بازشناسى تاريخى تمدن غرب
نويسنده:اسماعيل آجرلو
اصولا در هر تعريف معرفهايى براى حمل موضوع به کارگرفته مىشوند که پايه اصلى و ستون اساسى آن تعريف محسوب مىشوند. بررسى تعاريف در باب هر مفهومى - واز جمله مفهوم غرب - محقق را در شناخت دقيقتر و بهتر آن مفهوم مدد مىرساند و گستره معنايى آن را پس از تعيين مرافقت و مفارقت معرفها مشخص مىکند و مولفرا به تعريف جامع و مانع از مفهوم مورد نظر مىرساند. در اين نوشتار به منظور دستيابى به گستره معنايى و تعريف جامعى از مفهوم غرب به تعاريف مختلف رجوع مىکنيم و تلاش بر آن است تا بلکه ابعاد مختلف اين مفهوم شناخته شود. هر تعريفى ازمفهوم غرب متضمن نوعى بينش و نگرش نسبت به جامعه غرب و غربيان است و اين نگرش به جامعه غرب نيز درگروه ميزان شناخت و درک سوابق تاريخى و نمودهاى عينى ، ذهنى موجود در زندگى غربى مىباشد. بهطور کلى دامنه تاثيرات غرب بر جوامع شرقى وازجمله کشور ما تا اندازهاى شناخت غرب را با مشکل مواجه مىکند و بدين لحاظ شناخت شقوق و مواضع اصولى آن - در برابرغرب-يکى از ارکان اصلى غربشناسى محسوب مىشود .
هنگامى که از غرب صحبت مىشود و از آن معناو مفهومى در مقابل شرق مراد مىگردد ابتدا بايد بدانيم که مرادمان از غرب چيست؟ و چه چيزى را غرب مىناميم؟ اولين نکته در اينجا آن است که غرب بهعنوان مفهومى تمدنى از زواياى گوناگون قابل بررسى است و مىتواند داراى حيثيتهاى متفاوت و در عين حال يک بستر تفکرى واحد باشد. هر چند دراين نوشتار سعى بر ساده گويى و بيان مفاهيم با زبانى ساده وهمگانى است اما گاهى لازم است که براى شناخت پديدهاى پيچيده همچون مفهوم جامع غرب به زواياى پنهان فلسفى ، تاريخي، انديشهاى ،فرهنگى و ... نيز توجه شود و تا حدى به تحليل آنها پرداخت . اولين ومهمترين مقدمه لازم براى مباحث غربشناسى و آشنايى با آن به نحو کاربردى و موثر، داشتن دورنمايى تاريخى وروايى از غرب است و پاسخ به اين سوال اساسى که در عالم انديشه و در عالم زندگى واقعى آيا نوع غربى بودن و شرقى بودن از يکديگر کاملا متمايز هستند به گونهاى که لازم است آنها در مقابل هم تلقى شده و يا حداقل بهعنوان دو امر جداگانه مورد بررسى قرار گيرند. لذا سعى ما بر آن است که شناختى اجمالى و گذرا نسبت به غرب از منظر تاريخى ارائه نماييم چرا که اولين قدم در آشنايى با هر موضوعى مىتواند نگاه تاريخى و آشنايى با سابقه تاريخى آن باشد. حال وقتى موضوع ما غرب و غربشناسى باشد به طريق اولى به ضرورت اين امر واقف مىشويم . ( برخى ازمطالب اين بخش به صورت گزارش وارهاى از کتاب” غرب در جغرافياى انديشه ، مجيد کاشانى تنظيم شده و ارائه مىگردد )
از آنجا که همه پديدههاى اجتماعى زمانمند هستند، بلاشک غرب نيز در ظرف زمانى خاصى مىبايست شکل گرفته و قوام يافته. باشد ممکن است اين انتقاد وارد باشد که غرب بهعنوان يک کل و مجموعه به هم پيوسته با ماهيتى روشن در کنه معنى خود متناقص است ما مسامحتا مىپذيريم که غرب يک مجموعه از عناصر مادى و غيرمادى است که داراى شيوهاى اززندگى اجتماعى و تمدنى خاص است وعجالتا از آنچه شرق يا زندگى شرقى مىناميم سوا است . پس از بعد تاريخى قابل بررسى وشناخت مىباشد ضمن آنکه همه اين مقولات قابل تجزيه و تحليل جداگانه و مستقل خواهند بود. دراين بخش سوال اصلى اين است که غرب از چه زمانى غرب شد؟ در واقع سوابق تاريخى آن کدام است ؟ ديگر اينکه غرب از چه زمانى بهعنوان يک تفکر و محصول فرهنگى ويژه قوام يافت؟ مبانى و بنيانگذار پايههاى تمدن غربى با کدام نگرش قابل شناخت است ؟ تمدن غربى داراى چه دورانهاى تاريخى بوده ودر هر دوران چه ويژگىهاى فرهنگى بر اين تمدن سيطره داشته است؟
آندره گمبل معتقد است مورخان اروپايى تلاش کردهاند تا تمدن سه هزار ساله غربى را با ريشه دوگانهاش در تمدنهاى يونانى و روم باستان از يک سو و مذاهب يهوديت و مسيحيت را از سوى ديگر نمايان کرده به گونهاى افراطى نشان دهند که اين فرايند تاريخ است که بخش عظيمى ازميراث سنت تفکر اجتماعى وسياسى غرب را به ديگر نقاط منتقل کرده است. به زعم وى يکى از ويژگىهاى مشترک اينگونه تفاسير، تفسير تاريخى غرب به سه بخش باستان ،ميانى و جديد است .
تاريخ باستان، مبدا کلاسيک تاريخ اروپا تا سقوط امپراتورى روم در قرن پنجم ميلادى است . تاريخ مياني(وسطي) عصرى است از اعصار تاريک پس از سقوط روم که شامل تاريخ دولتهاى فئودالى اروپا تا پايان قرن 15 و16 ميلادى مىشود سپس با انقلاب علمى قرن هفدهم و روشنگرى قرن هجدهم ادامه مىيابد تا اينکه بالاخره با انقلاب کبير فرانسه در سال 1789 و انقلاب صنعتى به اوج خود مىرسد. اين حوادث زمينه را براى آنچه قرن اروپايى و قرن آزادى و و پيشرفت مىنامند مهيا کرده که طى آن تفکرات، فنون و حکومتهاى سياسى غربى در سراسر جهان گسترش يافتند.
از دبد گمبل تاريخ نويسان اروپايى کمک زيادى به اين انديشه کردهاند که “راه بىهمتاى توسعه” تنها در جهان غرب رخ داده و برترى تکنولوژيکى و مادى دولتهاى غربى در عصر حاضر نشانگر يک نوع “برترى فرهنگى واخلاقي” تمدن غربى نسبت به ساير تمدنهاست . چنين ديدگاهى بانگرش يک بعدى هم پيشرفتهاى مادى ،تکنولوژيکى وعلمى موجود در غرب را محصول تمدنهاى باستانى خود قلمداد کرده و هم وقايع تاريخى متاثر از تمدن ساير ملل واقوام غير غربى و از جمله شرق را در تکوين تمدن غربى ناديده مىگيرند و براين باورند که تمدنهاى باستانى در آن سرزمين همراه با دين مسيحيت وجود چنين تمدنى را ميسر کرده است.
عدهاى از صاحبنظران غرب را از زمانى بهعنوان يک تمدن ويژه مىشناسد که تحولات اساسى در نحوه تفکر و شيوه زندگى اروپايان رخ داده است و آن نيز مرهون تحولات عصر رنسانس است در واقع غرب آن نحوه نگاهى به هستى وعالم و آدم ومناسبات آنها با هم است که از رنسانس به بعد در آن ظرف جغرافيايى تکوين يافته وباليده و نوعى شيوه زندگى را به بار آورده است که به زور سيطره تکنولوژيکى که از آن زمان به بعد درغرب جغرافيايى فراهم آمده است در حال جهانى شدن است وهمه جهان را يک شکل مىکند از اين منظر نوعى از تفکر و ديدگاه نسبت به امور فلسفى ، دينى و اجتماعى ازدوره رنسانس به بعد با پيشرفتهاى تکنولوژيکى پايه واساس مفهوم غرب را تشکيل مىدهد. بىعلاقگى به اتصال همهجانبه فرهنگى با ملل شرقى و ازجمله تمدن اسلامى يا آسيايى حاصل خود بزرگ بينى و برترى فرهنگى و اخلاقى است که فرد غربى در برابر غيرغربيان داشته و عامل اصلى آن را مىبايست در جدايى از تمدن مسيحى و دين باورى آنان دانست . به بيان ديگر تمدن غربى برپايه دين مسيحيت قوام نيافته بلکه برخلاصى وجدايى از دين بنيان نهاده شده است . دورى از امور معنوى و ورود ارزشهاى مادى در فرهنگ اروپاييان نتيجهاش اغراق در خودباورى و حقير شمردن ديگر تمدنها بوده است .
اعتراف به وجود تمدنى بزرگ يعنى تمدن شرقى در برابر غرب را نظريه پردازان و تاريخ نگاران غربى بيان کردهاند و حتى تکوين تمدن غربى را مرهون تمدن و فرهنگ شرق دانستهانداما به گونهاى ديگر و به شيوهاى پيچيده تمدن شرقى را تحقير مىکنند و معتقدند که نقش فرهنگ آسيا و تمدن شرق در تاريخ پايان پذيرفته است . اين نوع نگرش به تاريخ تمدنهاى شرق وغرب نوعى ديگر از تحريف تاريخ و پوششى بر همه دغدغههاى روشنفکرانه و رهايى از بىهويتى غربى است ولذا بعيد نيست که “ آسيا را دوران جوانى اروپا “ مىخوانند و از اين منظر آسيا به مثابه انسانى پير و فرتوت است که هيچ رمقى برايش باقى نمانده. از اين جهت انسان غربى ، انسان ديگرى است که تعالى و فرهنگش برپايه فرهنگ وتمدن يونانى بنا شده است. در اروپا عقل بشرى و آزادى ، رهبرى فرهنگها را به دست گرفت و با اصلاحات مذهبى و روىکارآمدن پروتستانها پيشرفتهاى علمى و عصر منورالفکرى تاريخ به پايان خودرسيد. با انقلاب فرانسه عقل بشرى و آزادى به پيروزى رسيدند و از آنجا بود که بشر سرنوشت خود را به دست گرفت و قوانينى را که خود مىخواست وضع نمود . برخلاف آنچه صاحبنظران غربى مطرح مىکنند به لحاظ تاريخى تکوين تمدن غربى مرهون انفکاک فرهنگى يا شيوه زندگى نوينى است که جداى ازفرهنگ سنتى دينى شکل گرفته است.
اما همچنان که مارتين برنال معتقد است هويت جامعه غربى حتى درامورمادى و علمىاش وام دار تمدن شرقى است زيرا شکلگيرى تمدن غربى را بايد در برخوردهاى اروپاييان با ديگر سرزمينها مورد مطالعه و مداقه قرار داد تا دورههاى مختلف آن بازشناخته شود. معالوصف آنچه به وضوح از مطالعه تاريخ غربى به دست مىآيد اين است که بزرگترين اسطورههاى فرهنگى و دينى غرب متعلق به اديان الهى شرقى است حتى مذاهب ودين مسيحيت را نمىتوان جداى از معارف دينى درشرق دانست و اتفاقا اتصال معارف الهى و دينى حتى در دوره سلطه کليسا بر جوامع غربى از طريق همين دين بين اديان الهى شرقى و غربى برقرار است . پس طبق برخى نظرات غرب را مىتوان تا اندازهاى تافته جدا بافتهاى انگاشت که مجموعهاى از شرايط ذهنى وعينى پس از قرن هفدهم آن را پديد آورد . اين مجموعه شرايط هم در برگيرنده به اصطلاح عناصر زيربنايى بود و هم عناصر روبنايي. در سطح زيربنا تغييرات زير به وقوع پيوست:
الف: مرکزيت يافتن شهر يا بازار غيرمشخصى همراه با اشکال ارتباط وهمبستگى ويژه حيات شهرى .
ب: به وجود آمدن سازمان اجتماعى جديد براى کنترل وسيع نيروهاى انسانى ومادى براى عمل در يک جامعهاى که بخشها ونهادها در آن تفکيک شده ولى به هم مرتبطاند.
ج: تقويت و تحکيم سيستم اقتصادي، سياسى وحقوقى جديد مبتنى بر نظم قانون مدار منطقى (موازى آنچه علم جديد ترسيم کرده) با فاصله گرفتن از نظم شخصى و خان خانى فئودالى .
در سطح روبناى فکرى و فرهنگى الگوهايى نظير عقلگرايى ،تجربهگرايى ،عقيده به قانون ،اصالت عمل،کوشش و ديانت اين جهانى ، شکگرايى واقتدار وسنت ، فردگرايى و عام گرايى ( جامعه گرايى ) مسلط شدند .
بنابراين غرب از بعد تاريخى و ازديدگاه صاحبنظران غربى و شرقى با هرگونه تمايل ونگرش نسبت به جامعه غرب، به مجموعهاى از کشورهاى اروپايى ( بخصوص اروپاى شرقي) اطلاق مىشود که داراى مولفههاى مشخصى مىباشد. اين مولفهها که ما را در تعريف بهتر مفهوم غرب يارى مىرسانند عبارتند از:
هنگامى که از غرب صحبت مىشود و از آن معناو مفهومى در مقابل شرق مراد مىگردد ابتدا بايد بدانيم که مرادمان از غرب چيست؟ و چه چيزى را غرب مىناميم؟ اولين نکته در اينجا آن است که غرب بهعنوان مفهومى تمدنى از زواياى گوناگون قابل بررسى است و مىتواند داراى حيثيتهاى متفاوت و در عين حال يک بستر تفکرى واحد باشد. هر چند دراين نوشتار سعى بر ساده گويى و بيان مفاهيم با زبانى ساده وهمگانى است اما گاهى لازم است که براى شناخت پديدهاى پيچيده همچون مفهوم جامع غرب به زواياى پنهان فلسفى ، تاريخي، انديشهاى ،فرهنگى و ... نيز توجه شود و تا حدى به تحليل آنها پرداخت . اولين ومهمترين مقدمه لازم براى مباحث غربشناسى و آشنايى با آن به نحو کاربردى و موثر، داشتن دورنمايى تاريخى وروايى از غرب است و پاسخ به اين سوال اساسى که در عالم انديشه و در عالم زندگى واقعى آيا نوع غربى بودن و شرقى بودن از يکديگر کاملا متمايز هستند به گونهاى که لازم است آنها در مقابل هم تلقى شده و يا حداقل بهعنوان دو امر جداگانه مورد بررسى قرار گيرند. لذا سعى ما بر آن است که شناختى اجمالى و گذرا نسبت به غرب از منظر تاريخى ارائه نماييم چرا که اولين قدم در آشنايى با هر موضوعى مىتواند نگاه تاريخى و آشنايى با سابقه تاريخى آن باشد. حال وقتى موضوع ما غرب و غربشناسى باشد به طريق اولى به ضرورت اين امر واقف مىشويم . ( برخى ازمطالب اين بخش به صورت گزارش وارهاى از کتاب” غرب در جغرافياى انديشه ، مجيد کاشانى تنظيم شده و ارائه مىگردد )
از آنجا که همه پديدههاى اجتماعى زمانمند هستند، بلاشک غرب نيز در ظرف زمانى خاصى مىبايست شکل گرفته و قوام يافته. باشد ممکن است اين انتقاد وارد باشد که غرب بهعنوان يک کل و مجموعه به هم پيوسته با ماهيتى روشن در کنه معنى خود متناقص است ما مسامحتا مىپذيريم که غرب يک مجموعه از عناصر مادى و غيرمادى است که داراى شيوهاى اززندگى اجتماعى و تمدنى خاص است وعجالتا از آنچه شرق يا زندگى شرقى مىناميم سوا است . پس از بعد تاريخى قابل بررسى وشناخت مىباشد ضمن آنکه همه اين مقولات قابل تجزيه و تحليل جداگانه و مستقل خواهند بود. دراين بخش سوال اصلى اين است که غرب از چه زمانى غرب شد؟ در واقع سوابق تاريخى آن کدام است ؟ ديگر اينکه غرب از چه زمانى بهعنوان يک تفکر و محصول فرهنگى ويژه قوام يافت؟ مبانى و بنيانگذار پايههاى تمدن غربى با کدام نگرش قابل شناخت است ؟ تمدن غربى داراى چه دورانهاى تاريخى بوده ودر هر دوران چه ويژگىهاى فرهنگى بر اين تمدن سيطره داشته است؟
آندره گمبل معتقد است مورخان اروپايى تلاش کردهاند تا تمدن سه هزار ساله غربى را با ريشه دوگانهاش در تمدنهاى يونانى و روم باستان از يک سو و مذاهب يهوديت و مسيحيت را از سوى ديگر نمايان کرده به گونهاى افراطى نشان دهند که اين فرايند تاريخ است که بخش عظيمى ازميراث سنت تفکر اجتماعى وسياسى غرب را به ديگر نقاط منتقل کرده است. به زعم وى يکى از ويژگىهاى مشترک اينگونه تفاسير، تفسير تاريخى غرب به سه بخش باستان ،ميانى و جديد است .
تاريخ باستان، مبدا کلاسيک تاريخ اروپا تا سقوط امپراتورى روم در قرن پنجم ميلادى است . تاريخ مياني(وسطي) عصرى است از اعصار تاريک پس از سقوط روم که شامل تاريخ دولتهاى فئودالى اروپا تا پايان قرن 15 و16 ميلادى مىشود سپس با انقلاب علمى قرن هفدهم و روشنگرى قرن هجدهم ادامه مىيابد تا اينکه بالاخره با انقلاب کبير فرانسه در سال 1789 و انقلاب صنعتى به اوج خود مىرسد. اين حوادث زمينه را براى آنچه قرن اروپايى و قرن آزادى و و پيشرفت مىنامند مهيا کرده که طى آن تفکرات، فنون و حکومتهاى سياسى غربى در سراسر جهان گسترش يافتند.
از دبد گمبل تاريخ نويسان اروپايى کمک زيادى به اين انديشه کردهاند که “راه بىهمتاى توسعه” تنها در جهان غرب رخ داده و برترى تکنولوژيکى و مادى دولتهاى غربى در عصر حاضر نشانگر يک نوع “برترى فرهنگى واخلاقي” تمدن غربى نسبت به ساير تمدنهاست . چنين ديدگاهى بانگرش يک بعدى هم پيشرفتهاى مادى ،تکنولوژيکى وعلمى موجود در غرب را محصول تمدنهاى باستانى خود قلمداد کرده و هم وقايع تاريخى متاثر از تمدن ساير ملل واقوام غير غربى و از جمله شرق را در تکوين تمدن غربى ناديده مىگيرند و براين باورند که تمدنهاى باستانى در آن سرزمين همراه با دين مسيحيت وجود چنين تمدنى را ميسر کرده است.
عدهاى از صاحبنظران غرب را از زمانى بهعنوان يک تمدن ويژه مىشناسد که تحولات اساسى در نحوه تفکر و شيوه زندگى اروپايان رخ داده است و آن نيز مرهون تحولات عصر رنسانس است در واقع غرب آن نحوه نگاهى به هستى وعالم و آدم ومناسبات آنها با هم است که از رنسانس به بعد در آن ظرف جغرافيايى تکوين يافته وباليده و نوعى شيوه زندگى را به بار آورده است که به زور سيطره تکنولوژيکى که از آن زمان به بعد درغرب جغرافيايى فراهم آمده است در حال جهانى شدن است وهمه جهان را يک شکل مىکند از اين منظر نوعى از تفکر و ديدگاه نسبت به امور فلسفى ، دينى و اجتماعى ازدوره رنسانس به بعد با پيشرفتهاى تکنولوژيکى پايه واساس مفهوم غرب را تشکيل مىدهد. بىعلاقگى به اتصال همهجانبه فرهنگى با ملل شرقى و ازجمله تمدن اسلامى يا آسيايى حاصل خود بزرگ بينى و برترى فرهنگى و اخلاقى است که فرد غربى در برابر غيرغربيان داشته و عامل اصلى آن را مىبايست در جدايى از تمدن مسيحى و دين باورى آنان دانست . به بيان ديگر تمدن غربى برپايه دين مسيحيت قوام نيافته بلکه برخلاصى وجدايى از دين بنيان نهاده شده است . دورى از امور معنوى و ورود ارزشهاى مادى در فرهنگ اروپاييان نتيجهاش اغراق در خودباورى و حقير شمردن ديگر تمدنها بوده است .
اعتراف به وجود تمدنى بزرگ يعنى تمدن شرقى در برابر غرب را نظريه پردازان و تاريخ نگاران غربى بيان کردهاند و حتى تکوين تمدن غربى را مرهون تمدن و فرهنگ شرق دانستهانداما به گونهاى ديگر و به شيوهاى پيچيده تمدن شرقى را تحقير مىکنند و معتقدند که نقش فرهنگ آسيا و تمدن شرق در تاريخ پايان پذيرفته است . اين نوع نگرش به تاريخ تمدنهاى شرق وغرب نوعى ديگر از تحريف تاريخ و پوششى بر همه دغدغههاى روشنفکرانه و رهايى از بىهويتى غربى است ولذا بعيد نيست که “ آسيا را دوران جوانى اروپا “ مىخوانند و از اين منظر آسيا به مثابه انسانى پير و فرتوت است که هيچ رمقى برايش باقى نمانده. از اين جهت انسان غربى ، انسان ديگرى است که تعالى و فرهنگش برپايه فرهنگ وتمدن يونانى بنا شده است. در اروپا عقل بشرى و آزادى ، رهبرى فرهنگها را به دست گرفت و با اصلاحات مذهبى و روىکارآمدن پروتستانها پيشرفتهاى علمى و عصر منورالفکرى تاريخ به پايان خودرسيد. با انقلاب فرانسه عقل بشرى و آزادى به پيروزى رسيدند و از آنجا بود که بشر سرنوشت خود را به دست گرفت و قوانينى را که خود مىخواست وضع نمود . برخلاف آنچه صاحبنظران غربى مطرح مىکنند به لحاظ تاريخى تکوين تمدن غربى مرهون انفکاک فرهنگى يا شيوه زندگى نوينى است که جداى ازفرهنگ سنتى دينى شکل گرفته است.
اما همچنان که مارتين برنال معتقد است هويت جامعه غربى حتى درامورمادى و علمىاش وام دار تمدن شرقى است زيرا شکلگيرى تمدن غربى را بايد در برخوردهاى اروپاييان با ديگر سرزمينها مورد مطالعه و مداقه قرار داد تا دورههاى مختلف آن بازشناخته شود. معالوصف آنچه به وضوح از مطالعه تاريخ غربى به دست مىآيد اين است که بزرگترين اسطورههاى فرهنگى و دينى غرب متعلق به اديان الهى شرقى است حتى مذاهب ودين مسيحيت را نمىتوان جداى از معارف دينى درشرق دانست و اتفاقا اتصال معارف الهى و دينى حتى در دوره سلطه کليسا بر جوامع غربى از طريق همين دين بين اديان الهى شرقى و غربى برقرار است . پس طبق برخى نظرات غرب را مىتوان تا اندازهاى تافته جدا بافتهاى انگاشت که مجموعهاى از شرايط ذهنى وعينى پس از قرن هفدهم آن را پديد آورد . اين مجموعه شرايط هم در برگيرنده به اصطلاح عناصر زيربنايى بود و هم عناصر روبنايي. در سطح زيربنا تغييرات زير به وقوع پيوست:
الف: مرکزيت يافتن شهر يا بازار غيرمشخصى همراه با اشکال ارتباط وهمبستگى ويژه حيات شهرى .
ب: به وجود آمدن سازمان اجتماعى جديد براى کنترل وسيع نيروهاى انسانى ومادى براى عمل در يک جامعهاى که بخشها ونهادها در آن تفکيک شده ولى به هم مرتبطاند.
ج: تقويت و تحکيم سيستم اقتصادي، سياسى وحقوقى جديد مبتنى بر نظم قانون مدار منطقى (موازى آنچه علم جديد ترسيم کرده) با فاصله گرفتن از نظم شخصى و خان خانى فئودالى .
در سطح روبناى فکرى و فرهنگى الگوهايى نظير عقلگرايى ،تجربهگرايى ،عقيده به قانون ،اصالت عمل،کوشش و ديانت اين جهانى ، شکگرايى واقتدار وسنت ، فردگرايى و عام گرايى ( جامعه گرايى ) مسلط شدند .
بنابراين غرب از بعد تاريخى و ازديدگاه صاحبنظران غربى و شرقى با هرگونه تمايل ونگرش نسبت به جامعه غرب، به مجموعهاى از کشورهاى اروپايى ( بخصوص اروپاى شرقي) اطلاق مىشود که داراى مولفههاى مشخصى مىباشد. اين مولفهها که ما را در تعريف بهتر مفهوم غرب يارى مىرسانند عبارتند از:
-1 غرب داراى تمدن سه هزار ساله است .
-2 تمدن غرب ريشه در تمدنهاى يونانى و روم دارد.
-3 تمدن غرب ريشه در مذاهب مسيحيت ويهوديت دارد.
-4 غرب داراى دوره مشخص تاريخى باستان ،ميانه و جديد است .
-5 انقلابات صنعتى و اجتماعى ،غرب را از منظر مادى ومعنوى خودساخته کرده است .
-6 قوام هويت غربى بر پايه آزادى انسان از همه تعلقات مادى وغيرمادي.
-7 برترى ارزشى واخلاقى تمدن غربى نسبت به ساير تمدنها.
-8 تمدن غرب ريشه در عصر رنسانس دارد.
-9 تمدن غرب تا قبل از رنسانس وامدار تمدن شرق است.
-10 استيلاى ديدگاه زواد پرستان برتفکر اروپاييان از قرن هجدهم به بعد پايه تمدن غربى است.
-11 جدايى ازدين مادىگرى و دنيا پرستى وجه غالب تمدن غربى است.
-12 انسان در شرق متولد ودرغرب به خود آگاهى مىرسد.
-13 وجه افتراق دو تمدن غربى و شرقى اومانيسم يا انسان مدارى غربى است .
-2 تمدن غرب ريشه در تمدنهاى يونانى و روم دارد.
-3 تمدن غرب ريشه در مذاهب مسيحيت ويهوديت دارد.
-4 غرب داراى دوره مشخص تاريخى باستان ،ميانه و جديد است .
-5 انقلابات صنعتى و اجتماعى ،غرب را از منظر مادى ومعنوى خودساخته کرده است .
-6 قوام هويت غربى بر پايه آزادى انسان از همه تعلقات مادى وغيرمادي.
-7 برترى ارزشى واخلاقى تمدن غربى نسبت به ساير تمدنها.
-8 تمدن غرب ريشه در عصر رنسانس دارد.
-9 تمدن غرب تا قبل از رنسانس وامدار تمدن شرق است.
-10 استيلاى ديدگاه زواد پرستان برتفکر اروپاييان از قرن هجدهم به بعد پايه تمدن غربى است.
-11 جدايى ازدين مادىگرى و دنيا پرستى وجه غالب تمدن غربى است.
-12 انسان در شرق متولد ودرغرب به خود آگاهى مىرسد.
-13 وجه افتراق دو تمدن غربى و شرقى اومانيسم يا انسان مدارى غربى است .