیالله در او دیده میشود. مولانا این نیاز را در همه میبیند و میگوید: همین نیاز، تو را به مقصود میرساند. یا رب گفتن ما، نشانهی لبیک گفتن خداست.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}