جبر و اختیار در مثنوی
رنگ رنگ تو است صبّاغم تویی *** اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان ربّ بما اغویتنی *** تا نگردی جبری و کژ کم تنی
بر درخت جبر تا کی بر جهی *** اختیار خویش را یکسو نهی
همچو آن ابلیس و ذریات او *** با خدا در جنگ و اندر گفتوگو
چون بود اکراه با چندان خوشی *** که تو در عصیان همی دامن کشی
آنچنان خوش کس رود در مکرهی *** کس چنان رقصان دود در گمرهی
بیست مرده جنگ میکردی در آن *** کت همی دادند پند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بس *** کی زند طعنه مرا جز هیچ کس
کی چنین گوید کسی کو مکره هست *** چون چنین جنگد کسی کو بیره است
هرچه نفست خواست داری اختیار *** هرچه عقلت خواست آری اضطرار
در آیهی 16 سورهی اعراف آمده است: (فَبِمَا أَغْوَیْتَنِی لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِیمَ)؛ چون مرا گمراه کردی، بر سر راه راستی که پیش پای فرزندان آدم نهادهای، مینشینم و گمراهشان میکنم. مولانا میگوید: این آیه را بخوان تا بدانی که گناه کردن و همانند جبریان همه کار را به حق نسبت دادن و از خود سلب مسئولیت نمودن، کار شیطان است. مولانا در مقابل جبر، دربارهی اختیار بنده همچنین میگوید: همه چیز در دست قدرت حق است، اما نه اینکه تو مسئول اعمالت نباشی. «ذُریات ابلیس»، گمراهاناند.
مولانا مسئلهی را با یک سؤال، روشن میکند: تو هنگامی که به سوی عصیان و گناه میرفتی، خوش و شادمان بودی، پس پیش از وقوع عصیان، تو آن را میپسندیدی و درست میدانستی، چطور به خدا میگویی: «رنگ رنگ توست صبّاغم تویی»! با خیرخواهان هم در جنگ بودی که کار درست همین است و بس. به طور خلاصه، وقتی که میخواهی در پی هوای نفس و لذت دنیا بروی، اختیار داری و زمانی که گیر میافتی، همهی گناهان را به اراده حق مربوط میکنی و پیرو جبر میشوی.
نقش باشد پیش نقاش و قلم *** عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیش قدرت خلق جمله بار گه *** عاجزان چون پیش سوزن کارگه
گاه نقش دیو و گه آدم کند ***
گاه نقش شادی و گه غم کند
دست نی تا دست جنباند به دفع *** نطق نی تا دم زند در ضرّ و نفع
تو ز قرآن باز خوان تفسیر بیت *** گفت ایزد مار رمیت اذ رمیت
گر بپرّانیم تیر، آن نه زماست *** ما کمان و تیر اندازش خداست
انسان شبیه تصویر و نقشی است که نقاش آن را به هر صورتی که بخواهد کشد. رابطهی انسان با پروردگارِ خود چنین است که از خود نسبت به چگونگی خود اختیاری ندارد و پس از آفرینش، همان است که نقاش آفریده است و تا اراده حق در او تصرفی نکند، دگرگون نخواهد شد. قدرت حق همانند سوزن یا قلاب گلدوزی است که روی پارچهی کارگاه هر نقشی را میدوزد و پارچه بیاختیار آن نقش را میپذیرد. دستی ندارد تا با حرکت آن مانع ایجاد آن نقش بشود. مولانا در تأیید این سخن و عجز خلق در پیش قدرت الهی، به قرآن کریم استناد میکند. در آیهی 17 سوره انفال آمده: (وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلكِنَّ اللّهَ رَمَى)؛ تو نبودی که تیر افکندی خدا تیر افکند. در تفسیر این آیه بسیاری از مفسران گفتهاند که انسان ابزار یا محل جلوهی قدرت حق است. ما کمان و تیراندازش خداست.
این نه جبراین معنی جبّاری است *** ذکر جبّاری برای زاری است
زاری ما شد دلیل اضطرار *** خجلت ما شد دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست *** وین دریغ و خجلت و آزرم چیست
زجر شاگردان و استادان چراست *** خاطر از تدبیرها گردان چراست
ور تو گویی غافل است از جبر او *** ماه حق پنهان کند در ابر او
مولانا نگران است که خوانندهی مثنوی یا شنوندهی سخن او، کلام وی را نشانهی اعتقاد به جبر تلقی نماید، زیرا جبریون میگفتند که انسان در آنچه میکند هیچ قدرت و ارادهای از خود ندارد و درست مانند سنگ یا چوبی است که دستی آن را به حرکت در میآورد. اما مولانا بشر را نه مطلقاً مجبور میداند و نه یکسره آزاد و مختار. اعتقادش در مورد پروردگار این است که مشیت حق تعالی با چنان قدرتی اعمال میشود که هیچ مانعی نمیتواند در برابر آن پایداری کند. جبّاری پروردگار به معنای همین اعمال قدرت حق است. اما قدرت مطلق حق باعث نمیشود که انسان در هر کاری خود را مسئول نداند. ذکر جبّاری برای آن است که این قدرت مطلق را بشناسیم و ناتوانی و ناچیزی خود را در برابر آن ببینیم و به درگاه حق زاری کنیم و کمک بخواهیم. زاری و عجز ما نشانهی آن است که در پنجهی قدرت حق از خود ارادهای نداریم. برای خطا و گناه خود نیز باید پوزش بخواهیم و این عذرخواهی و خجلت، نشانهی آن است که مسئولیم و در نیک و بد مختاریم. به همین دلیل استاد میتواند شاگردان را تنبیه کند. ذهن ما برای تدبیر در کارها به گردش در میآید و اندیشه میکند.
ممکن است کسی به این نظریه مولانا اشکال کند و بگوید: آن که در لحظه دریغ زاری میکند، از جبر و قدرت مطلق الهی غافل است و در آن هنگام ماهِ حق روی خود را از او پنهان کرده و او قادر به مشاهدهی جمال حق و قدرت او نیست.
هست این را خوش جواب ار بشنوی *** بگذری از کفر و در دین بگروی
حسرت و زاری گه بیماری است *** وقت بیماری همه بیداری است
آن زمان که میشوی بیمار تو *** میکنی از جرم استغفار تو
مینماید بر تو زشتّی گنه *** میکنی نیت که باز آیم به ره
عهد و پیمان میکنی که بعد از این *** جز که طاعت نبودم کاری گزین
پس یقین گشت است که بیماری تو را *** میببخشد هوش و بیداری تو را
مولانا در پاسخ میگوید: نه، این طور نیست، حسرت و زاری هنگامی است که انسان دردی دارد و آن درد او را بیدار نگه میدارد و در این بیداری است که جبّاری حق را مشاهده میکند. آنگاه از عجز خود به قدرت الهی پناه میبرد و مینالد تا پروردگار او را از درد برهاند. البته مولانا ابتدا این بیماری را جسمی تلقی میکند که در آن انسان از درد و رنج برخاسته، از وزر گناهان استغفار میکند. سپس در بیت آخر نتیجه میگیرد که نتیجهی بیماری عاشقان حق، بیداری و شهود است، نه غفلت.
پس بدان این اصل رای اصل جو *** هرکه را درد است او برده است بو
هر که او بیدارتر پر دردتر *** هرکه او اگاهتر رخ زردتر
گر ز جبرش آگهی زاریت کو *** بینش زنجیر جبّاریت کو
بسته در زنجیر چون شادی کند *** کی اسیر حبس آزادی کند
مولانا نتیجهی سخنان پیشین را در این ابیات به صورت اصل و قاعدهی کلی چنین بیان میکند: زاری و جستوجوی سالک در راه معرفت و وصال حق، نشانهی آن است که او از حقیقت، آگاهی کلی دارد و همین بو بردن، او را به طلب واداشته است. این اگاهی همواره درد و طلب را میافزاید و آن هم آگاهی را بیشتر میکند. باز مولانا به این سخن بر میگردد که زاری نشانهی آگاهی از جبّاری حق و دیدن زنجیر جبّاری حق است، نه نشانهی غفلت از آن و طبیعی است که هر که در زنجیر باشد، مینالد و شادی نمیکند.
ور تو میبینی که پایت بستهاند *** بر تو سرهنگانِ شه بنشستهاند
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان *** زآن که نبود طبع و خوی عاجز آن
چون تو حبر او نمیبینی مگو *** ور همی بینی نشان دید کو
در هر آن کاری که میل استت بدان *** قدرت خود را همی بینی عیان
وندرآن کاری که میلت نیست و خواست *** خویش را جبری کنی کاین از خداست
«سرهنگانِ شه»، کنایه از عوامل و مظاهر قدرت حق است. «سرهنگی مکن»، یعنی اظهار قدرت مکن. فرد عاجز و ناتوان طبعاً نمیتواند اظهار قدرت کند و تو عاجزی. دیگران هم مثل تو عاجزند و تو نباید در برابر آنها اظهار قدرت کنی، زیرا همه در زنجیر جبّاری حق گرفتاریم. به هر حال نشانهی توجه به جبّاری پروردگار، زاری و اظهار عجز است، اگر آن را نمیبینی ادعا مکن و اگر میبینی علامت آن چیست؟
انبیا در کار دنیا جبریاند *** کافران در کار عقبی جبریاند
انبیا را کار عقبی اختیار *** جاهلان را کار دنیا اختیار
زآنکه هر مرغی به سوی جنس خویش *** میپرد او در پس و جان پیش پیش
کافران چون جنس سجّین آمدند *** سجن دنیا را خوش آیین آمدند
انبیا چون جنس علّییّن بدند *** سوی علیّیّن به جان و دل شدند
مولانا در ادامهی بحث جبر و اختیار میگوید: ممکن است هم مردِ راه خدا به جبر معتقد باشد و هم کافر. لکن مردِ راه حق یا پیامبر، کار دنیا را به قدرت لایزال الهی میسپارد و کافران یا متفکران جبری کار آخرت را به جبر مربوط میکنند تا تکالیف و مسئولیتهای شرعی و معنوی را از گردن خود ساقط کنند. بنابراین انبیا و اولیا خود را در کار آخرت مسئول میشمارند و اختیار نیک و بد و عواقب آن را به عهده میگیرند، در حالی که ناآگاهان و گمراهان میپندارند که کار دنیا به اختیار آنها و در حیطهی مسئولیت آنهاست و آخرت به خواست و اراده خدا مربوط است. به هر حال معتقدان به قدرت بیپایان الهی، به فکر توشهی آخرت هستند و گمراهان طبعاً آخرت خوبی ندارند.
سپس مولانا میگوید: این مسئله مانند مرغی است که به مرغی دیگر تمایل دارد و جانش به سوی او کشیده میشود و در پی جان، خود او نیز به سوی مرغ آشنا پر میکشد. «سجّین»، یعنی دوزخ و «سجن»، یعنی زندان کافران که خصلتشان دوزخی است. اما پیامبران که فطرتی عالی و ملکوتی دارند به سوی معنویت و عالم ملکوت میروند که در آن هرچه هست جان و دل است و از زندگی مادی و دنیایی دور میباشند. «علّییّن»، همان ملکوت اعلی است؛ یعنی جایی که کارنامهی نیکوکاران در آن مضبوط است.
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد *** وآن که عاشق نیست، حبس جبر کرد
این معیّت با حق است و جبر نیست *** این تجلی مه است و ابر نیست
ور بود این جبر جبر عامه نیست *** جبر آن امّارهی خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسندای پسر *** که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش *** ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است *** قطرهها اندر صدفها گوهر است
مولانا همواره تأکید میکند که سالک تا هنگامی که به راه است و به وصال حق نرسیده، جبر برای او گمراه کننده است. بسیاری از افراد کاهل و تنبل به جبر میچسبند، تا مسئولیت خود را ندیده بگیرند. از اینگونه جبر، به جبر عامه و جبر نفس امارهی خودکامه تعبیر میکند. سپس میگوید: عاشق از رنج راه عشق خشنود است، اما کسی که در تمام مسائل، لفظ جبر را بر زبان میآورد، در حقیقت رنجها را با ناخشنودی میپذیرد. اینگونه جبر را عشق نمیپذیرد و تحمل نمیکند. حبس کردن همه چیز در لفظ جبر، کار کسانی است که عاشق نیستند. «معیّت با حق» به این معناست که چون حق در همهی احوال با همهی کائنات همراه است، مشیت او در همهی اعمال و احوال ما مؤثر و فاعل مطلق است. آنچه میگویم اعتقاد به معیّت با حق است نه اعتقاد به جبر؛ مثل تابش ماه که راه را روشن میکند، نه اینکه مانند ابر تاریکی پدید آورد. اگر بگویید که این هم جبر است، باز جبر به مفهوم عوام نیست که به دنبال نفس اماره میروند و هر گناهی میکنند و میگویند: خدا خواسته است که من چنین و چنان کنم.
اما جبر در نظر مردانِ خدا - که در دل آنها بصیرت و چشم باطن گشوده است - اسرار غیب را میدانند و آینده را میبینند. برای آنها ماضی و مستقبل مطرح نیست. علم آنها متصل به علم جاویدان الهی است و محدود به زمان و مکان نمیشود. مردان خدا هم ممکن است جبر و اختیار را مطرح کنند اما جبر و اختیار آنها در مقایسه با جبر و اختیار عوام، مثل مروارید در مقابل قطره آب است. در دلِ روشن آنها جبر و اختیار، مفهوم عالی الهی مییابد، همان طور که به اعتقاد قدما قطرهی باران در درون صدف به مروارید تبدیل میشود.
هست بیرون قطره خرد و بزرگ *** در صدف آن درّ خرد است و سترگ
طبع ناف آهو است آن قوم را *** از برون خون و درونشان مشکها
تو مگو این مایه بیرون خون بود *** چون رود در ناف مشکی چون شود
تو مگو این مس برون بود محتقر *** در دل اکسیر چون گیرد گهر
اختیار و جبر در تو بد خیال *** چون در ایشان رفت شد نور جلال
وقتی عامی از جبر و اختیار صحبت میکند، ذهنش این الفاظ را با مفاهیم مادی و این جهانی ربط میدهد، اما مرد خدا و واصل، از این الفاظ مفهومی غیر مادی و الهی اراده میکند؛ اینکه شما دربارهی قطرههای ریز و درشت آب حرف بزنید یا از دانههای ریز و درشت مروارید، یا از قطرههای خون آهو سخن بگویید یا از مشکی حرف بزنید که از خون پدید میآید و یا از مسی حرف بزنید که با اکسیر یا کیمیا به زر تبدیل شده است. فرق قطرههای آب با مروارید، خون با مشک، مس با زر، چیزی است که حقیقت دارد و انکار نمیپذیرد. جبر و اختیار هم در آدم عامی، خیالی بیش نیست، اما برای مرد واصل به حق، جبر و اختیار، نور جلال الهی است و این دو مفهوم، خیلی با هم فرق دارد.
نان چون در سفره است باشد آن جماد *** در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل *** مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوّت جان است اینای راست خوان *** تا جه باشد قوت آن جان جان
گوشت پاره آدمی با عقل و جان *** میشکافد کوه را با بحر وکان
زورِ جانِ کوهکَن، شقّ حجر *** زور جان جان در انشقّ القمر
گر گشاید دل سر انبان راز *** جان به سوی عرش سازد ترک تاز
باز مولانا به تمثیل دیگری میپردازد و میگوید: جسم مادی چون نان پس از گوارش به روح و جان تبدیل میشود. در واقع نیروی حیاتی ما در آن استحالهای پدید میآید که روی سفره و در خارج از بدن صورت نمیپذیرد. «سلسبیل»، نام یکی از جویبارهای بهشت است، اما در این کلام به معنای عامل غیبی و الهی به کار رفته است. این عامل در واقع خاصیتی در خلقت ماست، که موجب این استحاله خوردنیها میشود.
مولانا میگوید: اگر قدرت استحاله جان ما همین است، تو قیاس کن که قدرت جانِ جان، یعنی پروردگار چه اندازه است. «رأس خوان»، یعنی کسی که حقیقت را میفهمد. «گوشت پارهی آدمی»، یعنی تن خاکی ما، با کمک عقل و جان، در طبیعت تصرفاتی میکند. اما زور جان جان و قدرت پروردگار را در معجزات پیامبران میتوان دید؛ از جمله معجزه معروف پیامبر اسلام که با اشارهی خود ماه را دو نیم کرد. (1) بگذار که این رازها را فاش نکنم. اگر سرِ کیسهی راز را وا کنم، جان نمیتواند در این بدن بماند و به سوی عرش الهی میتازد.
فعل حق و فعل ما هر دو ببین *** فعل ما راهست دان پیداست این
گر نباشد فعل خلق اندر میان *** پس مگو کس را چرا کردی چُنان
خلق حق، افعال ما را موجد است *** فعل ما آثار خلق ایزد است
زآنکه ناطق حرف بیند یا غرض *** کی شود یک دم محیط دو عرض
گر به معنا رفت شد غافل ز حرف *** پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
آن زمان که پیش بینی آن زمان *** تو پسِ خود کی ببینی این بدان
چون محیط حرف و معنا نیست جان *** چون بود جان خالق این هر دو دان
حق محیط جمله آمدای پسر *** و اندارد کارش از کار دگر
مولانا میگوید: کارهای ما در ظاهر دیده میشود و وجود دارد. اگر فعل خلق را به کلی منکر شویم، دلیلی ندارد که از کسی بپرسیم: چرا چنان کردی؟ اما به هر صورت ما مخلوق خداوندیم و فعل ما هم آثار آفرینش اوست. مولانا ضمن نسبت دادن همهی اعمال به مشیّت الهی، انسان را هم مسئول میداند و میگوید: روح انسانی قادر به اداره تمام امور و احوال او نیست و این فعل حق است که کل زندگی او را اداره میکند. البته اراده انسان و مسئولیت فردی او در جزئیات مطرح است و مشمول ثواب و عقاب الهی نیز میگردد.
مولانا در این زمینه چنین مثال میزند: ناطق یا به الفاظ خود توجه دارد یا به منظور و معانی آنها. نمیتواند در یک لحظه بر هر دو احاطه داشته باشد. وقتی به معانی میاندیشد از الفاظ غافل میماند. حتی طرفة العینی نمیتواند هم پیش روی خود را ببیند و هم پشت سر را. جانی که نمیتواند در آنِ واحد بر لفظ و معنا هر دو، احاطه یابد، چگونه خالق آنهاست؟ فقط پروردگار بر همهی امور و احوال احاطه دارد و هیچ کاری او را از کار دیگری باز نمیدارد: (وَكَانَ اللّهُ بِكُلِّ شَیْءٍ مُحِیطاً) و یا کلام حضرت امیر (علیهالسلام): «لایشغله شأن عن شأن».
گفت شیطان که «بما اغویتنی» *** کرد فعل خود نهان، دیو دنی
گفت آدم که «ظلمنا نفسنا» *** او ز فعل حق نبُد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد *** زآن گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه گفتشای آدم نه من *** آفریدم در تو آن جرم و محن
نی که تقدیر و قضای من بد آن *** چون به وقت عذر کردی آن نهان؟
گفت ترسیدم، ادب نگذاشتم *** گفت من هم پاس آنت داشتم
هر که آرد حرمت او حرمت برد *** هر که آرد قند، لوزینه خورد
سخن از مسئولیتپذیری انسان است که در عین اعتقاد به قدرت بیچون و چرای الهی، هم مستوجب ثواب میشود و هم مستوجب عقاب که آن هم مربوط به داعی و انگیزهی هر عمل است که در باطن انسان پدید میآید. مولانا برای روشنتر شدن موضوع مورد بحث، ماجرای حضرت آدم و ابلیس را مطرح میکند و میگوید: ابلیس گناه گمراهی خود را به پروردگار نسبت داد: (قَالَ فَبِمَا أَغْوَیْتَنِی لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِیمَ) (2)، اما آدم نافرمانی خود و حوّا را به گردن میگیرد و میگوید: (قَالاَ رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِن لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ) (3)، مولانا اعتقاد دارد که هر دو مسئولیت خود را نیز میشناختند، اما ابلیس فعل خود را نهان کرد و آدم به گردن گرفت و پوزش خواست و از روی ادب، فعل حق را خود به گردن گرفت. پروردگار از آدم پرسید: تو که میدانستی که خطای تو هم تقدیر و قضای من بود، چرا نگفتی؟ گفت: ترسیدم و ادب بندگی را رها نکردم. پروردگار فرمود: به پاس همین ادب، مقبول درگاه ما شدی.
منظور مولانا از این مثال این است که سخن ابلیس بیانگر جبر عوام است و آدم و سخن او نمونهای از مردان کامل است که به بهانهی جبر، مسئولیت خود را نادیده نمیگیرند.
طیبات از بهر کی للطیبین *** یار را خوش کن مرنجان و ببین
یک مثالای دل پی فرقی بیار *** تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش *** وآنکه دستی را تو لرزانی زجاش
هر دو جنبش آفریدهی حق شناس *** لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زآن پشیمانی که لرزانیدیاش *** مُرتعش را کی پشیمان دیدیاش
بحث عقل است این چه عقل آن حیلهگر *** تا ضعیفی ره برد آن جا مگر
هر کار نیک پاداش نیک دارد چنان که خداوند در قرآن فرموده است: (وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ) (4)؛ زنان پاک برای مردان پاکاند. پروردگار را خوشحال کن یا برنجان و نتیجه هر دو را ببین. سپس مولانا مثالی را برای جبر و اختیار میآورد و میگوید: هر حرکت، وقتی که مسبوق به انگیزهی درونی باشد مسئولیت و در نتیجه ثواب و عقاب دارد، اما دستی که به دلیل سستی اعصاب دچار لرزش شد، صاحب آن نمیتواند از این حرکت، پشیمان یا خشنود باشد.
در پایان بحث، مولانا به کسانی که به استناد قدرت مطلق پروردگار، گناه خود را هم به گردن خدا میگذارند، میگوید: اینگونه بحثها و استدلالها بحث عقل مادی و حسابگر است که افراد ضعیف و کم مغز به آسانی آن را میپذیرند.
پینوشتها:
1. القمر، آیهی 1.
2. اعراف، آیهی 16.
3. همان، آیهی 23.
4. نور، آیهی 26.
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}