نویسنده: تام باتامور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی


 

Marxism

مجموعه‎ای مرکب از نظریه‌ی اجتماعی و آموزه‎های سیاسی مأخوذ از آثار کارل مارکس و همکار نزدیک او فردریش انگلس. پس از مرگ مارکس بود که مارکسیسم به صورت یک «جهان بینی» فراگیر و آموزه‌ی سیاسی برای بسیاری از احزاب سوسیالیستی رشد و گسترش یافت. این رشد و گسترش ابتدا با تلاش‎های انگلس آغاز شد که «جهان بینی مارکسیستی» را نگرش طبقه‌ی کارگر معرفی کرد و نقش آن را شبیه نقش فلسفه‌ی کلاسیک آلمانی برای بورژوازی دانست (1888 ,Engels)؛ البته، در عین حال، بر ویژگی علمی آن نیز تأکید کرد. انگلس از طریق نوشته‎ها و مکاتبه‎های خویش تأثیر نیرومندی بر نخستین نسل متفکران مارکسیست داشت؛ در اواخر سده‎ی نوزدهم مارکسیسم با قوت و استحکام، و عمدتاً بیرون از نهادهای دانشگاهی، به مثابه نظریه‎ی اجتماعی و مرام سیاسی بزرگی که در مواردی به دستگاه فلسفی کلی شباهت داشت، پا گرفته بود.
در نظریه‎ی اجتماعی مارکسیستی سه عنصر اصلی را می‎توان تشخیص داد. نخست، تحلیلی از انواع اصلی جامعه انسانی و توالی تاریخی آن‎ها که ساختار اقتصادی یا «شیوه‌ی تولید» آن‎ها نقش اصلی را در تعیین شکل کلی زندگی اجتماعی بر عهده دارد: «شیوه‎ی تولید در زندگی مادی کیفیت کلی فرایندهای اجتماعی و سیاسی و فکری و معنوی زندگی را رقم می‌زند» (Marx 1859, Preface). شیوه‎ی تولید نیز به نوبه‌ی خود بر اساس دو عامل تعریف می‎شود: نیروهای تولید (فن‌آوری موجود) و روابط تولید (شیوه‌ی سازماندهی تولید و خصوصاً ماهیت گروه‎هایی که یا صاحب ابزارهای تولیدند یا فقط نیروی کار خود را وارد فرایند مولد می‎کنند). دو ایده‎ی بنیادی نظریه‎ی مارکسیستی از همین تحلیل نشئت می‎گیرد: دوره‌بندی تاریخ که حرکت رو به پیشرفتی تصور می‌شود که به ترتیب شیوه‎های تولید باستانی، آسیایی، فئودالی و سرمایه داری مدرن را طی می‎کند، و برداشتی درباره‎ی نقش طبقات اجتماعی در شکل دادن و دگرگون ساختن ساختارهای اجتماعی.
عنصر دوم انگاره‎ای تبیینی برای توضیح تغییر و تبدیل یک نوع جامعه به جامعه‌ی دیگر است که در آن دو فرایند اهمیت خطیری دارند. این تغییرات، از یک جهت، با پیشرفت فن آوری به وقوع می‌پیوندد، و خود مارکس هم وقتی چنین می‎نوشت که «آسیاب دستین جامعه‎ای با ارباب‎های فئودالی به بار می‎آورد و آسیاب بخار جامعه‎ای با سرمایه داران صنعتی» (1.Marx, 1847, ch.2, sec)، یا بعدها در گروندریسه [نقد اقتصاد سیاسی] که در آن به صورت کامل‌تری درباره‎ی پیامدهای پیشرفت سریع علم و فناوری برای آینده‎ی سرمایه داری بحث می‎شد (1857-8, pp. 592-4) روی همین مطلب انگشت می‎گذاشت. ولی، از جهت دیگر، دگرگونی‌های اجتماعی نتیجه‌ی مبارزه‎های طبقاتی آگاهانه است؛ این دو فرایند پیوند تنگاتنگی دارند، چون توسعه‎ی نیروهای مولد به پیدایش طبقه‎ی جدید وابسته است و طبقه‎ی مسلط موجود به صورت فزاینده‌ای مانع تحولات آتی می‎شود.
سومین عنصر، تحلیل سرمایه داری مدرن است که مارکس و مارکسیست‎های بعدی بیش‎ترین توجه را به آن داشتند. سرمایه داری آخرین شکل جامعه‌ی طبقاتی تصور می‎شود که در آن تضاد میان بورژوازی و پرولتاریا همراه با شدت گرفتن تناقض‎های اقتصادی سرمایه داری، که در بحران‎های متوالی تجلی می‌یابد، به طور دائم وخیم‎تر می‎شود و فرایند اجتماعی شدن اقتصاد با شکل گیری کارتل‎ها و تراست‎ها شتاب می‎گیرد. این تحلیل، همراه با رشد احزاب سوسیالیستی توده‌ای، ضرورتاً به دلمشغولى با انواع شکل‎های احتمالی گذار به سوسیالیسم، و تشریح مرام سیاسی مارکسیستی منجر شد که می‌توانست به یکپارچگی و هدایت جنبش طبقه‌ی کارگر کمک کند.
با این حال از همان مراحل اولیه، تفسیرهای متفاوتی از میراث مارکس می‎شد و اختلاف نظرهای زیادی درباره‎ی رشد بعدی آن وجود داشت. در آلمان، عمدتاً زیر نفوذ کارل کائوتسکی، مارکسیسم در وهله‎ی اول نظریه‎ی علمی تکامل اجتماعی (که بر شباهت‌های آن با داروینیسم تأکید زیادی می‎شد) به شمار می‎آمد و به نظر می‎رسید که جنبه‎های جبرگرایانه‌ی این نظریه با گسترش سرمایه داری و رشد سریع جنبش سوسیالیستی به اثبات رسیده است. از طرف دیگر، در روسیه که در آن سرمایه داری تازه در حال تکوین بود و هیچ جنبش سوسیالیستی توده‎ای وجود نداشت، مارکسیسم مرامی بود که گروه‌های کوچک انقلابیون، و خصوصاً پلخانف، آن را به منزله جهان بینی فلسفی تشریح می‎کرد، جهان بینی‎ای که لنین بر مبنای آن ایده‌ی «آگاهی سوسیالیستی» را پرورانید که از بیرون به طبقه‌ی کارگر داده می‎شد؛ و همین ایده بعدها از عناصر اصلی ایدئولوژی حزب بلشویک و دولت شوروی شد.
این تفکیک تفسیرهای جبرگرایانه‎تر و اختیارگرایانه‎تر در سراسر تاریخ بعدی مارکسیسم نیز ادامه یافت و به تجدیدنظرهای پی در پی و فرمول‌بندی‎های جدید نظریه‌ی اجتماعی و عمل سیاسی مارکسیستی انجامید که دست کم تا حدی از همان تقسیم بندی نشئت می‌گرفتند. تا اولین دهه‌ی قرن بیستم، مارکسیسم با بحث‎های انتقادی فزاینده‌ای نیز مواجه شد که هم از بیرون اردوگاه مارکسیستی بود، مثلاً از سوی ماکس وبر و امیل دورکم و بندتو کروچه و هم از درون این اردوگاه، خصوصاً با شرح برنستاین (1899 ,Bernstein) درباره‎ی نتایج تلاش‎اش «برای روشن کردن این که در چه مواردی مارکس حق دارد و در چه مواردی اشتباه می‎کند» که به انتقاد برنستاین از چندین جنبه‌ی سنت مرسوم مارکسیستی، از جمله دیدگاه «فروپاشی اقتصادی» نهایی سرمایه داری و ایده‎ی قطبی شدن فزاینده‌ی جامعه در دو گروه بورژواها و پرولترها، و در نوشته‎های بعدی برنستاین، به این استدلال که جنبش سوسیالیستی نیازمند آموزه‎ای اخلاقی و نظریه‎ای اجتماعی است، انجامید.
در میان مارکسیست‎هایی که در برابر انتقادها از مارکسیسم در مقام عالم اجتماعی دفاع می‎کردند و به طورکلی‎تر در پاسخ دادن به برداشت‎های جدید در فلسفه و اقتصاد، مارکسیست‌های اتریشی نفوذ شایانی کسب کردند. این نفوذ حاصل تشریح اصول جامعه شناسی مارکسیستی و پژوهش‌های ابتکاری آن‎ها در حوزه‎های نوین تحقیقاتی بود که شامل مطالعه‌ی ملی‌گرایی، قوانین، و جدیدترین تحولات سرمایه داری در مرحله‌ی امپریالیستی آن می‎شد. با این حال، لنین و بلشویک‌ها، البته تا اندازه‌ای به استثنای بوخارین (1921 ,Bukharin)، به نظریه‎های اجتماعی بدیل توجه چندانی نداشتند و در پاسخ به انتقادهای برنستاین، تجدیدنظرطلبی را با اصلاح طلبی و دست کشیدن از اهداف انقلابی یکسان دانستند. روایت آن‎ها از مارکسیسم تا حد زیادی بر ایجاد یک حزب انقلابی منضبط متمرکز بود که قادر به رهبری طبقه‌ی کارگر و متحدان آن (که در روسیه خصوصاً دهقانان بودند) در راه کسب قدرت باشد. به این ترتیب، مارکسیسم به مرامی تبدیل شد که در آن بر اراده‌ی سیاسی و رهبری حزبی به عنوان عوامل حیاتی تغییر اجتماعی تأکید می‎شد.
انقلاب روسیه که بلشویک‎ها را بر سریر قدرت نشاند، شرایط سراپا نوینی را برای بسط و تحول تفکر مارکسیستی به وجود آورد. لنینیسم و سپس استالینیسم به صورت ایدئولوژی‎های رسمی جزمی حاکمیت یافتند و نفوذ بین المللی عظیمی کسب کردند که با تأسیس احزاب کمونیست در سایر کشورها و از روی سرمشق حزب کمونیست شوروی همراه بود. در حالی که حزب سوسیال دموکراتیک آلمان که در نتیجه‌ی جنگ و شکست قیام‎های انقلابی 1919-1918 عمیقاً دچار تفرقه و انشعاب شده و رو به ضعف رفته بود، جایگاه برجسته‌ی پیشین خود را در مقام کانون نظریه و عمل مارکسیستی از دست داد. در سال‌های بین دو جنگ جهانی و برای مدتی پس از جنگ جهانی دوم، مارکسیسم نزد عموم مردم عمدتاً با مارکسیسم اتحاد شوروی یکسان تلقی می‌شد؛ هر چند که در واقع شکاف عمیقی در تفکر مارکسیستی وجود داشت که تا حدی با تقسیم و انشعاب جنبش بین المللی طبقه‎ی کارگر منطبق بود و مارکسیسم روسی شوروی را از «مارکسیسم غربی» جدا می‎کرد. اما مارکسیسم غربی خود کاملاً ناهمگون بود. در بعضی شکل‎های آن، و به ویژه در آثار مارکسیست‎های اتریشی، مارکسیسم غربی به صورت حوزه‎ای از پژوهش علمی بسط می‌یافت که در آن تغییرات جامعه‌ی سرمایه‌داری پس از جنگ جهانی اول و پیدایش فاشیسم و شکل‌گیری اقتصاد دولتی توتالیتری و دیکتاتوری سیاسی در اتحاد شوروی تحلیل می‎شد.
اما سایر مارکسیست‌های غربی که عضو احزاب کمونیست نوپا شده بودند، مارکسیسم را به منزله‎ی جامعه شناسی علمی نمی‎پذیرفتند و دیدگاه لنینیستی‌تری نسبت به آن اتخاذ می‎کردند، یعنی آن را آگاهی انقلابی تجسم یافته در حزب طبقه‎ی کارگر به شمار می‎آوردند. البته تفاوت‎های قابل توجهی بمن طرفداران اصلی این دیدگاه نیز وجود داشت که عبارت بودند از کورش (Korsch, 1923)، لوکاچ ( 1923,Lukács) و گرامشی (Gramsci, 1929-1935). کورش بعدها این نگرش کلی را رد کرد و اظهار داشت که «گرایش اصلی ماتریالیسم تاریخی دیگر ‘فلسفی’ نیست بلکه روش علمی و تجربی است» (Korsch, 1938) و تحلیل‌های گرامشی درباره‎ی دولت و جامعه‌ی مدنی حاوی عناصر فراوانی بود که می‎توانستند وارد یک نظریه‎ی جامعه شناختی شوند و همین طور هم شد. لوکاچ نیز در پیشگفتار ویرایش جدید یکی از آثار قبلی‎اش ((1971)1923) عقاید خود را تغییر داد و با انتقاد از خود به «منجی‌گرایی انقلابی و اتوپیایی» آن اثر اشاره کرد و نسبت به اعتبار محتوایی و روش شناختی آن نوع مارکسیسمی که خود شارح آن بود، ابراز تردید کرد. با این حال، نوشته‎های اولیه‌ی کورش و لوکاچ به پیدایش شکل دیگری از تفکر مارکسیستی کمک کرد که با تأسیس مؤسسه‌ی پژوهش اجتماعی فرانکفورت در 1923 آغاز شد و بعدها (در دهه‎ی 1960) در نظریه‎ی انتقادی مکتب فرانکفورت با هیبت و هیمنه‎ی زیادی شکوفا شد.
نظریه‎ی مارکسیستی با نوع دیگری از معضلات نیز رو به رو شد که برخاسته از مسائل عملی ایجاد جامعه‎ی سوسیالیستی در روسیه‌ی پس از انقلاب بود که کشوری عمدتاً کشاورزی و در کشاکش جنگ داخلی و مداخله‌ی خارجی بود. اکثر مارکسیست‎های اولیه، مانند خود مارکس، توجه چندانی به مسئله‎ی چگونگی سازماندهی اقتصاد سوسیالیستی و نهادهای جدید اجتماعی و سیاسی نکرده بودند و صرفاً متوجه توصیف‎های کلی مثل «شیوه‎ی تولید مقتضی» یا «جامعه‎ی تولیدگان مقتضی» بودند؛ البته کائوتسکی (Kautsky, 1902) و مارکسیست‎های اتریشی به صورت کامل‌تری درباره‎ی بعضی از این مسائل بحث کرده بودند. در اتحاد شوروی معضلات و دشواری‌های توسعه‎ی سوسیالیستی به واسطه‎ی نیاز مبرم به احیای اقتصاد درهم شکسته و صنعتی شدن هرچه سریع‌تر، بغرنج‎تر شده بود، و این مسئله کانون اصلی بحث و جدل‎های شدیدی بود که در دهه‎ی 1920 درباره‌ی خط مشی‌های «دوره‌ی گذار» جریان داشت؛ جر و بحث‎هایی که در نهایت با دیکتاتوری استالین و تحمیل خشن صنعتی شدن اجباری و جمعی شدن کشاورزی پایان یافت.
در سال‌های بین دو جنگ جهانی، مارکسیست‌های غربی ناچار به رویارویی با طیفی از مسائل بودند: شکست جنبش‌های انقلابی در کشورهای پیشرفته‌ی سرمایه‌داری، ظهور فاشیسم، ویژگی توتالیتری روزافزون حکومت شوروی و حمله‎های انتقادی به کل ایده‎ی اقتصاد برنامه ریزی شده‎ی سوسیالیستی که فون میزس (Von Mises, 1920 ,1922) آغازگر آن بود و به صورت مناقشه‌ی پر طول و تفصیلی بین اقتصاددانان محافظه کار همچون هایک (Hayek, 1935) و مارکسست‌ها خصوصاً لانگه (Lange and Taylor, 1938) جریان داشت. با این حال نفوذ تفکر مارکسیستی، عمدتاً به صورت لنینیستی- استالینیستی، در طول دهه‎ی 1930 افزایش یافت که این امر تا حد زیادی به سبب تفاوت چشمگیری بود که بین توسعه‌ی بسیار سریع و پایدار اقتصاد شوروی و بحران و رکود اقتصادی در دنیای سرمایه داری وجود داشت، و همچنین نتیجه‌ی شناخته شدن اتحاد شوروی به منزله‌ی دشمن اصلی رژیم‎های فاشیستی بود. اما در میان خود مارکسیست‎ها انتقاد از سوسیالیسم توتالیتری ادامه داشت و شک و تردیدهای فزاینده‎ای درباره‎ی نقش سیاسی انقلابی طبقه‌ی کارگر در جامعه‌ی سرمایه داری ابراز می‎شد که قوی‎ترین بیان آن از متفکران مکتب فرانکفورت بود.
پس از جنگ جهانی دوم نیز همین مضامین همچنان بر تفکر مارکسیستی غلبه داشت. گسترش نظام شوروی به اروپای شرقی که با قیام‎های متوالی علیه این حکومت‌های جدید از دهه‎ی 1950 تا دهه‎ی 1980 دنبال شد، به انتقادهای فزایندهای از «سوسیالیسم واقعی» و مدافعان ارتدکس آن انجامید و نفوذ مارکسیسم روسی شوروی به تدریج از بین رفت. در همین اثنا، طیف متنوعی از نظریه‎ها و آموزه‎هایی که با عنوان مارکسیسم غربی شناخته می‎شود تاثیر بیشتری یافت، از جمله آن‎هایی که در جنبش‎های مخالف اروپای شرقی مشارکت داشتند و در شرایط بسیار متفاوتی با جریان‌های سال‌های بین دو جنگ جهانی شکل گرفته بودند. پس از جنگ جهانی دوم، سرمایه داری وارد مرحله‎ی رشد اقتصادی فوق‌العاده سریع و پایداری شد که در اروپای غربی و تحت نفوذ جنبش‌های سوسیالیستی که اکنون قوی‎تر از همیشه بودند، با گسترش مالکیت عمومی و قدری برنامه‌ریزی اقتصادی و شکل گیری و رشد «دولت رفاه» همراه بود. در اروپای شرقی، با جنبش‎های شورشی، خصوصاً در 1956 در مجارستان و 1968 در چکسلواکی، و روند سراپا متفاوتی که از 1951 در یوگسلاوی برای ایجاد نظام متشکل از کارگران خودگردان شروع شده بود، به نظر می‎رسید که آن بخش از اروپا به نقطه‌ی فرجامین نیل به جامعه‎ی دموکراتیک سوسیالیستی نزدیک شده است. در هر حال، آن‎ها در احیای قابل توجه تفکر مارکسیستی نقش داشتند که اکنون در کشورهای غربی انتشار وسیعی یافته بود، نه تنها در رشته‎های تاریخ، جامعه شناسی و علوم سیاسی که از مدت‌ها پیش در آن‎ها حضور داشت، بلکه همچنین در اقتصاد، انسان شناسی، فلسفه و زیبایی شناسی. به این ترتیب مارکسیسم به یکی از کانون‎های اصلی مناقشه‎های فکری عمده تبدیل شد که آن را به رابطه‌ی جدیدی با سایر جریان‎های تفکر اجتماعی وارد کرد.
اما این نوزایش نیز موجب افزایش تنوع و گوناگونی برداشت‌های مارکسیستی شد که نتیجه‌ی انتشار وسیع‎تر بعضی از نوشته‎های ناشناخته‎تر خود مارکس مانند دست نوشته‎های اقتصادی و فلسفی (Marx, 1844) و گروندریسه: نقد اقتصاد سیاسی (1858-8) بود. مکتب فرانکفورت از طریق نوشته‎های تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، و هربرت مارکوزه نفوذ گسترده‎ای در مقام نقد فرهنگی جامعه‎ی بورژوایی پیدا کرد که تصور می‎رفت بیش‎تر تحت سلطه‌ی «عقلانیت فنی» و جهت گیری علمی / پوزیتیویستی علوم اجتماعی است تا زیر سلطه‌ی طبقه‎ی سرمایه‌دار. مارکسیسم ساخت‌گرایانه‌ی لوئی آلتوسر در برابر این جریان قرار داشت و تا حدی بر اساس نهضت گسترده‎تر ساختارگرایی شکل گرفته بود. آلتوسر بر اهمیت تحلیل ساختارهای ژرف جوامع بشری و خصوصاً شیوه‎های تولید آن‎ها تأکید می‎کرد و مارکسیسم را «دانش نوین» سطوح مختلف عمل اجتماعی معرفی می‎نمود که سوژه‎ی انسانی به منزله‌ی موجود فعال خودمختار از آن حذف شده بود. از طرف دیگر، گروه فیلسوفان و جامعه شناسان یوگسلاویایی موسوم به گروه پراکسیس توجه خود را به مسائل مربوط به بیگانگی در جوامع سرمایه داری و سوسیالیستی و نیز توسعه و آینده‌ی سوسیالیسم مبتنی بر خودگردانی معطوف ساختند. نوشته‌های آن‌ها تأثیر خاصی بر روشنفکران اروپای شرقی داشت.
تفکر مارکسیستی در این دوره نه فقط به مارکسیسم غربی سرزنده و نیرومند و مارکسیسم رو به موت شوروی (با درخشش کوتاه مائوئیسم به عنوان آموزه‎ی سیاسی‎ای که بعضی از دانشجویان رادیکال را مفتون خود ساخت) تقسیم می‎شد بلکه دو برداشت بدیل نیز داشت که می‎توان به طور کلی آن‎ها را در مقوله‎های «مارکسیسم انسان‌گرا» و «مارکسیسم علمی» دسته‌بندی کرد (Bottomore, 1988, introduction). مارکسیست‌های انسان‌گرا بر مضمون و محتوای اومانیستی، دموکراتیک یا رهایی‌بخش نظریه‌ی مارکسیستی و کنش‎های آگاهانه و عمدی افراد و گروه‌های اجتماعی تأکید دارند، در حالی که مارکسیسم علمی اساساً با ویژگی علمی و تبیینی، و طرح مفهومی متمایز مارکسیسم و نظریه‌ی معرفت زیربنایی آن سر و کار دارد. این دو جهت گیری، متفکران مارکسیست را درگیر مناقشه‎های بسیار گسترده‌تری کرد در کل حوزه‎ی علوم اجتماعی، تاریخ و فلسفه درباره‎ی «ساختار» و «عاملیت انسان» در زندگی اجتماعی، اهمیت نسبی عوامل فرهنگی (یا ایدئولوژیک) و اجتماعی در توسعه‌ی جامعه و مسائل بنیادی روش شناسی؛ و خود این متفکران سهم و دستاورد عمده‎ای در این مباحث داشتند.
مارکسیسم نسبت به اوایل قرن بیستم جایگاه مهم‌تری در تفکر اجتماعی پیدا کرده است، اما در دهه‎ی 1980 نسبت به دهه‌ی پیش از آن کم‎تر نفوذ و تأثیر داشت و با مسائل عمده‎ای رو به رو بود. یکی از این مسائل، ارائه‎ی تحلیل متقاعد کننده‎ای از پایداری و رشد سرمایه داری بعد از جنگ و در پرتو آن بررسی چگونگی، یا امکانِ گذار به سوسیالیسم در کشورهای صنعتی پیشرفته، و خصوصاً توجه به افول آشکار سیاست‌های طبقه‌ی کارگری و ظهور شکل‌های گوناگون سیاست‌های غیرطبقه‎ای در انواع جدید جنبش اجتماعی است. مسئله‎ی بزرگ‎تر به تغییراتی مربوط می‌شود که در کشورهای «سوسیالیسم واقعی» اتفاق افتاد و نقطه‎ی اوج آن در اواخر دهه‎ی 1980 بود که حکومت‎های کمونیستی در اکثر قسمت‌های اروپای شرقی سرنگون شد و تغییرات بنیادی در اتحاد شوروی در جهت اقتصاد معطوف به بازار و نظام سیاسی چندحزبی شتاب زیادی گرفت. با توجه به این که اکثر کشورهای اروپای شرقی از آن پس به سمت احیای سرمایه داری رفتند، روشن است که نظریه‎ی مارکسیستی درباره‌ی تاریخ که در آن هرگز چنین گذار معکوسی از سوسیالیسم به سرمایه داری به تصور در نمی‎آمد، نیازمند بازنگری اساسی است، و گفتن این سخن که کشورهای موردنظر واقعاً سوسیالیستی نبودند هرگز پاسخ کافی و درستی به مسائل مذکور نیست. تحلیل بسیار بنیادی‌تری درباره‌ی سرمایه‌داری و سوسیالیسم در قرن بیستم و نیز بازپردازیی از نظریه‌ی‎ مارکسیسم لازم است تا اگر ممکن باشد این نظریه به جای آنکه اساساً یا حتی منحصراً تحلیلی درباره‎ی ظهور، رشد و افول سرمایه داری باشد، به نظریه‎ای تبدیل شود که در آن اهمیت مساوی یا حتی بیش‌تری به مطالعات مربوط به پیدایش و رشد سوسیالیسم و تناقض‎ها و بحران‌هایی بدهند که احتمال دارد در اقتصاد و جامعه‎ی سوسیالیستی پیش آید. پاسخ این سؤال که آیا این بازپردازش و تغییر جهت‌گیری افکار و ایده‎ها هنوز هم می‎تواند در قالب تفکری بگنجد که بتوان آن را شکلی از «مارکسیسم کلاسیک» به شمار آورد، یا این که نشانه آغاز دوره‌ی «پسا مارکسیستی» است، در آینده معلوم می‌شود. در زمان حاضر دست کم این نکته آشکار است که در طول چند دهه‌ی گذشته مارکسیسم به شیوه‎ای رشد و گسترش یافته است که دیگر سیمای نظریه‎ی واحد منسجمی را ندارد و بیش‎تر شبیه پارادایمی کلی و البته هنوز مشخص و متمایز است که انواع و اقسام تبیین‌ها و تفسیرهای گوناگون در چارچوب آن امکان‌پذیر است؛ و نیز این که در جریان این فرایند، نقش مارکسیسم به منزله‎ی آموزه‌ی سیاسی، جدا از آموزه‌ی سوسیالیسم به طورکلی، رو به فتور رفته است، به نحوی که در آینده احتمالاً به ندرت حزب «مارکسیستی» پیدا خواهد شد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول