مؤلف: محمدرضا افضلی




 
آن‌چه مولانا در قصه طولانی دقوقی بیان می‌کند، رؤیای پرماجرایی به نظر می‌رسد که وقوع آن در عالم حس پذیرفتنی نیست و گویی مولانا برای بیان عوالمی که بر روح کمال‌طلب عارض می‌شود و تجلیات غیبی بر آن، نمونه‌ای ساخته و نامش را «دقوقی» گذاشته است. این روح متعالی در ظاهر با ما و در میان مردم کوچه و بازار است، اما در عالم غیب سیر می‌کند. مولانا بارها به «سیر روحانی در زندگی مادی و این جهانی» اشاره می‌کند و دقوقی نمونه‌ی روح آزاد از این جهان و پیوسته به عالم غیب است، که حیات مادی و خاکی ظاهری هم دارد، اما سیر او فقط در راه حق و سیر‌الی‌الله است.
در این‌جا نخست توصیفی از شخصیت روحانی دقوقی می‌آید که با همه‌ی تقوا و عبادت، «طالب خاصان حق بودی مدام. آن‌گاه حکایتی از زبان دقوقی می‌شنویم که در سال‌های سلوک، به سفری می‌رود و در آن سفر آرزوی تجلی حق در بشر بر دل او می‌گذرد. شب به ساحل دریایی می‌رسد و هفت شمع پر نور می‌بیند که نورشان تا آسمان می‌رسد. می‌گوید: خیره گشتم، دیدم که، آن هفت شمع نورانی یکی می‌شوند. باز آن یک شمع به هفت مرد تبدیل می‌گردد و باز به صورت هفت درخت در می‌آید که «هر درختی شاخ بر سدره زده». این درخت‌ها را رهگذران نمی‌بینند و در سایه‌ی آنها آرام نمی‌گیرند. دقوقی به درخت‌ها نزدیک می‌شود. آن هفت درخت یکی می‌شوند. همین طور تکرار می‌شود. بعد درخت‌ها به نماز می‌ایستند و یکی از آنها امام جماعت می‌شود. بار دیگر، هفت مرد می‌شوند. دقوقی نزدیک‌تر می‌رود و سلام می‌کند. آنها با ذکر نام او جواب می‌دهند و او را می‌ستایند و پیشنهاد می‌کنند که پشت سر دقوقی نماز بخوانند. ساعتی به مراقبه می‌نشینند و رازهایی بر دقوقی می‌گشایند. آن‌گاه دقوقی پیش نماز آنها می‌شود. در میان نماز یک کشتی در دریا دچار توفان می‌گردد و به دعای دقوقی، نجات می‌یابد. هم زمان با آن نماز هم پایان می‌پذیرد. میان نمازگزاران صحبتی در می‌گیرد که در میان ما چه کسی برای نجات کشتی دعا کرد و در برابر مشیت حق ایستاد؟ دقوقی می‌گوید: پس از این بگو مگوی آن نمازگزاران؛ همان شمع‌ها یا درخت‌ها ناپدید شدند. مولانا قصه را به پایان می‌برد، اما در لابه‌لای این ابیات اندیشه‌های ظریف، ارشادات و برداشت‌های کم‌نظیر و تصویرهای ذهنی او، همواره خواننده را مسحور می‌کند و در هر کدام هنر و شور و حالی است.

 

آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای *** عاشق و صاحب کرامت خواجه‌ای
در زمین می‌شد چو مه بر آسمان *** شب روان را گشته زو روشن روان
در مقامی مسکنی کم ساختی *** کم دو روز اندر دهی انداختی
گفت در یک خانه گر باشم دو روز *** عشق آن مسکن کند در من فروز
غرة المسکن احاذرها انا *** انقلی یا نفس سیری للغنا
لا اعود خلق قلبی بالمکان *** کی یکون خالصاً فی الأمتحان
روز اندر سیر بد شب در نماز *** چشم اندر شاه باز او همچو باز
منقطع از خلق نی از بد خویی *** منفرد از مرد و زن نی از دویی
مشفقی بر خلق و نافع همچو آب *** خوش شفیقی و دعایش مستجاب
نیک و بد را مهربان و مستقر *** بهتر از مادر شهی‌تر از پدر

«دیباچه»، یعنی صورت و چهره. «چو مه بر آسمان»، یعنی رهنمای دیگران. «شب روان»، یعنی سالکان راه حق که گویی در شب ره می‌سپارند و به هدایت پیر نیاز دارند. دقوقی کمتر در جایی مسکن می‌ساخت یا ماندگار می‌شد. «انداختن»، یعنی بار انداختن و ماندن. «در من فروز کند»، یعنی بدرخشد و قوّت بگیرد. می‌گفت: من حذر می‌کنم از این‌که به مسکنی دل خوش کنم. ‌ای نفس! از این‌جا برو و به بی‌نیازی سفر کن. من خوی دل خود را به ماندن در مکانی عادت نمی‌دهم، تا این دل در آزمایش حق، پاک و بی‌ریا باشد. دوری دقوقی از مردم نتیجه‌ی بدخویی یا نفاق و دشمنی نبود، بلکه نتیجه اشتغال به سیر معنوی و الهی بود. او با همه مهربان و برای همه پناه و محل امن بود. «شهی»، یعنی مورد تمایل، خواستنی و مطلوب.

گفت پیغمبر شما را‌ ای مهان *** چون پدر هستم شفیق و مهربان
زآن سبب که جمله اجزای منید *** جزء را از کل چرا بر می‌کنید
جزء از کل قطع شد بی‌کار شد *** عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپیوندد به کل بار دگر *** مرده باشد نبودش از جان خبر
ور بجنبد نیست خود آن را سند *** عضو نو ببریده هم جنبش کند
جزء از این کل گر برد یک‌سو رود *** این نه آن کل است کو ناقص شود
قطع و وصل او نیاید در مقال *** چیز ناقص گفته شد بهر مثال

خُلق و خوی او پیامبرگونه بود و با همه پدرانه رفتار می‌کرد، همان‌گونه که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: «انما انا لکم مثل الوالد؛ راستی من برای شما چون پدر هستم.» یا در حدیث دیگر فرمود: «شما به منزله اجزای وجود من به شمار می‌روید. چرا جزء را از کل جدا کنید؟ هرگاه جزء از کل جدا شود عاطل و باطل می‌گردد و هرگاه عضو از اندام جدا گردد به مردار تبدیل می‌شود. تا وقتی که جزء دوباره به کل خود متصل نشود، مرده‌ای بیش نیست و هرگز از جهان جان و عالم معنا خبر ندارد.
مولانا می‌گوید: اگر ما اجزای ناچیز خلقت، از کل جدا شویم و به سوی دیگری برویم، در کل عالم و در هستی مطلق نقصی پدید نمی‌آید. او می‌گوید: من برای مثال از نقص و جدایی حرف می‌زنم وگرنه «قطع و وصل» با هستی مطلق، چیزی نیست که با بیان و مقال، توصیف پذیرد.

مر علی را بر مثال شیر خواند *** شیر مثل او نباشد گرچه راند
از مثال و مثل و فرق آن بران *** جانب قصه‌ی دقوقی‌ای جوان
آن‌که در فتوا امام خلق بود *** گوی تقوا از فرشته می‌ربود
آن‌که اندر سیر مه را مات کرد *** هم ز دین‌داری او دین رشک خورد
با چنین تقوا و اوراد و قیام *** طالب خاصان حق بودی مدام
در سفر معظم مرادش آن بدی *** که دمی بر بنده‌ی خاصی زدی
این همی گفتی چو می‌رفتی به راه *** کن قرین خاصگانم‌ای اله
یا رب آنها را که بشناسد دلم *** بنده‌ی بسته میان و مقبلم
و آن‌که نشناسم تو‌ای یزدان جان *** بر من محجوبشان کن مهربان

صحبت از این بود که مثال و مقال، قادر به توصیف و بیان حقایق الهی نیست. در این جا هم می‌گوید: علی را شیر خدا نامیده‌اند اما واقعاً علی (علیه‌السلام) چه شباهتی به شیر دارد؟ در ظاهر، صورت و پیکر آنها مانند یک‌دیگر نیست. پس این مثال و تشبیه، حقیقت علی (علیه‌السلام) را نشان نمی‌دهد. از این حرف‌ها بگذریم. «گوی تقوا از فرشته می‌ربود»، یعنی پرهیزکارتر و پاک‌تر از فرشته بود. او آن‌قدر متدین بود که دین، او را از خود به حق نزدیک‌تر می‌دید. «خاصان حق»، مردانِ کامل و واصل‌اند، که هم‌نشینی آنها برای کاملان و واصلان نیز سودمند و در نظر مولانا ضروری است:

چون شوی دور از حضور اولیا *** در حقیقت گشته‌ای دور از خدا

«دم زدن» به معنای همدم شدن و ملاقات کردن است. «مجمل»، یعنی ستاینده و تحسین کننده. پروردگارا! من در برابر بندگان خاصّت که قلباً می‌شناسم، آماده‌ی خدمت هستم و حاضرم هرگونه نیکی در حقشان انجام دهم.‌ای خدای جان‌آفرین! آن دسته از اولیایی که از دیده‌ی باطنی من در پرده و حجاب‌اند نسبت به من مهربان گردان. «محجوب»، کسی است که میان او و حقیقت حجابی است و هنوز شایستگی مشاهده محبوب را نیافته است.

حضرتش گفتی که‌ای صدر مهین *** این چه عشق است و چه استسقاست این
مهر من داری چه می‌جویی دگر *** چون خدا با توست چون جویی بشر
او بگفتی یا رب‌ای دانای راز *** تو گشودی در دلم راه نیاز
در میان بحر اگر بنشسته‌ام *** طمع در آب سبو هم بسته‌ام
همچو داودم نود نعجه مراست *** طمع در نعجه‌ی حریفم هم به جاست
حرص اندر عشق تو فخر است و جاه *** حرص اندر غیر تو ننگ و تباه

حضرت حق به دقوقی ندا داد:‌ ای بزرگ‌مرد! این دیگر چه عشقی و چه تشنگی سختی است. «استسقاء»، در این جا طلب و کوشش بنده در سیر‌الی‌الله است. تو که عاشق منی، دگر چه می‌خواهی؟ وقتی خدا با توست چرا به دنیال یافتن انسانی؟ دقوقی گفت: پروردگارا!‌ ای که به هر رازی دانایی! تویی که راه نیاز را در دلم گشوده‌ای، اگر چه در میان دریای اسرار و حقایق ربانی نشسته‌ام، اما به آب کوزه‌ای نیز چشم دوخته‌ام و می‌خواهم جامع همه‌ی مراتب اولیا شوم، زیرا هر یک از آنها در کمالی خاص، ظهور بیشتری دارد. من در این زمینه حالی هم‌چون حال داود نبی (علیه‌السلام) دارم که با وجود داشتن 99 رأس میش به یک میش دوست خود نیز طمع ورزید. (1) دقوقی می‌گوید: حرص در امور دنیایی بد است، اما در عشق تو و دیدن خاصان درگاه تو، «فخر است و جاه».

شهوت و حرص نران بیشی بود *** و آن حیزان ننگ و بد کیشی بود
حرص مردان از ره پیشی بود *** در مخنّث حرص سوی پس رود
آن یکی حرص از کمال مردی است *** و آن ‌دگر حرص افتضاح و سردی است
آه سرّی هست این جا بس نهان *** که سوی خضری شود موسی روان
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست *** بر هر آن‌چه یافتی بالله مایست

مولانا می‌گوید: آن حرص و تمایلی که برای رسیدن به حقیقت باشد، «بیشی» و سیر تکاملی است، اما حرص و شهوت اهل دنیا و دنیا دوستان «ننگ و بد کیشی» است. «نران»، مردان راه حق و «حیزان» کسانی هستند که ظاهر مردی را دارند اما در راه حق نیستند. «از ره پیشی بود»، یعنی در جهت کمال است. «پس روی»، دنیا دوستان و شهوت انحرافی مردانِ تن فروش و بدکار.
مولانا از مصاحبت مردان حق و تأثیر آنها در یک‌دیگر سخن می‌گوید که در این همدمی‌ها رازی هست که موسی خواستار همراهی خضر می‌شود و او را مرشد خود داند. مولانا به سالکان می‌گوید: با ادراک شمه‌ای از اسرار غیب و حقایق الهی، نباید در پی جایی برای ماندن و نشستن باشید؛ بزرگی در این است که همیشه در راه باشید و هرگز نایستید. «صدر را بگذار»، می‌تواند به این معنا هم باشد که جاه و مقام دنیا را رها کن.

آن دقوقی رحمة الله علیه *** گفت سافرت مدیّ فی خافقیه
سال‌ها رفتم سفر از عشق ماه *** بی‌خبر از راه حیران در اله
پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ *** گفت من حیرانم و بی‌خویش و دنگ
تو مبین این پای‌ها را بر زمین *** زآن‌که بر دل می‌رود عاشق یقین
از ره و منزل ز کوتاه و دراز *** دل چه داند کوست مست دل‌نواز
این دراز و کوته اوصاف تن است *** رفتن ارواح دیگر رفتن است
تو سفر کردی ز نطفه تا به عقل *** نی به گامی بود منزل نی به نقل
سیر جان بی‌چون بود در دور و دیر *** جسم ما از جان بیاموزید سیر
سیر جسمانه رها کرد او کنون *** می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون
گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار *** تا ببینم در بشر انوار یار
تا ببینم قلزمی در قطره‌ای *** آفتابی درج اندر ذره‌ای
چون رسیدم سوی یک ساحل به گام *** بود بی‌گه گشته روز و وقت شام

ماه‌ها و سال‌ها از عشق ماه حقیقت سفر کردم، در حالی که از رنج راه خبر نداشتم و از جوار الهی حیران و سرگشته بودم. تو به مجروحیت پاهای من نگاه نکن که چگونه روی زمین می‌رود، زیرا یقیناً عاشق، روی قلبش راه می‌رود. دلی که مست معشوق است از نزدیکی و دوری منزل معشوق چه خبر دارد؟ آری، روح هم راه می‌رود اما راه رفتن آن نوعی دیگر است. «رفتن ارواح»، یعنی سیر ارواح به سوی عالم غیب و معرفت حق. سیر روح مثل سیر تو در این منزل و آن منزل ندارد. «سیر جان»، به سوی عالم معنا که با معیارهای عام ظاهر توصیف نمی‌پذیرد؛ اگرچه به ظاهر نیز دارای زندگی و حرکتی است. «مشتاق‌وار»، یعنی مشتاق مشاهده‌ی عالم غیب و لقای حق، که دقوقی جلوه‌ی آن را در صورت بشری آرزو دارد. «قلزم در قطره»، یعنی تجلی حق در صورت این جهانی. «آفتاب در ذره»، همین معناست. «به گام»، یعنی پیاده.

هفت شمع از دور دیدم ناگهان *** اندر آن ساحل شتابیدم بدان
نور و شعله هر یکی شمعی از آن *** بر شده خوش تا عنان آسمان
خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت *** موج حیرت عقل را از سر گذشت
این چگونه شمع‌ها افروخته است *** کین دو دیده خلق ازینها دوخته است
خلق جویای چراغی گشته بود *** پیش آن شمعی که بر مه می‌فزود
چشم‌بندی بد عجب بر دیده‌ها *** بندشان می‌کرد یهدی من یشا

سخن در مورد مشاهدات دقوقی است. عدد هفت دارای ارزش معنوی و قداست است. در طبقه‌بندی اولیای حق نیز هفت تن نوشته‌اند. ابن‌عربی به این هفت تن «ابدال» می‌گوید که فرمان‌روای باطنی هفت اقلیم‌اند. در این جا هم هفت شمع می‌تواند تجلی نور حق در هفت مردان، ابدال یا ابرار باشد. به خصوص که در قسمت‌های بعد، هفت شمع به هفت مرد تبدیل می‌شود. «عنان»، بخش درونی و زیرین سقف است. «خیرگی هم خیره شد»، یعنی تحیّر من به نهایت رسید. از نکته‌های ظریف سخن مولانا این است که گاه با تکرار یک لفظ به معنای آن عمق می‌دهد و مفهوم لفظ را از این جهان به عالم بالا می‌کشاند. نظیر جانِ جان، روحِ روح، آبِ آب و صبحِ صبح. در این جا نهایت خیرگی دقوقی در برابر تجلیات عالم غیب، با این تعبیر بیان شده است که خود حیرت هم، حیرت کرد. سبب حیرت این بود که جز او کسی قادر به دیدن این شمع‌ها نبوده است. «چشم‌بند»، یعنی حجاب و آن‌چه مانع مشاهده‌ی غیب و ادراک اسرار شود. پروردگار نمی‌گذاشت که آن مردم این شمع‌ها را ببینند. (یَهْدِی مَن یَشَاءُ)؛ در آیاتی از قرآن کریم که می‌فرماید: هر که را بخواهد هدایت می‌کند.

باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک *** نور او بشکافتی جیب فلک
باز آن یک بار دیگر هفت شد *** مستی و حیرانی من زفت شد
اتصالاتی میان شمع‌ها *** که نیاید بر زبان و گفت ما
آن‌که یک دیدن کند ادراک آن *** سال‌ها نتوان نمودن از زبان
آن‌که یک‌دم بیندش ادراک هوش *** سال‌ها نتوان شنودن آن به گوش
چون که پایانی ندارد رو الیک *** زآن‌که لا احصی ثناءً ما علیک
پیش‌تر رفتم دوان کآن شمع‌ها *** تا چه چیز است از نشان کبریا
می شدم بی‌خویش و مدهوش و خراب *** تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین *** اوفتادم بر سر خاک زمین
باز با هوش آمدم برخاستم *** در روش گویی نه سر نه پاستم

یکی شدن هفت شمع، تعبیری از یگانگی اولیای حق است که در آن مرتبه‌ی وحدت، نور علم الهی آنها جیب فلک را می‌شکافد و به اسرار بیرون از این جهان خاکی می‌رسد. دوباره تغییر شمع‌ها، بازگشت آنان از عالم وحدت به عالم کثرت است و دقوقی متحیّرتر می‌شود. همین است که آنها را گاهی یکی و زمانی متعدد نشان می‌دهد. «یک دیدن»، یعنی یک مشاهده به چشم باطن. اگر سال‌ها در مورد محتوای معنوی چنین دیدنی سخن بگوییم، نمی‌توان بیان کرد. «ادراک هوش»، یعنی ادراک جان و باطن. مولانا می‌گوید: حقایق الهی مثل ثنای حق است که در لفظ نمی‌گنجد، چنان که در حدیث نبوی آمده است: «لا احصی ثناء علیک، انت کما اثنیت علی نفسک؛ ثنای تو نتوانم آن‌گونه که خود را ثنا گفته‌ای.»
دقوقی در برابر این تجلی‌ها و عجایبی که از آنها در عالم صورت می‌بیند، بی‌خود می‌شود و از شدت حیرت نمی‌تواند روی پا بماند و سر از پا نمی‌شناسد و همراه با مستی به سوی آن شمع‌ها حرکت می‌کند.

هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد *** نورشان می‌شد به سقف لاژورد
پیش آن انوار، نور روز درد *** از صلابت نورها را می‌سترد
باز هر یک مرد شد شکل درخت *** چشمم از سبزیّ ایشان نیک‌بخت
زانبهیّ برگ پیدا نیست شاخ *** برگ هم گم گشته از میوه‌ی فراخ
هر درختی شاخ بر سدره زده *** سدره چه بود از خلا بیرون شده
بیخ هر یک رفته در قعر زمین *** زیرتر از گاو و ماهی بد یقین
بیخشان از شاخ خندان روی‌تر *** عقل از آن اشکالشان زیر و زبر
میوه‌ای که بر شکافیدی ز زور *** همچو آب از میوه جستی برق نور

مولانا به تجلی عالم غیب در عالم صورت اشاره می‌کند و شمع از مرحله‌ی مثال می‌گذرد و کاملاً تجلی صوری می‌شود و از هفت شمع هفت مرد پدید می‌آید. اما این صورت‌های مادی باز نوری دارد که تا سقف لاژورد و آسمان می‌رسد. این نور چنان بود که نور آفتاب در برابرش به حساب نمی‌آمد و جسمیت داشت؛ حتی روشنی روز مثل جسم سخت مانع تابش این نور بود.
در این جا هفت شمع دقوقی به هفت مرد و سپس به هفت درخت تبدیل شده است؛ درختانی انبوه و پر شاخ و برگ و پر میوه که چشم از تماشای آنها احساس نیک‌بختی می‌کند. «سدره»، همان سدرة المنتهی است؛ درختی در عالم بالا که فرشته از آن فراتر نمی‌رود، اما مرد حق به فراسوی آن راه دارد؛ چنان که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در معراج از آن گذشت و جبرئیل همان‌جا ماند. هفت مرد حق نیز از سدرةالمنتهی فراتر رفته و از عالم «خلا» نیز که فراتر از افلاک است گذشته‌اند. در حالی که هنوز ریشه در زمین دارند و پیوند آنها از دیگر خلایق نگسسته است. اشاره دارد به آیه‌ی 24 سوره‌ی ابراهیم: (أَلَمْ‌تر كَیْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَیِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّماءِ)؛ آیا ندیدی که خدا چه‌سان مثال زد؟ سخن پاک، درختی پاک را ماند که ریشه‌ی آن استوار و شاخه آن سر به آسمان کشیده است.
«بیخ»، شاید درون و باطن مرد حق باشد. «عقل زیر و زبر بود»، یعنی عقل قادر به ادراک آن حال نبود. میوه‌ی این درخت‌ها، کنایه از تأثیر روحانی آنها نیز هست که «برق نور» از آنها می‌جهد و راه عالم معنا را می‌نماید. «برشکافیدی ز زور»، یعنی از فشار درون و از پرمایگی می‌شکافت.

این عجب‌تر که بریشان می‌گذشت *** صد هزاران خلق از صحرا و دشت
ز آرزوی سایه جان می‌باختند *** از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند
سایه‌ی آن را نمی‌دیدند هیچ *** صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ
ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها *** که نبیند ماه را بیند سها
ذره‌ای را بیند و خورشید نی *** لیک از لطف و کرم نومید نی
کاروان‌ها بی‌نوا و این میوه‌ها *** پخته می‌ریزد چه سحر است‌ای خدا
سیبِ پوسیده همی چیدند خلق *** درهم افتاده به یغما خشک حلق
گفته هر برگ و شکوفه آن غصون *** دم‌به‌دم یا لیت قوم یعلمون
بانگ می‌آمد ز سوی هر درخت *** سوی ما آیید خلق شوربخت
بانگ میامد ز غیرت بر شجر *** چشمشان بستیم کلا لا وزر

مولانا می‌گوید: جلوه‌های حق را بیشتر مردم نمی‌بینند، به همین دلیل در سایه‌ی مردان حق نمی‌آیند و به «ارباب بی‌مروت دنیا» دل می‌سپارند. «گلیم»، همین دنیاست. «دیده‌های پیچ پیچ»، بینش نارسایی است که نمی‌تواند فراتر از زندگی مادی را بینند. قهر الهی چشم باطن آنها را بسته است و چیزی را که نور بیشتر دارد نمی‌بینند. «سُها» ستاره کوچکی است و در برابر ماه بسیار کم نور است. اشاره به آیه‌ی 7 سوره بقره دارد: (خَتَمَ اللّهُ عَلَى‏ قُلُوبِهِمْ وَعَلَى‏ سَمْعِهِمْ وَعَلَى‏ أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ). مولانا می‌گوید: با این حال این کم‌بینان هم به «لطف و کرم» حق امیدی دارند. منظور از میوه‌ی درختان، همان فیض معنوی است که مردم غالباً آن را نمی‌بینند و در پی آن نیستند. این جلوه‌های عالم غیب، مردمِ ناآگاه را به سوی خود می‌خوانند. «غصون»، یعنی شاخه‌ها. (یَا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ)؛ قسمتی از آیه‌ی 26 سوره یس است. درخت‌ها نیز مانند مردان آگاه و پیامبران، از گمراهی مردم رنج می‌برند و می‌گویند:‌ ای کاش این قوم ما آگاه می‌شدند. «غیرت»، غیرت حق است که توجه بندگان به ماسوی الله او را می‌رنجاند و خشمگین می‌کند. غیرت حق بر درخت‌ها بانگ می‌زند که فایده ندارد، پناهی برای آنها نیست، آنها را پناه ندهید، زیرا ما چشم آنها را بر حقایق بسته‌ایم.

گر کسی می‌گفتشان کاین سو دوید *** تا از این اشجار مستسعد شوید
جمله می‌گفتند کاین مسکین مست *** از قضاءالله دیوانه شده است
مغز این مسکین ز سودای دراز *** وز ریاضت گشته فاسد چون پیاز
او عجب می‌ماند یا ربّ حال چیست *** خلق را این پرده‌ی اضلال چیست
خلق گوناگون با صد رأی و عقل *** یک قدم آن سو نمی‌آرند نقل
عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق *** گشته منکر و این چنین یاغیّ و عاق
یا منم دیوانه و خیره شده *** دیو بر من غالب و چیره شده
چشم می‌مالم به هر لحظه که من *** خواب می‌بینم خیال اندر زمن
خواب چه بود بر درختان می‌روم *** میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم
باز چون من بنگریم در منکران *** که همی گیرند از این بستان کران
با کمال احتیاج و افتقار *** ز آرزوی نیم غوره جان سپار
ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت *** می‌زنند این بینوایان آه سخت
در هزیمت زین درخت و زین ثمار *** این خلایق صد هزار اندر هزار
باز می‌گویم عجب من بی‌خودم *** دست در شاخ خیالی در زدم

اگر کسی در آن جلوه‌گاه عالم غیب هست، همان دقوقی است که به رهگذران می‌گوید: از این درخت‌ها بهره گیرید و سعادتمند شوید. «مستسعد»، جوینده‌ی سعادت. «سودای دراز»، خیال‌بافی ممتد. «پرده»، حجاب است که مانع ادراک عالم معنا می‌شود. «ضلال»، گمراه کردن. «آن سو»، یعنی به سوی آن درخت‌ها. دقوقی می‌گوید: عاقلان و زیرکان دنیا همه با هم منکر وجود این درختان عالم معنا شده‌اند، به همین دلیل عاقلند یعنی رانده‌ی درگاه حق‌اند. دقوقی وقتی که بی‌اعتنایی مردم به جلوه‌های عالم معنا را می‌بیند و نگران می‌شود که شاید خودش دچار وهم و خیال است. «بر درختان»، یعنی نزدیک درختان. «کرانه می‌گیرند»، دور می‌شوند و فاصله می‌گیرند. «نیم غوره»، کنایه از بهره‌ی ناچیز و کم ارزش است. «هزیمت»، یعنی در حال گریز.

حتی اذا ما استیأس الرسل بگو *** تا بظنوا انهم قد کذبوا
این قرائت خوان به تخفیف کذب *** این بود که هویش بیند محتجب
در گمان افتاد جان انبیا *** ز اتفاق منکریّ اشقیا
جائهم بعد التشکک نصرنا *** ترکشان گو بر درخت جان بر آ
می خور و می‌ده بدان کش روزی است *** هر دم و هر لحظه سحرآموزی است

مولانا با توجه به یأس و ناامیدی دقوقی، می‌گوید: حالت او مانند پیامبران خدا بود که در طی دوران نبوت خود گاه نومید می‌شدند و می‌پنداشتند که یاری خدا به آنها نخواهد رسید. بعد از این شک و گمان، یاری حق به آنها می‌رسید. اشاره دارد به آیه‌ی 110 سوره‌ی یوسف: (حَتَّى‏ إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا)؛ تا آن جا که پیامبران ناامید می‌شدند و گمان بردند که به آنها دروغ گفته‌اند. آن‌گاه یاری ما به آنها رسید. مولانا می‌گوید: این بحث‌های امور ظاهری را رها کن و از میوه‌های «درخت جان» یا عالم معنا بهره بگیر. از بهره‌های درخت جان بخور و به هر که شایستگی دارد بده که این بهره‌های عالم معنا آدم را مسحور می‌کند و هر دم سحر تازه ایجاد می‌کند.

خلق گویند‌ای عجب این بانگ چیست *** چون که صحرا از درخت و بر تهی است
گیج گشتیم از دمِ سوداییان *** که به نزدیک شما باغ است و خوان
چشم می‌مالیم این جا باغ نیست *** یا بیابانی است یا مشکل رهی است
ای عجب چندین دراز این ماجرا *** چون بود بیهوده و هزل و خطا
من همی گویم چو ایشان‌ای عجب *** این چنین مهری چرا زد صنع رب
زین تنازع‌ها محمد در عجب *** در تعجب نیز مانده بولهب
زین عجب تا آن عجب فرقی است ژرف *** تا چه خواهد کرد سلطان شگرف
ای دقوقی تیزتر ران هین خموش *** چند گویی چند چون قحط است گوش
گفت راندم پیش‌تر من نیک‌بخت *** باز شد آن هفت جمله یک درخت
هفت می‌شد فرد می‌شد هر دمی *** من چه سان می‌گشتم از حیرت همی
بعد از آن دیدم درختان در نماز *** صف کشیده چون جماعت کرده ساز
یک درخت از پیش مانند امام *** دیگران اندر پس او در قیام
آن قیام و آن رکوع و آن سجود *** از درختان بس شگفتم می‌نمود
یاد کردم قول حق را آن زمان *** گفت النجم و شجر را یسجدان
این درختان را نه زانو نه میان *** این چه ترتیب نماز است آن‌چنان
آمد الهام خدا کای با فروز *** می‌عجب داری ز کار ما هنوز

«این بانگ»، بانگ درختان عالم غیب است که خلق را به سوی خود می‌خوانند. «سوداییان»، آشنایان به عالم غیب‌اند؛ مثل دقوقی‌اند که مرم ناآگاه آنها را سودایی و خیال‌باف می‌دانستند. خلق با وجود انکار و ناباوری از خود می‌پرسند: این همه حرف چگونه می‌تواند بیهوده باشد؟ دقوقی می‌گوید: من هم تعجب می‌کنم که چرا قدرت حق بر دل و چشم اینان مهر نهاده است! مردان راه حق و منکران، هر کدام به دلیلی در عجب‌اند. مطابق آیه‌های 4 و 5 سوره‌ی ص، کافران در تعجب‌اند که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) چگونه از خدایان متعدد آنها خدای واحد ساخته است: (إِنَّ هذَا لَشَیْ‏ءٌ عُجَابٌ).
«سلطان شگرف»، قدرت حق است. دقوقی می‌گوید: حیرت من قابل توصیف نیست. «کرده ساز»، یعنی به صف ایستاده و نظم گرفته است. نظر به آیه‌ی 5 سوره‌ی الرحمن دارد: (الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ) ستاره و درخت هم خدا را سجده می‌کنند. درخت‌ها خم و راست می‌شوند. «با فروز»، یعنی روشن از نور معرفت و آگاهی به عالم غیب.

بعد دیری گشت آنها هفت مرد *** جمله در قعده پی یزدان فرد
چشم می‌مالم که آن هفت ارسلان *** تا کیانند و چه دارند از جهان
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه *** کردم ایشان را سلام از انتباه
قوم گفتندم جواب آن سلام *** ‌ای دقوقی مفخر و تاج کرام
گفتم آخر چون مرا بشناختند *** پیش ازین بر من نظر ننداختند
از ضمیر من بدانستند زود *** یک‌دگر را بنگریدند از فرود
پاسخم دادند خندان کای عزیز *** این بپوشیده است اکنون بر تو نیز
بر دلی کو در تحیر با خداست *** کی شود پوشیده راز چپّ و راست
گفتم ار سوی حقایق بشکفید *** چون ز اسم حرف رسمی واقفید
گفت اگر اسمی شود غیب از ولیّ *** آن ز استغراق دان نه از جاهلی

بار دیگر جلوه‌های عالم معنا، کاملاً به عالم صورت می‌آیند و هفت مرد می‌شوند و خدا را عبادت می‌کنند. «ارسلان»، یعنی شیر و در این جا مرد حق. «چه دارند از جهان»، یعنی آیا وجود صوری و مادی دارند؟ «از انتباه»، یعنی در کمال توجه و هوشیاری. دقوقی می‌گوید: اینها که قبلاً مرا ندیده بودند، چگونه اسم مرا می‌دانستند و آن‌چه در ضمیر من گذشت فهمیدند و زیرچشمی در حالی که سرشان پایین بود یک‌دیگر را نگاه کردند؟! «در تحیر با خداست»، یعنی در سیرالی‌الله به منزل حیرت رسیده است. باز دقوقی اشکال دیگری دارد که اگر اهل حقیقت‌اند، لفط اسم مرا برای چه می‌دانند؟ یکی از آنها در جواب اشکال دقوقی می‌گوید: اگر اولیای حق اسم کسی را ندانند از ندانستن نیست، در اثر آن است که گاه مرد حق، غرق در دریای حق است و به عالم صورت و لفظ نمی‌آید.

بعد از آن گفتند ما را آرزوست *** اقتدا کردن به تو‌ای پاک دوست
گفتم آری لیک یک ساعت که من *** مشکلاتی دارم از دور زمن
تا شود آن حل به صحبت‌های پاک *** که به صحبت روید انگوری ز خاک
دانه‌ی پر مغز را خاک دژم *** خلوتی و صحبتی کرد از کرم
خویشتن در خاک کلی محو کرد *** تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پسِ آن محو قبض او نماند *** پرگشاد و بسط شد مرکب براند
پیش اصل خویش چون بی‌خویش شد *** رفت صورت جلوه‌ی معنیش شد
سر چنین کردند هین فرمان تو راست *** تفّ دل از سر چنین کردن بخاست

مردان حق پیشنهاد می‌کنند که دقوقی پیش نماز باشد، اما او در حیرت است سؤال‌هایی دارد: «لیک یک ساعت»، اما یک ساعت به من مهلت بدهید. «دورِ زمن» یعنی گذشت زمان. در این جا یعنی آن‌چه از آغاز این واقعه دیده است. مولانا مصاحبت مردان حق را مانند شرایط مساعد طبیعت و تأثیر آن بر دانه و خاک می‌بیند. اگر روح مستعدی باشد، از خاک تن انگوری می‌روید. «دانه‌ی پر مغز»، همان روح مستعد است و «خاک دژم»، تن و زندگی مادی است. روح از روی «کرَم» و بزرگواری با تن می‌آمیزد اما به سوی عالم معنا در حرکت است. «خویشتن»، مرتبه‌ی نفسانی و مادی‌گرای این روح است و این «خویشتن» در طول زندگی مادی باید «محو» شود تا چیزی از جنبه نفسانی باقی نماند. «رنگ و بو و سرخ و زرد»، همان ظواهر حیات مادی است که با محو نفس از میان می‌رود و روح آزادانه به راه حق ادامه می‌دهد. «قبض»، گرفتگی و تنگی دل سالک به دلیل قهر حق است، یا در اثر نامرادی از وصول به حق می‌باشد. «بسط»، به عکس آن، گشودگی خاطر در اثر عنایت حق و ذوق معرفت است.
معنای بیت این است: آن خویشتنی که خود را محو کرد، همیشه در حال بسط است و سیرالی‌الله دارد. دقوقی می‌گوید: «این خویشتن»، چون خود را در برابر اصل و مبدأ هستی محو کرد جنبه‌ی مادی او از میان رفت و جلوه‌گاه عالم معنا و حقیقت حق گردید، هر چند که در ظاهر ممکن است حیات مادی داشته باشد. دقوقی می‌گوید: آن هفت تن ابدال یا ابرار، به نشانه‌ی تأیید من سر تکان دادند و با تصدیق آنها سوز دل من از میان رفت و دلم آرام گرفت.

ساعتی با آن گروه مجتبی *** چون مراقب گشتم و از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان *** زآن‌که ساعت پیر گرداند جوان
جمله تلوین‌ها ز ساعت خاسته است *** رست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی *** چون نماند محرم بی‌چون شوی
ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست *** زآن‌که آن سو جز تحیّر راه نیست

جلوه‌های هفت‌گانه‌ی حق، سخن دقوقی را تأیید کردند. اکنون آنها با دقوقی به مراقبه و سیر در عالم معنا می‌نشینند. «آن گروه مجتبی»، برگزیدگان حق. سالک باید در مراقبه، «از خود جدا» و از هرچه جز پروردگار بی‌خبر باشد. دقوقی می‌گوید: روح من از محدودیت زمان آزاد شد و اگر ما گذشت زمان را احساس نکنیم پیر نمی‌شویم. واصلان به حق در وجودشان پیری و پژمردگی راه ندارد. «تلوین‌ها» آثار رنگارنگ حیات مادی و دل بستگی و اثرپذیری از آنهاست. ما از گذشت زمان بیم داریم و مرگ تن را پایان همه چیز می‌دانیم. برای حفظ این حیات مادی هر رنگی می‌پذیریم و این حیات مادی نیز رنگ پیری و فرسودگی بر ما می‌زند. اگر برای مدت کوتاهی از این بیم زمان و دنیای محدود بیرون بیایی، صحبت «چونی و چگونگی و چیستی» کنار می‌رود و محرم اسرار غیب می‌شوی. «ساعت»، موجود مقید به عالم ماده است که «بی زمانی» و خارج بودن از قیدهای مادی را درک نمی‌کند و اگر بخواهد چیزی فراتر از این هستی بداند، قادر نیست و فقط دچار تحیر می‌شود.

آن دقوقی در امامت کرد ساز *** اندر آن ساحل درآمد در نماز
و آن جماعت در پی او در قیام *** اینت زیبا قوم و بگزیده امام
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد *** چون شنید از سوی دریا داد داد
در میان موج دید او کشتیی *** در قضا و در بلا و زشتیی
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم *** این سه تاریکی و از غارقاب بیم
تند بادی همچو عزرائیل خاست *** موج‌ها آشوفت اندر چپّ و راست
اهل کشتی از مهابت کاسته *** نعره‌ی وا ویلها برخاسته
دست‌ها در نوحه بر سر می‌زدند *** کافر و ملحد همه مخلص شدند
با خدا با صد تضرع آن زمان *** عهدها و نذرها کرده به جان
سر برهنه در سجود آنها که هیچ *** رویشان قبله ندید از پیچ پیچ
گفته که بی‌فایده است این بندگی *** آن زمان دیده در آن صد زندگی
از همه اومید ببریده تمام *** دوستان و خال و عمّ بابا و مام
زاهد و فاسق شد آن دم متقی *** همچو در هنگام جان کندن شقی
نی ز چپ‌شان چاره بود و نی ز راست *** حیله‌ها چون مرد هنگام دعاست
در دعا ایشان و در زاری و آه *** بر فلک ز ایشان شده دود سیاه

تمام این ابیات، توصیف حالت مسافران کشتی است و معنی کلی آنها روشن است. «آشوفت»، یعنی درهم پیچید. «از مهابت کاسته»، یعنی از ترس نزدیک بود از بین بروند. «مُخلص» کسی است که در راه حق همه‌ی خودی‌ها و منافع و خواست‌ها را ترک می‌کند. «پیچ پیچ»، یعنی گرفتاری دنیا و اشتغال به امور مادی. «آن زمان»، یعنی همین لحظه‌ای که کشتی در خطر غرق شدن بوده است. «شقی»، یعنی بدبخت، کافر و منکر. آهِ دل‌های تاریک به «دود سیاه» تعبیر شده است.

آن‌چنان پنهان شدند از چشم او *** مثل غوطه‌ی ماهیان در آب جو
سال‌ها در حسرت ایشان بماند *** عمرها در شوق ایشان اشک راند
تو بگویی مرد حق اندر نظر *** کی در آرد با خدا ذکر بشر
خر ازین می‌خسپد این جا‌ای فلان *** که بشر دیدی تو ایشان را نه جان
کار از این ویران شده است‌ای مرد خام *** که بشر دیدی مر ایشان را چو عام
تو همان دیدی که ابلیس لعین *** گفت من از آتشم آدم ز طین
چشم ابلیسانه را یک دم ببند *** چند بینی صورت آخر چند چند
ای دقوقی با دو چشم همچو جو *** هین مبُر امید ایشان را به جو
هین بجو که رکن دولت جستن است *** هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه‌ی کار جهان پرداخته *** کو و کو می‌گو به جان چون فاخته
نیک بنگر اندرین‌ای محتجب *** که دعا را بست حق در استجب
هر که را دل پاک شد از اعتلال *** آن دعایش می‌رود تا ذوالجلال

مولانا حکایت دقوقی را تمام می‌کند و بحث کوتاهی را بر آن می‌افزاید. ظاهراً واقعه‌ی دقوقی و تمنای دیدن جلوه‌ی حق در صورت بشری مورد اعتراض یکی از مریدان یا مخالفان مولانا بوده است. مولانا به او جواب می‌دهد: تو می‌گویی که مرد حق چگونه ممکن است در مشاهده‌ی حق به یاد موجودات بشری باشد؟ مولانا می‌گوید: اینها موجودات بشری نیستند و تو آنها را در صورت بشر می‌بینی. «خر از این می‌خسبد این جا»، یعنی نادان به این دلیل با این اعتراض آرام می‌گیرد. به صورت بشر دیدن مردان حق، مثل آن است که ابلیس، آدم را گل و خاک دید و روح آدم را نمی‌دید. دقوقی به همه‌ی حق جویان خطاب می‌کند: با لابه و زاری در جست‌وجوی مردان حق و جلوه‌های حق باشید. راه وصال حق، دل‌بستن و عشق ورزیدن است. «کوکو»ی فاخته را تعبیری از مفهوم طلب ساخته است. مولانا می‌گوید: این‌که می‌گویم بجو تا بیابی، دلیلش این است که پروردگار در مقابل دعا، پاسخ «استجب» را آورده است: (ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَكُمْ). «محتجب»، یعنی کسی که در حجاب است و نمی‌تواند حقیقت را ببیند. «اعتلال»، یعنی بیماری و در این جا شک و ظن و انکار در برابر مردان حق است.

پی‌نوشت‌ها:

1. ص، آیه‌ی 23.

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.