مؤلف: محمدرضا افضلی




 

با مریدان آن فقیر محتشم *** بایزید آمد که نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذوفنون *** لا اله الا انا‌ها فاعبدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح *** تو چنین گفتی و این نبود صلاح
گفت این بار ار کنم من مشغله *** کاردها بر من زنید آن دم هله
حق منزه از تن و من با تنم *** چون چنین گویم بباید کشتنم
چون وصیت کرد آن آزادمرد *** هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت *** آن وصیت‌هاش از خاطر برفت
عشق آمد عقل او آواره شد *** صبح آمد شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنه است چون سلطان رسید *** شحنه‌ی بیچاره در کنجی خزید

بایزید بسطامی در حالت محو و فنا و مستی به مریدان خود گفت: منم خداوند سبحان و چون از بی‌خویشی بدر آمد، بدو گفتند: دیشب چنین ادعایی کردی، بایزید گفت: اگر دگربار چنین گفتم با کاردهای تیز بر من بزنید. بار دیگر بایزید دچار محو و بی‌خویشی شد و گفت: «سبحانی ما اعظم شأنی» مریدان وقتی این جمله را شنیدند دیوانه‌وار بدو هجوم آوردند و کاردهای خود بر بدن او فرو کردند، لیکن با کمال تعجب هیچ جراحتی بر جسم بایزید وارد نشد، بلکه برعکس، ضربه‌های کارد بر بدن خودشان فرود می‌آمد. «سُغراق زفت»، کلمه‌ی ترکی است یعنی کوزه‌ی سفالی لوله‌دار و در این جا حقایق الهی و اسرار غیب است. در ابیات بعد «عقل»، عقل کمال‌طلب و معرفت‌یاب است که در برابر تجلی حقیقت آن هم از پا در می‌آید، نقل: همان اسرار غیب است که عقل را، اگر هم چون شمع نوری داشته باشد، بیچاره می‌کند. «سلطان» حق است یا تجلی حق، که در برابر آن عقل کمال‌طلب هم باید به کُنجی برود.

عقل سایه‌ی حق بود حق آفتاب *** سایه را با آفتاب او چه تاب
چون پری غالب شود بر آدمی *** گم شود از مرد وصف مردمی
هرچه گوید آن پری گفته بود *** زین سری نه زآن آن سری گفته بود
چون پری را این دم و قانون بود *** کردگار آن پری را چون بود
اوی او رفته پری خود او شده *** تُرک بی‌الهام تازی‌گو شده
چون به خود آید نداند یک لغت *** چون پری را هست این ذات و صفت
پس خداوند پری و آدمی *** از پری کی باشدش آخر کمی
شیرگیر از خون نره شیر خورد *** تو بگویی او نکرد آن باده کرد
ور سخن پردازد از راز کهن *** تو بگویی باده گفت است این سخن
باده‌ای را می‌بود این شرّ و شور *** نور حق را نیست آن فرهنگ و زور
که تو را از تو به کل خالی کند *** تو شوی پست او سخن عالی کند
گرچه قرآن از لب پیغمبر است *** هر که گوید حق نگفت او کافر است

سخن از محو عقل در برابر جلوه‌ی حقیقت بود و مولانا برای تأکید آن معنا، مثالی می‌آورد که ذهن عوام بدان آشنایی دارد: کسی که - به اعتقاد قدما - جن یا شیطان به جسم او می‌رود، حالات عادی و طبیعی در او نمی‌ماند. حال اگر جلوه‌ی حق بر عقل فرود آید، دگرگونی حالات او بسیار پیچیده‌تر خواهد بود و اگر مثل بایزید بر زبانش جاری شود که «یزدان منم»، جای شگفتی ندارد، زیرا در برابر تجلی حق، نه بایزیدی می‌ماند و نه عقلی و آن‌که می‌گوید: «یزدان منم» بایزید نیست. از زبان حق است و او است که سخن می‌گوید. «او» همان کسی است که «پری» در جسم او رفته و «اوی او رفته»، یعنی شخصیت خودی و فردی او محو شده است.
مصراع دوم متأثر از این سخن منسوب به ابوالوفاء کرد بغدادی است که امسیت کرد یا و اصبحت عربیا. مثال دیگر این‌که شکارچی مستی شیری را می‌کشد، تأثیر باده است که او را به چنین کار خارق‌العاده‌ای توانا می‌سازد. قدرت حق باید دگرگونی‌های عظیم‌تری در ما پدید آورد، تا آن‌جا که خود محو شویم و حق بر زبان ما سخن بگوید، چنان‌که در این حکایت خود را با زبان بایزید بسطامی ستوده است. «فرهنگ و زور»، یعنی محتوای معنوی و تأثیر روحانی. مولانا می‌گوید: نمونه‌ی کامل سخن حق بر زبان بنده، قرآن است که پیامبر می‌گوید، اما در حقیقت حق می‌گوید.

چون همای بی‌خودی پرواز کرد *** آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیل تحیّر در ربود *** زآن قوی‌تر گفت که اول گفته بود
نیست اندر جبه‌ام الا خدا *** چند جویی در زمین و در سما
آن مریدان جمله دیوانه شدند *** کاردها در جسم پاکش می‌زدند
هر یکی چون ملحدان گرده کوه *** کارد می‌زد پیر خود را بی‌ستوه
هر که اندر شیخ تیغی می‌خلید *** بازگونه از تن خود می‌درید
یک اثر نی بر تن آن ذوفنون *** وآن مریدان خسته و غرقاب خون
هر که او سوی گلویش زخم برد *** حلق خود ببریده دید و زار مرد
وآن‌که او را زخم اندر سینه زد *** سینه‌اش بشکافت و شد مرده ابد

وقتی بایزید به مقام محو و بی‌خویشی به پرواز درآمد، سخنان خود را تکرار کرد. سیل حیرت آمد و عقل بایزید را ربود و برد، زیرا این بار سخنی قوی‌تر و خطیرتر بیان کرد و گفت: در جبّه من جز خدا نیست، پس چرا خدا را در زمین و آسمان جست‌وجو می‌کنی؟ این شطح بایزید: «لیس فی جُبتی سوی الله» از شطح قبلی که گفت: «لا اله الا انا فاعبدون» قوی‌تر است، زیرا جمله اولی که گفته بود آیه قرآنی بود و ممکن بود تعبیر شود که آن را از قول خدا گفته است، اما جمله‌ی «لیس فی جبتی سوی الله» را نمی‌توان تعبیری کرد. مریدان بایزید وقتی که این جمله را دوباره از او شنیدند، چون فدائیان اسماعلیه، با تعصب، بایزید را با کاردهای خود مضروب کردند. اما ضربه‌ها برعکس شد و بر تن خودشان فرود می‌آمد.

وآن‌که آگه بود از آن صاحب‌قران *** دل ندادش که زند زخم گران
نیم‌دانش دست او را بسته کرد *** جان ببرد الا که خود را خسته کرد
روز گشت و آن مریدان کاسته *** نوحه‌ها از خانه‌شان برخاسته
پیش او آمد هزاران مرد و زن *** کای دو عالم درج در یک پیرهن
این تن تو گر تن مردم بدی *** چون تن مردم ز خنجر گم شدی
با خودی با بی‌خودی دوچار زد *** با خود اندر دیده‌ی خود خار زد
ای زده بر بی‌خودان تو ذوالفقار *** بر تن خود می‌زنی آن هوش‌دار
زآن‌که بی‌خود فانی است و آمن است *** تا ابد در آمنی او ساکن است
نقش او فانی و او شد آینه *** غیر نقش روی غیر آن جای نه
گر کنی تف سوی روی خود کنی *** ور زنی بر آینه بر خود زنی
ور ببینی روی زشت آن هم تویی *** ور ببینی عیسی و مریم تویی
او نه این است و نه آن او ساده است *** نقش تو در پیش تو بنهاده است
چون رسید این‌جا سخن لب در ببست *** چون رسید این جا قلم درهم شکست

یکی از مریدان که از احوال درونی آن نیک‌مرد خبر داشت، دلش نیامد که مانند دیگران زخمی بزند، همین باعث شد که جان او از هلاکت نجات یابد. جان کلام این است که اگر یک موجود دنیادار بخواهد با یک کردِ حق در بیفتد، خار به چشم خودش می‌رود. اهانت و آزار تو در مردِ حق اثری ندارد و آسیب‌ناپذیری او همیشگی و جاودانه است، زیرا به دلیل فنای در حق، باقی به حق است و از عصمت و حفظ حق برخوردار است. «نقش»، وجود صوری و مادی است که در نظر مرد حق وجود ندارد، اما وجود معنوی و روحانی او، مانند آینه‌ای است که در آن اگر بدی ببینیم، بدی خود ماست. مرد حق ساده و بی‌نقش است، وجود مادی ندارد که از اهانت و آزار تو رنج ببرد. حال اگر در او چیزی را نمی‌پسندی، انعکاس وجود توست که در نظرت ناپسند می‌آید.

لب ببند ار چه فصاحت دست داد *** دم مزن والله اعلم بالرشاد
بر کنار بامی‌ای مست مدام *** پست بنشین یا فرود آ والسلام
هر زمانی که شدی تو کامران *** آن دم خوش را کنار بام دان
بر زمان خوش هراسان باش تو *** همچو گنجش خفیه کن نی فاش تو
تا نیاید بر ولا ناگه بلا *** ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
ترس جان در وقت شادی از زوال *** زآن کنار بام غیب است ارتحال
گر نمی‌بینی کنار بام راز *** روح می‌بینی که هستش اهتزاز
هر نکالی ناگهان کان آمده است *** بر کنار کنگره‌ی شادی نشست
جز کنار بام خود نبود سقوط *** اعتبار از قوم نوح و قوم لوط

سخن گفتن با کسانی که این حقایق را در نمی‌یابند، مثل راه رفتن یک مست بر حاشیه‌ی بام است که خطر سقوط دارد. این حالاتِ خوشِ روحانی همیشه با خطر همراه است. پس باید این حالات خوش را از نااهلان پنهان کرد. «ولا»، دوستی حق است، که اگر آن را با نااهل در میان بگذاری، خطرناک است. «مکمن»، یعنی نهان‌گاه و نقطه‌ای که در آن حال خوش را باید پنهان کرد.
مولانا می‌گوید: مستی و کنارِ بام در مورد من، این است که بر لب بام غیب از اسرار غیب مستم و باید از این جا کوچ کنم (ارتحال) و سخن نگویم وگرنه برای روح من بیم سقوط (زوال) وجود دارد. شما اگر لب بام اسرار غیب را نمی‌بینید، روح من یا روح هر عارفی آن را می‌بیند و به همین دلیل در اهتزاز و هیجان است. «نکال»، یعنی بدانجامی و مردود درگاه حق شدن؛ چنان که در بیت بعد «قوم نوح و قوم لوط» را مثال می‌زند که دل‌خوشی‌های دنیا آنها را گمراه و نابود کرد، با این‌که نوح و لوط را در کنار خود داشتند و می‌توانستند به راه حق هدایت شوند.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.