شاعر: دکتر ناظرزاده کرمانی

سالیست که من دوخته‌ام چشم به راهی

آن ماه که هر سال کند جلوه چو ماهی

خورشید ولایت به رجب چهره عیان کرد

خورشید نتابیده چنین خوب به ماهی

ای قبله دل‌ها افق کعبه بیارای

بهتر ز تو بر قدرت حق نیست گواهی

هم عشق خبر داد ازین مسأله

هم عقل جز حب تو دیگر نتوان یافت پناهی

هر جا که روم نام تو بی خویشتن آنجا

چون سائل آشفته نشینم سر راهی

جان آوردم مژده که در جمع احباست

از عین عنایت به منت نیز نگاهی

آن گاه کنم فخر به عالم که نباشد

چون بنده گدایی و به کردار تو شاهی

نامت به زبان جاری و از شوق نمانده‌ست

در دیده و در سینه دگر اشكی و آهی

روشن به امید است دل امروز که فردا

شاید تو شفاعت کنی از نامه سیاهی

در راه ولایت شده‌ام رهرو و دانم

زین ره نتوان یافت به حق بهتر راهی

اصل شجر خلقت دینست هراسش

در سایه‌ات ار هست پناهنده گیاهی

با لطف تو چون کویم هر چند که باشم

سرگشته به طوفان بلا چون پر کاهی

در آن گه گنهکارم و اندیشه ندارم

آخر بشرم چون نکنم هیچ گناهی؟

یأس از کرم دوست گناهست و مرا نیست

آری همه هست گنه‌بخش الهی

اسلام به شمشیر و به تدبیر تو را راست

در جنگ چو آیی تو چه حاجت به سپاهی

ما را به ولای تو ز ما هست اگر خود

هرگز نپسندیدی از دهر ز ماهی

دلداده شوم من، از آن روی که طبعم

خوش مدح علی ساز کند گاه به گاهی