گذری بر خاطرات شهید مهدی زین الدین
گذری بر خاطرات شهید مهدی زین الدین
راوی:حسین رجبزاده
قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میكردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهرهها به خوبی تشخیص داده نمیشد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه میگویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی میگذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل میگرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجبزاده. رجبزاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت میسوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست میگفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر میگفت. تا متوجهمان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم میخواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.
راوی:محمد رضا اشعری
بعد از چند شبانهروز بیخوابی، بالاخره فرصتی دست داد و حاج مهدی در یكی از سنگرهای فتح شده عراقی خوابید. پنج روز از عملیات در جزیره مجنون میگذشت و آقا مهدی به خاطر كار زیاد فرصتی برای استراحت نداشت. چهرهاش زرد بود و چشمان قرمزش از بیخوابیها و شب بیداریهای ممتد حكایت میكرد. ساعتی نگذشت كه یك گلوله خمپاره صد و بیست روی طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچهها آقا مهدی» همه دویدند طرف سنگر. هنوز نرسیده بودیم كه او در حالیكه سرفه میكرد و خاكها را كنار میزد، دیدیم. كمكش كردیم تا بیرون بیاید. همه نگران بودند «حاج آقا طوری نشدین؟» و او همانطور كه خاكهای لباسش را میتكاند خندید و گفت: «انگار عراقیها هم میدانند كه خواب به ما نیامده . »
راوی:مرتضی سبوحی
حدوداً چهل و پنج روز بود كه برای عملیات لحظهشماری میكردیم. یك روز اعلام شد كه فرمانده لشكر آمده و میخواهد با مردها صحبت كند. همگی با اشتیاق جمع شده تا وعده عملیات، خستگیمان را زائل كند. شهید زین الدین گفت: «از محضر حضرت امام (ره) میآیم ... وضعیت نیروها را خدمت ایشان بیان كردم و گفتم شاید تا یك ماه دیگر نتوانیم عملیات را شروع كنیم ... امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانید و آنان را به مرخصی بفرستید. خودتان از طرف من از آنان بیعت بگیرید كه بازگردند و هركدام، یكی دو نفر را هم همراه خویش بیاورند ...» هنوز حرفهای آقا مهدی تمام نشده بود كه بچهها با شنیدن نام مبارك امام (ره) شروع به گریستن كردند. حال خوشی به همه دست داده بود. صدای آقا مهدی با هقهق عاشقانه یاران امام گره خورد و در آن دشت سوخته به آسمان پر كشید. پس از پایان مرخصی، یاران با وفای امام با یكصد و پنجاه نیروی تازه نفس دیگر بازگشتند و بدین ترتیب عملیات محرم شكل گرفت.
راوی:محمد جواد سامی
صبح شروع عملیات با شهید زین الدین قرار داشتیم. مدتی گذشت اما خبری نشد. داشتیم نگران میشدیم كه ناگهان یك نفربر زرهی، پیش رویمان توقف كرد و آقا مهدی پرید بیرون. با تبسمی بر لب و سر و رویی غبار آلود. ما را كه دید، خندید و گفت: «عذر میخواهم كه شما را منتظر گذاشتم. آخر میدانید، ما هم جوانیم و به تفریح احتیاج داریم. رفته بودم خیابانگردی ...» گفتم: «آقا مهدی . كدام شهر دشمن را میگشتی؟» قیافه جدیتری به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگیشان استفاده كردم و تا عمق پنجاه كیلومتری خاكشان پیش رفتم. برای شناسایی عملیات بعدی.» سپس گردنش را كمی خم كرد و با تبسم گفت: «ما كه نمیخواهیم اینجا بمانیم. تا كربلا هم كه راه الی ماشاء الله است.»
در آبان ماه سال 1363 شهید زین الدین به همراه برادرش مجید جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حركت می كنند. در آنجا به برادران می گوید: «من چند ساعت پیش خواب دیدم كه خودم و برادرم شهید شدیم» موقعی كه عازم منطقه میشوند، رانندهشان را پیاده كرده و میگویند: «ما خودمان میرویم.» فرمانده محبوب لشكر 17 علی بن ابیطالب (ع) سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شركت در عملیات و صحنههای افتخار آفرین بر اثر درگیری با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشید و روح بلندش از این جسم خاكی به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوی گزیند.
یكبار با آقا مهدی صحبت میكردیم، او به من گفت: «حاج علی، من نزدیك به دویست روز، روزه بدهكارم» اول حرفش را باور نكردم. آقا مهدی و این حرفها ؟ اما او توضیح داد كه: «شش سال تمام چون دائماً در مأموریت بودم و نشد كه ده روز در یك جا بمانم، روزههایم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسید. مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچهها را كه چند هزار نفر میشدند، جمع كرد و پس از اینكه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آنها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یكی از دوستانش گفتهاند كه حدود 200 روزه قضا دارند، اگر كسی مایل است، دین او را ادا كند، بسم الله.» یكباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد كه : «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معاملهای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟»
منبع: كتاب افلاكی خاكی
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}