نویسنده: تام باتامور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Marxism
مجموعهای مرکب از نظریهی اجتماعی و آموزههای سیاسی مأخوذ از آثار کارل مارکس و همکار نزدیک او فردریش انگلس. پس از مرگ مارکس بود که مارکسیسم به صورت یک «جهان بینی» فراگیر و آموزهی سیاسی برای بسیاری از احزاب سوسیالیستی رشد و گسترش یافت. این رشد و گسترش ابتدا با تلاشهای انگلس آغاز شد که «جهان بینی مارکسیستی» را نگرش طبقهی کارگر معرفی کرد و نقش آن را شبیه نقش فلسفهی کلاسیک آلمانی برای بورژوازی دانست (1888 ,Engels)؛ البته، در عین حال، بر ویژگی علمی آن نیز تأکید کرد. انگلس از طریق نوشتهها و مکاتبههای خویش تأثیر نیرومندی بر نخستین نسل متفکران مارکسیست داشت؛ در اواخر سدهی نوزدهم مارکسیسم با قوت و استحکام، و عمدتاً بیرون از نهادهای دانشگاهی، به مثابه نظریهی اجتماعی و مرام سیاسی بزرگی که در مواردی به دستگاه فلسفی کلی شباهت داشت، پا گرفته بود.در نظریهی اجتماعی مارکسیستی سه عنصر اصلی را میتوان تشخیص داد. نخست، تحلیلی از انواع اصلی جامعه انسانی و توالی تاریخی آنها که ساختار اقتصادی یا «شیوهی تولید» آنها نقش اصلی را در تعیین شکل کلی زندگی اجتماعی بر عهده دارد: «شیوهی تولید در زندگی مادی کیفیت کلی فرایندهای اجتماعی و سیاسی و فکری و معنوی زندگی را رقم میزند» (Marx 1859, Preface). شیوهی تولید نیز به نوبهی خود بر اساس دو عامل تعریف میشود: نیروهای تولید (فنآوری موجود) و روابط تولید (شیوهی سازماندهی تولید و خصوصاً ماهیت گروههایی که یا صاحب ابزارهای تولیدند یا فقط نیروی کار خود را وارد فرایند مولد میکنند). دو ایدهی بنیادی نظریهی مارکسیستی از همین تحلیل نشئت میگیرد: دورهبندی تاریخ که حرکت رو به پیشرفتی تصور میشود که به ترتیب شیوههای تولید باستانی، آسیایی، فئودالی و سرمایه داری مدرن را طی میکند، و برداشتی دربارهی نقش طبقات اجتماعی در شکل دادن و دگرگون ساختن ساختارهای اجتماعی.
عنصر دوم انگارهای تبیینی برای توضیح تغییر و تبدیل یک نوع جامعه به جامعهی دیگر است که در آن دو فرایند اهمیت خطیری دارند. این تغییرات، از یک جهت، با پیشرفت فن آوری به وقوع میپیوندد، و خود مارکس هم وقتی چنین مینوشت که «آسیاب دستین جامعهای با اربابهای فئودالی به بار میآورد و آسیاب بخار جامعهای با سرمایه داران صنعتی» (1.Marx, 1847, ch.2, sec)، یا بعدها در گروندریسه [نقد اقتصاد سیاسی] که در آن به صورت کاملتری دربارهی پیامدهای پیشرفت سریع علم و فناوری برای آیندهی سرمایه داری بحث میشد (1857-8, pp. 592-4) روی همین مطلب انگشت میگذاشت. ولی، از جهت دیگر، دگرگونیهای اجتماعی نتیجهی مبارزههای طبقاتی آگاهانه است؛ این دو فرایند پیوند تنگاتنگی دارند، چون توسعهی نیروهای مولد به پیدایش طبقهی جدید وابسته است و طبقهی مسلط موجود به صورت فزایندهای مانع تحولات آتی میشود.
سومین عنصر، تحلیل سرمایه داری مدرن است که مارکس و مارکسیستهای بعدی بیشترین توجه را به آن داشتند. سرمایه داری آخرین شکل جامعهی طبقاتی تصور میشود که در آن تضاد میان بورژوازی و پرولتاریا همراه با شدت گرفتن تناقضهای اقتصادی سرمایه داری، که در بحرانهای متوالی تجلی مییابد، به طور دائم وخیمتر میشود و فرایند اجتماعی شدن اقتصاد با شکل گیری کارتلها و تراستها شتاب میگیرد. این تحلیل، همراه با رشد احزاب سوسیالیستی تودهای، ضرورتاً به دلمشغولى با انواع شکلهای احتمالی گذار به سوسیالیسم، و تشریح مرام سیاسی مارکسیستی منجر شد که میتوانست به یکپارچگی و هدایت جنبش طبقهی کارگر کمک کند.
با این حال از همان مراحل اولیه، تفسیرهای متفاوتی از میراث مارکس میشد و اختلاف نظرهای زیادی دربارهی رشد بعدی آن وجود داشت. در آلمان، عمدتاً زیر نفوذ کارل کائوتسکی، مارکسیسم در وهلهی اول نظریهی علمی تکامل اجتماعی (که بر شباهتهای آن با داروینیسم تأکید زیادی میشد) به شمار میآمد و به نظر میرسید که جنبههای جبرگرایانهی این نظریه با گسترش سرمایه داری و رشد سریع جنبش سوسیالیستی به اثبات رسیده است. از طرف دیگر، در روسیه که در آن سرمایه داری تازه در حال تکوین بود و هیچ جنبش سوسیالیستی تودهای وجود نداشت، مارکسیسم مرامی بود که گروههای کوچک انقلابیون، و خصوصاً پلخانف، آن را به منزله جهان بینی فلسفی تشریح میکرد، جهان بینیای که لنین بر مبنای آن ایدهی «آگاهی سوسیالیستی» را پرورانید که از بیرون به طبقهی کارگر داده میشد؛ و همین ایده بعدها از عناصر اصلی ایدئولوژی حزب بلشویک و دولت شوروی شد.
این تفکیک تفسیرهای جبرگرایانهتر و اختیارگرایانهتر در سراسر تاریخ بعدی مارکسیسم نیز ادامه یافت و به تجدیدنظرهای پی در پی و فرمولبندیهای جدید نظریهی اجتماعی و عمل سیاسی مارکسیستی انجامید که دست کم تا حدی از همان تقسیم بندی نشئت میگرفتند. تا اولین دههی قرن بیستم، مارکسیسم با بحثهای انتقادی فزایندهای نیز مواجه شد که هم از بیرون اردوگاه مارکسیستی بود، مثلاً از سوی ماکس وبر و امیل دورکم و بندتو کروچه و هم از درون این اردوگاه، خصوصاً با شرح برنستاین (1899 ,Bernstein) دربارهی نتایج تلاشاش «برای روشن کردن این که در چه مواردی مارکس حق دارد و در چه مواردی اشتباه میکند» که به انتقاد برنستاین از چندین جنبهی سنت مرسوم مارکسیستی، از جمله دیدگاه «فروپاشی اقتصادی» نهایی سرمایه داری و ایدهی قطبی شدن فزایندهی جامعه در دو گروه بورژواها و پرولترها، و در نوشتههای بعدی برنستاین، به این استدلال که جنبش سوسیالیستی نیازمند آموزهای اخلاقی و نظریهای اجتماعی است، انجامید.
در میان مارکسیستهایی که در برابر انتقادها از مارکسیسم در مقام عالم اجتماعی دفاع میکردند و به طورکلیتر در پاسخ دادن به برداشتهای جدید در فلسفه و اقتصاد، مارکسیستهای اتریشی نفوذ شایانی کسب کردند. این نفوذ حاصل تشریح اصول جامعه شناسی مارکسیستی و پژوهشهای ابتکاری آنها در حوزههای نوین تحقیقاتی بود که شامل مطالعهی ملیگرایی، قوانین، و جدیدترین تحولات سرمایه داری در مرحلهی امپریالیستی آن میشد. با این حال، لنین و بلشویکها، البته تا اندازهای به استثنای بوخارین (1921 ,Bukharin)، به نظریههای اجتماعی بدیل توجه چندانی نداشتند و در پاسخ به انتقادهای برنستاین، تجدیدنظرطلبی را با اصلاح طلبی و دست کشیدن از اهداف انقلابی یکسان دانستند. روایت آنها از مارکسیسم تا حد زیادی بر ایجاد یک حزب انقلابی منضبط متمرکز بود که قادر به رهبری طبقهی کارگر و متحدان آن (که در روسیه خصوصاً دهقانان بودند) در راه کسب قدرت باشد. به این ترتیب، مارکسیسم به مرامی تبدیل شد که در آن بر ارادهی سیاسی و رهبری حزبی به عنوان عوامل حیاتی تغییر اجتماعی تأکید میشد.
انقلاب روسیه که بلشویکها را بر سریر قدرت نشاند، شرایط سراپا نوینی را برای بسط و تحول تفکر مارکسیستی به وجود آورد. لنینیسم و سپس استالینیسم به صورت ایدئولوژیهای رسمی جزمی حاکمیت یافتند و نفوذ بین المللی عظیمی کسب کردند که با تأسیس احزاب کمونیست در سایر کشورها و از روی سرمشق حزب کمونیست شوروی همراه بود. در حالی که حزب سوسیال دموکراتیک آلمان که در نتیجهی جنگ و شکست قیامهای انقلابی 1919-1918 عمیقاً دچار تفرقه و انشعاب شده و رو به ضعف رفته بود، جایگاه برجستهی پیشین خود را در مقام کانون نظریه و عمل مارکسیستی از دست داد. در سالهای بین دو جنگ جهانی و برای مدتی پس از جنگ جهانی دوم، مارکسیسم نزد عموم مردم عمدتاً با مارکسیسم اتحاد شوروی یکسان تلقی میشد؛ هر چند که در واقع شکاف عمیقی در تفکر مارکسیستی وجود داشت که تا حدی با تقسیم و انشعاب جنبش بین المللی طبقهی کارگر منطبق بود و مارکسیسم روسی شوروی را از «مارکسیسم غربی» جدا میکرد. اما مارکسیسم غربی خود کاملاً ناهمگون بود. در بعضی شکلهای آن، و به ویژه در آثار مارکسیستهای اتریشی، مارکسیسم غربی به صورت حوزهای از پژوهش علمی بسط مییافت که در آن تغییرات جامعهی سرمایهداری پس از جنگ جهانی اول و پیدایش فاشیسم و شکلگیری اقتصاد دولتی توتالیتری و دیکتاتوری سیاسی در اتحاد شوروی تحلیل میشد.
اما سایر مارکسیستهای غربی که عضو احزاب کمونیست نوپا شده بودند، مارکسیسم را به منزلهی جامعه شناسی علمی نمیپذیرفتند و دیدگاه لنینیستیتری نسبت به آن اتخاذ میکردند، یعنی آن را آگاهی انقلابی تجسم یافته در حزب طبقهی کارگر به شمار میآوردند. البته تفاوتهای قابل توجهی بمن طرفداران اصلی این دیدگاه نیز وجود داشت که عبارت بودند از کورش (Korsch, 1923)، لوکاچ ( 1923,Lukács) و گرامشی (Gramsci, 1929-1935). کورش بعدها این نگرش کلی را رد کرد و اظهار داشت که «گرایش اصلی ماتریالیسم تاریخی دیگر ‘فلسفی’ نیست بلکه روش علمی و تجربی است» (Korsch, 1938) و تحلیلهای گرامشی دربارهی دولت و جامعهی مدنی حاوی عناصر فراوانی بود که میتوانستند وارد یک نظریهی جامعه شناختی شوند و همین طور هم شد. لوکاچ نیز در پیشگفتار ویرایش جدید یکی از آثار قبلیاش ((1971)1923) عقاید خود را تغییر داد و با انتقاد از خود به «منجیگرایی انقلابی و اتوپیایی» آن اثر اشاره کرد و نسبت به اعتبار محتوایی و روش شناختی آن نوع مارکسیسمی که خود شارح آن بود، ابراز تردید کرد. با این حال، نوشتههای اولیهی کورش و لوکاچ به پیدایش شکل دیگری از تفکر مارکسیستی کمک کرد که با تأسیس مؤسسهی پژوهش اجتماعی فرانکفورت در 1923 آغاز شد و بعدها (در دههی 1960) در نظریهی انتقادی مکتب فرانکفورت با هیبت و هیمنهی زیادی شکوفا شد.
نظریهی مارکسیستی با نوع دیگری از معضلات نیز رو به رو شد که برخاسته از مسائل عملی ایجاد جامعهی سوسیالیستی در روسیهی پس از انقلاب بود که کشوری عمدتاً کشاورزی و در کشاکش جنگ داخلی و مداخلهی خارجی بود. اکثر مارکسیستهای اولیه، مانند خود مارکس، توجه چندانی به مسئلهی چگونگی سازماندهی اقتصاد سوسیالیستی و نهادهای جدید اجتماعی و سیاسی نکرده بودند و صرفاً متوجه توصیفهای کلی مثل «شیوهی تولید مقتضی» یا «جامعهی تولیدگان مقتضی» بودند؛ البته کائوتسکی (Kautsky, 1902) و مارکسیستهای اتریشی به صورت کاملتری دربارهی بعضی از این مسائل بحث کرده بودند. در اتحاد شوروی معضلات و دشواریهای توسعهی سوسیالیستی به واسطهی نیاز مبرم به احیای اقتصاد درهم شکسته و صنعتی شدن هرچه سریعتر، بغرنجتر شده بود، و این مسئله کانون اصلی بحث و جدلهای شدیدی بود که در دههی 1920 دربارهی خط مشیهای «دورهی گذار» جریان داشت؛ جر و بحثهایی که در نهایت با دیکتاتوری استالین و تحمیل خشن صنعتی شدن اجباری و جمعی شدن کشاورزی پایان یافت.
در سالهای بین دو جنگ جهانی، مارکسیستهای غربی ناچار به رویارویی با طیفی از مسائل بودند: شکست جنبشهای انقلابی در کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری، ظهور فاشیسم، ویژگی توتالیتری روزافزون حکومت شوروی و حملههای انتقادی به کل ایدهی اقتصاد برنامه ریزی شدهی سوسیالیستی که فون میزس (Von Mises, 1920 ,1922) آغازگر آن بود و به صورت مناقشهی پر طول و تفصیلی بین اقتصاددانان محافظه کار همچون هایک (Hayek, 1935) و مارکسستها خصوصاً لانگه (Lange and Taylor, 1938) جریان داشت. با این حال نفوذ تفکر مارکسیستی، عمدتاً به صورت لنینیستی- استالینیستی، در طول دههی 1930 افزایش یافت که این امر تا حد زیادی به سبب تفاوت چشمگیری بود که بین توسعهی بسیار سریع و پایدار اقتصاد شوروی و بحران و رکود اقتصادی در دنیای سرمایه داری وجود داشت، و همچنین نتیجهی شناخته شدن اتحاد شوروی به منزلهی دشمن اصلی رژیمهای فاشیستی بود. اما در میان خود مارکسیستها انتقاد از سوسیالیسم توتالیتری ادامه داشت و شک و تردیدهای فزایندهای دربارهی نقش سیاسی انقلابی طبقهی کارگر در جامعهی سرمایه داری ابراز میشد که قویترین بیان آن از متفکران مکتب فرانکفورت بود.
پس از جنگ جهانی دوم نیز همین مضامین همچنان بر تفکر مارکسیستی غلبه داشت. گسترش نظام شوروی به اروپای شرقی که با قیامهای متوالی علیه این حکومتهای جدید از دههی 1950 تا دههی 1980 دنبال شد، به انتقادهای فزایندهای از «سوسیالیسم واقعی» و مدافعان ارتدکس آن انجامید و نفوذ مارکسیسم روسی شوروی به تدریج از بین رفت. در همین اثنا، طیف متنوعی از نظریهها و آموزههایی که با عنوان مارکسیسم غربی شناخته میشود تاثیر بیشتری یافت، از جمله آنهایی که در جنبشهای مخالف اروپای شرقی مشارکت داشتند و در شرایط بسیار متفاوتی با جریانهای سالهای بین دو جنگ جهانی شکل گرفته بودند. پس از جنگ جهانی دوم، سرمایه داری وارد مرحلهی رشد اقتصادی فوقالعاده سریع و پایداری شد که در اروپای غربی و تحت نفوذ جنبشهای سوسیالیستی که اکنون قویتر از همیشه بودند، با گسترش مالکیت عمومی و قدری برنامهریزی اقتصادی و شکل گیری و رشد «دولت رفاه» همراه بود. در اروپای شرقی، با جنبشهای شورشی، خصوصاً در 1956 در مجارستان و 1968 در چکسلواکی، و روند سراپا متفاوتی که از 1951 در یوگسلاوی برای ایجاد نظام متشکل از کارگران خودگردان شروع شده بود، به نظر میرسید که آن بخش از اروپا به نقطهی فرجامین نیل به جامعهی دموکراتیک سوسیالیستی نزدیک شده است. در هر حال، آنها در احیای قابل توجه تفکر مارکسیستی نقش داشتند که اکنون در کشورهای غربی انتشار وسیعی یافته بود، نه تنها در رشتههای تاریخ، جامعه شناسی و علوم سیاسی که از مدتها پیش در آنها حضور داشت، بلکه همچنین در اقتصاد، انسان شناسی، فلسفه و زیبایی شناسی. به این ترتیب مارکسیسم به یکی از کانونهای اصلی مناقشههای فکری عمده تبدیل شد که آن را به رابطهی جدیدی با سایر جریانهای تفکر اجتماعی وارد کرد.
اما این نوزایش نیز موجب افزایش تنوع و گوناگونی برداشتهای مارکسیستی شد که نتیجهی انتشار وسیعتر بعضی از نوشتههای ناشناختهتر خود مارکس مانند دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی (Marx, 1844) و گروندریسه: نقد اقتصاد سیاسی (1858-8) بود. مکتب فرانکفورت از طریق نوشتههای تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، و هربرت مارکوزه نفوذ گستردهای در مقام نقد فرهنگی جامعهی بورژوایی پیدا کرد که تصور میرفت بیشتر تحت سلطهی «عقلانیت فنی» و جهت گیری علمی / پوزیتیویستی علوم اجتماعی است تا زیر سلطهی طبقهی سرمایهدار. مارکسیسم ساختگرایانهی لوئی آلتوسر در برابر این جریان قرار داشت و تا حدی بر اساس نهضت گستردهتر ساختارگرایی شکل گرفته بود. آلتوسر بر اهمیت تحلیل ساختارهای ژرف جوامع بشری و خصوصاً شیوههای تولید آنها تأکید میکرد و مارکسیسم را «دانش نوین» سطوح مختلف عمل اجتماعی معرفی مینمود که سوژهی انسانی به منزلهی موجود فعال خودمختار از آن حذف شده بود. از طرف دیگر، گروه فیلسوفان و جامعه شناسان یوگسلاویایی موسوم به گروه پراکسیس توجه خود را به مسائل مربوط به بیگانگی در جوامع سرمایه داری و سوسیالیستی و نیز توسعه و آیندهی سوسیالیسم مبتنی بر خودگردانی معطوف ساختند. نوشتههای آنها تأثیر خاصی بر روشنفکران اروپای شرقی داشت.
تفکر مارکسیستی در این دوره نه فقط به مارکسیسم غربی سرزنده و نیرومند و مارکسیسم رو به موت شوروی (با درخشش کوتاه مائوئیسم به عنوان آموزهی سیاسیای که بعضی از دانشجویان رادیکال را مفتون خود ساخت) تقسیم میشد بلکه دو برداشت بدیل نیز داشت که میتوان به طور کلی آنها را در مقولههای «مارکسیسم انسانگرا» و «مارکسیسم علمی» دستهبندی کرد (Bottomore, 1988, introduction). مارکسیستهای انسانگرا بر مضمون و محتوای اومانیستی، دموکراتیک یا رهاییبخش نظریهی مارکسیستی و کنشهای آگاهانه و عمدی افراد و گروههای اجتماعی تأکید دارند، در حالی که مارکسیسم علمی اساساً با ویژگی علمی و تبیینی، و طرح مفهومی متمایز مارکسیسم و نظریهی معرفت زیربنایی آن سر و کار دارد. این دو جهت گیری، متفکران مارکسیست را درگیر مناقشههای بسیار گستردهتری کرد در کل حوزهی علوم اجتماعی، تاریخ و فلسفه دربارهی «ساختار» و «عاملیت انسان» در زندگی اجتماعی، اهمیت نسبی عوامل فرهنگی (یا ایدئولوژیک) و اجتماعی در توسعهی جامعه و مسائل بنیادی روش شناسی؛ و خود این متفکران سهم و دستاورد عمدهای در این مباحث داشتند.
مارکسیسم نسبت به اوایل قرن بیستم جایگاه مهمتری در تفکر اجتماعی پیدا کرده است، اما در دههی 1980 نسبت به دههی پیش از آن کمتر نفوذ و تأثیر داشت و با مسائل عمدهای رو به رو بود. یکی از این مسائل، ارائهی تحلیل متقاعد کنندهای از پایداری و رشد سرمایه داری بعد از جنگ و در پرتو آن بررسی چگونگی، یا امکانِ گذار به سوسیالیسم در کشورهای صنعتی پیشرفته، و خصوصاً توجه به افول آشکار سیاستهای طبقهی کارگری و ظهور شکلهای گوناگون سیاستهای غیرطبقهای در انواع جدید جنبش اجتماعی است. مسئلهی بزرگتر به تغییراتی مربوط میشود که در کشورهای «سوسیالیسم واقعی» اتفاق افتاد و نقطهی اوج آن در اواخر دههی 1980 بود که حکومتهای کمونیستی در اکثر قسمتهای اروپای شرقی سرنگون شد و تغییرات بنیادی در اتحاد شوروی در جهت اقتصاد معطوف به بازار و نظام سیاسی چندحزبی شتاب زیادی گرفت. با توجه به این که اکثر کشورهای اروپای شرقی از آن پس به سمت احیای سرمایه داری رفتند، روشن است که نظریهی مارکسیستی دربارهی تاریخ که در آن هرگز چنین گذار معکوسی از سوسیالیسم به سرمایه داری به تصور در نمیآمد، نیازمند بازنگری اساسی است، و گفتن این سخن که کشورهای موردنظر واقعاً سوسیالیستی نبودند هرگز پاسخ کافی و درستی به مسائل مذکور نیست. تحلیل بسیار بنیادیتری دربارهی سرمایهداری و سوسیالیسم در قرن بیستم و نیز بازپردازیی از نظریهی مارکسیسم لازم است تا اگر ممکن باشد این نظریه به جای آنکه اساساً یا حتی منحصراً تحلیلی دربارهی ظهور، رشد و افول سرمایه داری باشد، به نظریهای تبدیل شود که در آن اهمیت مساوی یا حتی بیشتری به مطالعات مربوط به پیدایش و رشد سوسیالیسم و تناقضها و بحرانهایی بدهند که احتمال دارد در اقتصاد و جامعهی سوسیالیستی پیش آید. پاسخ این سؤال که آیا این بازپردازش و تغییر جهتگیری افکار و ایدهها هنوز هم میتواند در قالب تفکری بگنجد که بتوان آن را شکلی از «مارکسیسم کلاسیک» به شمار آورد، یا این که نشانه آغاز دورهی «پسا مارکسیستی» است، در آینده معلوم میشود. در زمان حاضر دست کم این نکته آشکار است که در طول چند دههی گذشته مارکسیسم به شیوهای رشد و گسترش یافته است که دیگر سیمای نظریهی واحد منسجمی را ندارد و بیشتر شبیه پارادایمی کلی و البته هنوز مشخص و متمایز است که انواع و اقسام تبیینها و تفسیرهای گوناگون در چارچوب آن امکانپذیر است؛ و نیز این که در جریان این فرایند، نقش مارکسیسم به منزلهی آموزهی سیاسی، جدا از آموزهی سوسیالیسم به طورکلی، رو به فتور رفته است، به نحوی که در آینده احتمالاً به ندرت حزب «مارکسیستی» پیدا خواهد شد.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول