اعترافات روسو
نويسنده:جواد حدیدی
زندگینامه ژان ژاک روسو (۱) (۱۷۱۲-۱۷۷۸)، فیلسوف و نویسنده فرانسوی، به قلم خود او، که پس از مرگش منتشر شد و شامل دوازده دفتر است که در دو مرحله به چاپ رسید...
اعترافات روسو [Confesions de Rousseau]. زندگینامه ژان ژاک روسو (۱) (۱۷۱۲-۱۷۷۸)، فیلسوف و نویسنده فرانسوی، به قلم خود او، که پس از مرگش منتشر شد و شامل دوازده دفتر است که در دو مرحله به چاپ رسید: شش دفتر اول در ۱۷۸۱ و بقیه در ۱۷۸۸. عنوان کتاب مبالغهآمیز نیست، زیرا نویسنده در آن بدون پردهپوشی به عموم خطاهای خود اعتراف کرده و این اعترافات با تاریخ آن روزگار درآمیخته است.
از اینرو میتوان آنها را "کتاب خاطرات" نیز نام نهاد. ولی روسو پیش از آنکه دربند اعتراف باشد، در پی توصیف خویشتن است تا به نحوی اشتباهات خود را توجیه کرده باشد. بر این گمان است که هرگاه خود را «در حقیقت سرشت خود» نشان دهد، نقشی اساسی در تاریخ انسانها ایفا کرده است.
روسو آنگونه که خود میگویددر ۱۷۶۶ در خانوادهای فرانسویالاصل و پروتستان در ژنو به دنیا میآید. مادرش پس از زادن او میمیرد. پس به پدرش، که مغازه ساعتسازی دارد، وابسته میگردد. ولی پدر که دارای خلقیاتی بلهوسانه است در تربیت فرزند بسیار اهمال میورزد. روسو نزد دیگران نیز چیزی که تهذیبکنندهتر باشد نمییابد و موقعیت از هر نظر برای تباهشدنش مساعد میگردد. در شش سالگی او را به یک پانسیون شبانهروزی میسپارند.
دو سال بعد، از آنجا بازمیگردد و نزد یک حکاک به شاگردی گمارده میشود. این کودک زودرس و بسیار حساس و تاحدی تنآسا، از هرگونه انضباط چنان بیزار است که یک روز، بیاندیشه بازگشت، راه فرار در پیش میگیرد ولی گرسنگی گرگ را از بیشه میراند. آنگاه خود را به کشیش روستایی معرفی میکند و میخواهد به مذهب کاتولیک درآید. کشیش توصیه میکند که نزد مادام دو وارنس (۲) برود. امیدوار است که به اعتبار وی تسهیلاتی برایش فراهم آورد.
خانم وارنس او را به خوبی میپذیرد و نوآموز ما به اقامتی کوتاه در دیر سنت اسپری (۳) رضایت میدهد. اندکی بعد مراسم تغییر مذهب را به پایان میرساند. آشنایی با بانوی نامبرده تأثیری قاطع بر زندگیاش باقی میگذارد. روسوپس از چندی و به حکم ضرورت برای کسب معاش، از مادام وارنس دور شده میشود ولی اغلب برای دیدن او بازمیگردد.
در طول این مدت به مشاغل گوناگون مانند نوکری، پیشخدمتی، نُت نویسی و بالاخره معلمی سر خانه، که همه آنها را نامطلوب مییابد، تن میدهد. این نوع مشاغل او را به شهرهایی متعدد در ایالات مختلف، که مهمترین آنها لیون است، رهنمون میگردد. ولی به خصوص در پاریس است که وسوسه میشود. زیرا ضمن ولگردیها و سیر و سفرها چیزهای بسیار آموخته و دیو نویسندگی در جسم و جانش رخنه کرده است.
ماجرایی اتفاقی، غرور او را جریحهدار میکند و موجب عزیمت ناگهانیاش میگردد. در بیست و هشت سالگی به پاریس میرسد، در حالی که بیش از آنکه پول در جیب داشته باشد، تصورات واهی در سر میپروراند و آماده است برای پیشرفت به هرکاری تن بدهد. امیدوار است که به یاری روشی نوین در نتنویسی که خود آن را اختراع کرده است و میخواهد به فرهنگستان علوم ارائه دهد، راه خود را برای پیشرفت و ثروتمند شدن بگشاید.
به زودی از آن چشم میپوشد. برعکس، طالعش وقتی میدرخشد که با برخی از نویسندگان مانند دیدرو، فونتنل (۴)، کندیاک (۵)، همچنین برخی از شخصیتهای عالیمقام آشنا میگردد. ولی بیپولی او را وامیدارد که آنان را ترک گوید و به عنوان منشی سفیر فرانسه در ونیز اقامت گزیند. با او نیز درمیافتد و به پاریس بازمیگردد و کوششهای خود را از سر میگیرد. چون در موسیقی قریحهای دارد، برای امرار معاش به نُتنویسی میپردازد ولی به این کار نیز دل نمیبندد. زیرا موسیقی در نظرش گریزگاهی است که از روی ناچاری بدان روی میآورد.
او حتی از جمعیت ادیبان، که او را همواره تحسین میکنند، میگریزد و با این کار ثابت میکند که دلش جایی دیگر است. در واقع با ترز لوواسور (۶)، یک رختشوی ساده، زندگی مشترکی را آغاز کرده و در اتاقی زیرشیروانی سکونت میگزیند تا با آرامش کامل به تأمل درباره کاری که برای آن ساخته شده بود، بپردازد. ظاهراً همه عوامل نیز او را بدان فرا میخواند. از تاریخی که جایزه فرهنگستان دیژون (۷) برای نوشتن "گفتار در دانش و هنر" به وی اهدا شده بود، چندسالی بیش نمیگذشت. همان فرهنگستان در ۱۷۵۵ موضوع دیگری را پیشنهاد میکند که روسو با شتاب به آن میپردازد و آن گفتار در "منشأ و مبانی برابری در میان انسانها" است.
اینبار جایزه به او تعلق نمیگیرد، ولی نوشتهاش پس از چاپ، مانند گفتار پیشین به موفقیتی بزرگ دست مییابد و از آن پس جزو چهرههای ادبی به شمار میآید. از سوی دیگر، چون به زندگی روستایی علاقهمند است، دعوت مادام دِپینه (۸) را میپذیرد و در ویلای وی در جنگهای مونمورانْسی (۹) اقامت میگزیند. در این ویلا، که آن را عزلتگاه مینامد، از محبتی مادرانه برخوردار میگردد و به نگارش مهمترین کتابهای خود، یعنی قرارداد اجتماعی، امیل، هلوئیز جدید میپردازد. با وجود این، بسیار زود همهچیز درهم میریزد. نخست سلامتیاش ناراحتیهایی فراهم میآورد که گاه تصورات هذیانآمیز شکنجه و آزار نیز بر آن افزوده میشود. به علاوه، با گروه فیلسوفان که او را به تکروی متهم میکنند و در ایجاد کدورت میان او و مادام دپینه میکوشند، روابطی نامطلوب دارد.
سرانجام به زن برادر میزبان خود، مادام دوتتو (۱۰) دل میبندد و برای خانواده چندان مزاحمت ایجاد میکند که به او میگویند ویلا را تخلیه کند. چنین به نظر میرسد که بارون دوگریم (۱۱) در این ماجرا نقشی بسیار مبهم بازی کرده است (۱۷۵۷). خوشبختانه مارشال دولوگزانبورگ (۱۲)، مالک مونمورانسی، یکی از متعلقات کاخ خود را برای سکونت در اختیار او میگذارد. بدینگونه روسو میتواند سه کتاب مورد بحث را به پایان برساند: در ۱۷۶۱ قرارداد اجتماعی و هلوئیز جدید انتشار مییابد. یک سال بعد امیل منتشر میگردد.
همین کتاب است که همچون رعد سر و صدا میکند. روسو ناگزیر برای رهایی از زندان به سوئیس میگریزد – این مسافرت را با کالسکه مارشال - انجام میدهد. در آنجا نیز طالع نحس به بدترین شکل گریبانش را میگیرد. در ایوردن (۱۳)، موتیه (۱۴)، جزیره سن پپر (۱۵)، در همهجا حضورش ناخوشایند است. آنگاه در حالی که از این همه دربهدری به ستوه آمده و از مبارزه دست کشیده است، دعوت دیوید هیوم (۱۶)، فیلسوف اسکاتلندی را میپذیرد و رهسپار انگلستان میگردد. ولی اقامتش دیری نمیپاید و پس از مدتی کوتاه میان آن دو کدورتی پدید میآید.
در اینجا سومین و آخرین دفتر اعترافات پایان مییابد. باید خاطرنشان کنیم که اگرچه روسو با مردانی که شاید حق داشت از آنان گلهمند باشد، به اندک بهانهای بدرفتاری میکرد، ولی با جنس زن روابطی کاملاً دگرگونه داشت. سه تن از زنانی که از آنان یاد کرده است، به گونهای خاص توجه مخاطبان را به خود معطوف میدارند: نخستین آنان خانم وارنس است که روسو در شانزده سالگی، به هنگام تصمیم عجیب خود بر تغییر مذهب، با وی آشنا شد. پس از اندک زمانی به او دل باخت و توانست در محیطی دلخواه و در پناه عشق خود زندگی کند. این محیط خانه زیبای شارمت (۱۷) بود که به او امکان داد با راحتی خیال به رؤیاهای خود بپردازد، کتاب بخواند و به خصوص بیاموزد که چگونه طبیعت را بشناسد. البته همه اینها مانع از آن نشد که یک روز رقیبی جانشین او گردد. ولی وی از معشوق بیوفا کدورتی به دل نگرفت. زن دیگر، سوفی دوتتو بود که بسیار دیرتر در زندگی او ظاهر شد.
او عشق بزرگ روسو و تنها مخلوقی بود که جسم و جانش را در ربود، زیرا روسو میدانست که وی از آن دیگری است. در واقع نیز هرگز به او دست نیافت. این همان زنی است که روسو او را به نام ژولی در هلوئیز جدید وصف کرده است. سومین زن، ترز لوواسور بود. یار و یاور او در زندگی، دختری زیبا و مهربان که پنج فرزند برای او آورد. فرزندانی که روسو همه را به نوانخانه کودکان سر راهی سپرد. وصلت او با ترز تنها عمل خردمندانه او بود. زیرا اگرچه ترز به درک نبوغ او چندان قادر نبود، ولی همواره همچون یک فرشته نگهبان از او مراقبت میکرد.
با آنکه روسو تصمیم گرفته بود کتاب را در زمان حیات خود به چاپ نرساند، در مورد محتوای آن خود را موظف به سکوت نمیدید و بسیار مشتاق بود که تأثیر آن را روی معاصران بیازماید. از اینرو، همین که در ۱۷۷۰ به پاریس بازگشت، بارها متن آن را برای دوستانش قرائت کرد: برای کنتس دِگمون (۱۸)، دورای (۱۹) شاعر، مارکی دوپزه (۲۰) و غیره. تأثیر آن گوناگون بود و دلیل هم داشت: در این اعترافات نویسنده خود را مجاز دانسته بود که از همه نام ببرد و طبیعتا با این کار کینههای خفته را بیدار میکرد. سرانجام با دخالت مادام دِ پینه، پلیس این بازخوانیها را متوقف نمود.
باید یادآور شد که بین لحن بخشهای دوگانه کتاب اندکی اختلاف وجود دارد. توجیه آن چنین است: در بخش اول، نویسنده فقط اشباح را به یاد میآورد (خاطرات کودکی، مناظر روستایی، تمثالهای مختلف). ولی در بخش دوم از کسانی سخن میگوید که هنوز در قید حیات هستند و وی با آنان معاشرت و روابط دوستانه دارد. ضمن اعتراف به خطاها و نقصهایش، در بدنام کردن کسانی که آنان را عامل بدبختی خود میداند، تردیدی به خود راه نمیدهد. به عبارت دیگر، دنیایی میسازد درست مخالف دنیایی که آن را از دست داده است.
گسیختگی متن از اینجا سرچشمه میگیرد. از مدتها پیش به عنوان امری مسلم پذیرفته شده است که اعترافات روسو یکی از بزرگترین آثاری است که در فرهنگ فرانسه پدید آمده است. در اعترافات ـ همانگونه که در تتبعات مونتنی (۲۱) ـ مردی در برابر همه لخت میشود و اسرار زندگی خصوصی خود را برای دیگران بازمیگوید، چندان که در پایان به یک مدل و مجسمه شبیه میگردد. اغلب اوقات بیگناهی را با بیحیایی، ظرافت را با وقاحت، صراحت را با هذیان و مفاهیم لطیف را با لفاظی درهم آمیخته است. از سوی دیگر، چندان روی ضعفهای خود اصرار میورزد که گاه خواننده در صداقت او شک میکند و مطالبش را مبالغهآمیز مییابد. در واقع گاه پیش میآید که مردی در بدنام کردن خود میکوشد. ولی روسو –سریعاً میتوان بدان پی برد- ورای اینگونه شک و بدگمانی قرار دارد.
زیرا لحن سخنش چنان است که نمیفریبد. گواه آن یادداشتی است که به خط خود بر دستنوشتهای در ژنو افزوده است: «این است تمثال منحصر به فرد یک انسان که دقیقاً مطابق با طبیعت ترسیم شده است و از این پس دیگر هرگز ترسیم نخواهد شد.»
نیز او را متهم کردهاند که دوستان سابق خود را بدنام کرده است. ممکن است چنین باشد. ولی این مطلب به منزله آن است که تاریخ تألیف اعترافات را فراموش کنیم: یعنی بدترین و سختترین دورههای زندگیاش را برای فرار از زندان که ناگزیر شد فرانسه را ترک گوید. در سوئیس نیز همه با او سر جنگ داشتند. پس الزاماً آنجا را هم ترک گفت.
سرانجام انگلستان او را میپذیرد، ولی مجبور میشود آنجا را نیز ترک گوید، چون به فقر و جیرهخواری محکوم میگردد چندان که پیش از بازگشت به پاریس همچون آوارهای در نورماندی، لیونه (۲۲) و دوفینه (۲۳) به سر میبرد. در چنین شرایطی بود که اعترافات را نوشت. پس چگونه میتوان در شگفت شد که گاه داستان شکنجههای خود را شرح داده باشد. ولی در عین حال نباید پنداشت که صداقت و صحت مطالب کتاب از این امر آسیب دیده است.
وانگهی ظاهراً مسئله با اظهارات روسو در خیالپردازیهایش حل شده است: «حس میکردم در وجودم خوبی بر بدی فزونی دارد، نفع خود را در آن دیدم که همهچیز را بگویم و گفتم. هرگز کمتر از آنچه بوده است نگفتهام، گاه بیشتر گفتهام، البته نه در نقل رویدادها بلکه در شرح موقعیتها. البته این نوع دروغ در واقع بیشتر نتیجه تخیلی هذیانآمیز بود تا عملی ارادی؛ حتی اشتباه است که آن را دروغ بنامم، زیرا هیچیک از این اضافات دروغ نبوده است. من از روی حافظه مینوشتم و اغلب حافظهام یاری نمیکرد و یا خاطراتی ناقص را به یاد میآوردم، این خلأها را با ذکر جزئیاتی پر میکردم که نیروی تخیلم آنها را بر خاطرم میآورد ولی هرگز مغایر آنها نبود. گاه واقعیت را به زیور آراستهام ولی هرگز دروغ به جای آن ننهادهام تا عیبهای خود را بپوشانم و یا خود را به فضایلی متصف گردانم.»
نیز روسو را نکوهش کردهاند که برخی از مطالب کتابش دور از نزاکت و ادب است. در این شکی نیست. ولی باید پذیرفت که این مطالب تنها در مواردی آمده است که اجتنابناپذیر بوده است. تحلیل رویدادها به گونهای کاملاً طبیعی به ذکر این مطالب انجامیده است.
هرگاه لازم باشد که آنچه را حقیقت مینامیم همیشه شایسته چنین نامی باقی بماند، پس باید در هرفرصتی آشکار گردد، هرچند خلاف نزاکت باشد. روسو، که با انجیل زندگی کرده بود، همهچیز بود به جز یاغی. هرقدر هم که مردمگریز باشد، باز در غم بینوایان و فروماندگان و در پی دفاع از آنان در برابر قدرتمندان است. در واقع از اینرو از مردم میگریخت که دردهای جسمانی و سرشتش او را بدان محکوم میکرد. دشنام و نفرینش بر جامعهای که جز به لذت و دروغ نمیاندیشید، از همینجا سرچشمه میگرفت. ژان ژاک از هرنظر ضعیف و تجسم درد و رنج بود. این حالت موجب میشد که با حیوان و نبات و جماد و با همه طبیعت، عمیقا ارتباط برقرار کند.
پردههای زیبایی که از مناظر روستایی رسم کرده است، گواه آن است. سرشت و طبیعتش او را در برابر عصر خود قرار میداد، عصری که غرق در تصنع بود و جز به کامجویی و ملال و خشکی احساسات ناشی از آن نمیاندیشید. سخنان سوئارس (۲۴) را به یاد آوریم که میگفت: «در ادبیات فرانسه، روسو نخستین شاعری است که خلق و خو و احساسات یک موسیقیدان را به همراه آورده است. انسانی جدید بود که نقش بسیار پراهمیتی ایفا کرد. با او موسیقی و رویا و طبیعت و موهبت عشق به خویشتن در هنر نوشتن راه یافت و دیگر هرگز از آن رخت برنبست.» روسو در اعترافات برخاسته به تمامی از مونتنی، پدر شاتوبریان بود. با آنکه ریشهای فرانسوی داشت، زبانش همیشه بیعیب نبود. ولی باید فرضیه او را درباره هنر نوشتن در نظر بگیریم: او بر اینگونه ظرافت و باریکبینی میخندید.
به دو پرون (۲۵) چنین نوشته است: «من از این نیز فراتر میروم و میگویم که هرگاه لازم باشد، برای صراحت و وضوح بیشتر باید غلط نوشت. هنر واقعی نویسندگی در این نهفته است: نه در فضلفروشی و پیرایشگری.» این سبک عالی و معمارگونه و طبیعی و موزون فضای خود را در نقضگویی یافته است. ویکتور کوزَن (۲۶) نظر خود را درباره او بدینگونه خلاصه کرده است: «روسو، همانند تاسیت (۲۷) (تاکیتوس)، نویسنده بسیار بزرگی بود. هیچکس به جز پاسکال تأثیری اینچنین روی زبان فرانسه بر جای ننهاده است.»
اعترافات روسو [Confesions de Rousseau]. زندگینامه ژان ژاک روسو (۱) (۱۷۱۲-۱۷۷۸)، فیلسوف و نویسنده فرانسوی، به قلم خود او، که پس از مرگش منتشر شد و شامل دوازده دفتر است که در دو مرحله به چاپ رسید: شش دفتر اول در ۱۷۸۱ و بقیه در ۱۷۸۸. عنوان کتاب مبالغهآمیز نیست، زیرا نویسنده در آن بدون پردهپوشی به عموم خطاهای خود اعتراف کرده و این اعترافات با تاریخ آن روزگار درآمیخته است.
از اینرو میتوان آنها را "کتاب خاطرات" نیز نام نهاد. ولی روسو پیش از آنکه دربند اعتراف باشد، در پی توصیف خویشتن است تا به نحوی اشتباهات خود را توجیه کرده باشد. بر این گمان است که هرگاه خود را «در حقیقت سرشت خود» نشان دهد، نقشی اساسی در تاریخ انسانها ایفا کرده است.
روسو آنگونه که خود میگویددر ۱۷۶۶ در خانوادهای فرانسویالاصل و پروتستان در ژنو به دنیا میآید. مادرش پس از زادن او میمیرد. پس به پدرش، که مغازه ساعتسازی دارد، وابسته میگردد. ولی پدر که دارای خلقیاتی بلهوسانه است در تربیت فرزند بسیار اهمال میورزد. روسو نزد دیگران نیز چیزی که تهذیبکنندهتر باشد نمییابد و موقعیت از هر نظر برای تباهشدنش مساعد میگردد. در شش سالگی او را به یک پانسیون شبانهروزی میسپارند.
دو سال بعد، از آنجا بازمیگردد و نزد یک حکاک به شاگردی گمارده میشود. این کودک زودرس و بسیار حساس و تاحدی تنآسا، از هرگونه انضباط چنان بیزار است که یک روز، بیاندیشه بازگشت، راه فرار در پیش میگیرد ولی گرسنگی گرگ را از بیشه میراند. آنگاه خود را به کشیش روستایی معرفی میکند و میخواهد به مذهب کاتولیک درآید. کشیش توصیه میکند که نزد مادام دو وارنس (۲) برود. امیدوار است که به اعتبار وی تسهیلاتی برایش فراهم آورد.
خانم وارنس او را به خوبی میپذیرد و نوآموز ما به اقامتی کوتاه در دیر سنت اسپری (۳) رضایت میدهد. اندکی بعد مراسم تغییر مذهب را به پایان میرساند. آشنایی با بانوی نامبرده تأثیری قاطع بر زندگیاش باقی میگذارد. روسوپس از چندی و به حکم ضرورت برای کسب معاش، از مادام وارنس دور شده میشود ولی اغلب برای دیدن او بازمیگردد.
در طول این مدت به مشاغل گوناگون مانند نوکری، پیشخدمتی، نُت نویسی و بالاخره معلمی سر خانه، که همه آنها را نامطلوب مییابد، تن میدهد. این نوع مشاغل او را به شهرهایی متعدد در ایالات مختلف، که مهمترین آنها لیون است، رهنمون میگردد. ولی به خصوص در پاریس است که وسوسه میشود. زیرا ضمن ولگردیها و سیر و سفرها چیزهای بسیار آموخته و دیو نویسندگی در جسم و جانش رخنه کرده است.
ماجرایی اتفاقی، غرور او را جریحهدار میکند و موجب عزیمت ناگهانیاش میگردد. در بیست و هشت سالگی به پاریس میرسد، در حالی که بیش از آنکه پول در جیب داشته باشد، تصورات واهی در سر میپروراند و آماده است برای پیشرفت به هرکاری تن بدهد. امیدوار است که به یاری روشی نوین در نتنویسی که خود آن را اختراع کرده است و میخواهد به فرهنگستان علوم ارائه دهد، راه خود را برای پیشرفت و ثروتمند شدن بگشاید.
به زودی از آن چشم میپوشد. برعکس، طالعش وقتی میدرخشد که با برخی از نویسندگان مانند دیدرو، فونتنل (۴)، کندیاک (۵)، همچنین برخی از شخصیتهای عالیمقام آشنا میگردد. ولی بیپولی او را وامیدارد که آنان را ترک گوید و به عنوان منشی سفیر فرانسه در ونیز اقامت گزیند. با او نیز درمیافتد و به پاریس بازمیگردد و کوششهای خود را از سر میگیرد. چون در موسیقی قریحهای دارد، برای امرار معاش به نُتنویسی میپردازد ولی به این کار نیز دل نمیبندد. زیرا موسیقی در نظرش گریزگاهی است که از روی ناچاری بدان روی میآورد.
او حتی از جمعیت ادیبان، که او را همواره تحسین میکنند، میگریزد و با این کار ثابت میکند که دلش جایی دیگر است. در واقع با ترز لوواسور (۶)، یک رختشوی ساده، زندگی مشترکی را آغاز کرده و در اتاقی زیرشیروانی سکونت میگزیند تا با آرامش کامل به تأمل درباره کاری که برای آن ساخته شده بود، بپردازد. ظاهراً همه عوامل نیز او را بدان فرا میخواند. از تاریخی که جایزه فرهنگستان دیژون (۷) برای نوشتن "گفتار در دانش و هنر" به وی اهدا شده بود، چندسالی بیش نمیگذشت. همان فرهنگستان در ۱۷۵۵ موضوع دیگری را پیشنهاد میکند که روسو با شتاب به آن میپردازد و آن گفتار در "منشأ و مبانی برابری در میان انسانها" است.
اینبار جایزه به او تعلق نمیگیرد، ولی نوشتهاش پس از چاپ، مانند گفتار پیشین به موفقیتی بزرگ دست مییابد و از آن پس جزو چهرههای ادبی به شمار میآید. از سوی دیگر، چون به زندگی روستایی علاقهمند است، دعوت مادام دِپینه (۸) را میپذیرد و در ویلای وی در جنگهای مونمورانْسی (۹) اقامت میگزیند. در این ویلا، که آن را عزلتگاه مینامد، از محبتی مادرانه برخوردار میگردد و به نگارش مهمترین کتابهای خود، یعنی قرارداد اجتماعی، امیل، هلوئیز جدید میپردازد. با وجود این، بسیار زود همهچیز درهم میریزد. نخست سلامتیاش ناراحتیهایی فراهم میآورد که گاه تصورات هذیانآمیز شکنجه و آزار نیز بر آن افزوده میشود. به علاوه، با گروه فیلسوفان که او را به تکروی متهم میکنند و در ایجاد کدورت میان او و مادام دپینه میکوشند، روابطی نامطلوب دارد.
سرانجام به زن برادر میزبان خود، مادام دوتتو (۱۰) دل میبندد و برای خانواده چندان مزاحمت ایجاد میکند که به او میگویند ویلا را تخلیه کند. چنین به نظر میرسد که بارون دوگریم (۱۱) در این ماجرا نقشی بسیار مبهم بازی کرده است (۱۷۵۷). خوشبختانه مارشال دولوگزانبورگ (۱۲)، مالک مونمورانسی، یکی از متعلقات کاخ خود را برای سکونت در اختیار او میگذارد. بدینگونه روسو میتواند سه کتاب مورد بحث را به پایان برساند: در ۱۷۶۱ قرارداد اجتماعی و هلوئیز جدید انتشار مییابد. یک سال بعد امیل منتشر میگردد.
همین کتاب است که همچون رعد سر و صدا میکند. روسو ناگزیر برای رهایی از زندان به سوئیس میگریزد – این مسافرت را با کالسکه مارشال - انجام میدهد. در آنجا نیز طالع نحس به بدترین شکل گریبانش را میگیرد. در ایوردن (۱۳)، موتیه (۱۴)، جزیره سن پپر (۱۵)، در همهجا حضورش ناخوشایند است. آنگاه در حالی که از این همه دربهدری به ستوه آمده و از مبارزه دست کشیده است، دعوت دیوید هیوم (۱۶)، فیلسوف اسکاتلندی را میپذیرد و رهسپار انگلستان میگردد. ولی اقامتش دیری نمیپاید و پس از مدتی کوتاه میان آن دو کدورتی پدید میآید.
در اینجا سومین و آخرین دفتر اعترافات پایان مییابد. باید خاطرنشان کنیم که اگرچه روسو با مردانی که شاید حق داشت از آنان گلهمند باشد، به اندک بهانهای بدرفتاری میکرد، ولی با جنس زن روابطی کاملاً دگرگونه داشت. سه تن از زنانی که از آنان یاد کرده است، به گونهای خاص توجه مخاطبان را به خود معطوف میدارند: نخستین آنان خانم وارنس است که روسو در شانزده سالگی، به هنگام تصمیم عجیب خود بر تغییر مذهب، با وی آشنا شد. پس از اندک زمانی به او دل باخت و توانست در محیطی دلخواه و در پناه عشق خود زندگی کند. این محیط خانه زیبای شارمت (۱۷) بود که به او امکان داد با راحتی خیال به رؤیاهای خود بپردازد، کتاب بخواند و به خصوص بیاموزد که چگونه طبیعت را بشناسد. البته همه اینها مانع از آن نشد که یک روز رقیبی جانشین او گردد. ولی وی از معشوق بیوفا کدورتی به دل نگرفت. زن دیگر، سوفی دوتتو بود که بسیار دیرتر در زندگی او ظاهر شد.
او عشق بزرگ روسو و تنها مخلوقی بود که جسم و جانش را در ربود، زیرا روسو میدانست که وی از آن دیگری است. در واقع نیز هرگز به او دست نیافت. این همان زنی است که روسو او را به نام ژولی در هلوئیز جدید وصف کرده است. سومین زن، ترز لوواسور بود. یار و یاور او در زندگی، دختری زیبا و مهربان که پنج فرزند برای او آورد. فرزندانی که روسو همه را به نوانخانه کودکان سر راهی سپرد. وصلت او با ترز تنها عمل خردمندانه او بود. زیرا اگرچه ترز به درک نبوغ او چندان قادر نبود، ولی همواره همچون یک فرشته نگهبان از او مراقبت میکرد.
با آنکه روسو تصمیم گرفته بود کتاب را در زمان حیات خود به چاپ نرساند، در مورد محتوای آن خود را موظف به سکوت نمیدید و بسیار مشتاق بود که تأثیر آن را روی معاصران بیازماید. از اینرو، همین که در ۱۷۷۰ به پاریس بازگشت، بارها متن آن را برای دوستانش قرائت کرد: برای کنتس دِگمون (۱۸)، دورای (۱۹) شاعر، مارکی دوپزه (۲۰) و غیره. تأثیر آن گوناگون بود و دلیل هم داشت: در این اعترافات نویسنده خود را مجاز دانسته بود که از همه نام ببرد و طبیعتا با این کار کینههای خفته را بیدار میکرد. سرانجام با دخالت مادام دِ پینه، پلیس این بازخوانیها را متوقف نمود.
باید یادآور شد که بین لحن بخشهای دوگانه کتاب اندکی اختلاف وجود دارد. توجیه آن چنین است: در بخش اول، نویسنده فقط اشباح را به یاد میآورد (خاطرات کودکی، مناظر روستایی، تمثالهای مختلف). ولی در بخش دوم از کسانی سخن میگوید که هنوز در قید حیات هستند و وی با آنان معاشرت و روابط دوستانه دارد. ضمن اعتراف به خطاها و نقصهایش، در بدنام کردن کسانی که آنان را عامل بدبختی خود میداند، تردیدی به خود راه نمیدهد. به عبارت دیگر، دنیایی میسازد درست مخالف دنیایی که آن را از دست داده است.
گسیختگی متن از اینجا سرچشمه میگیرد. از مدتها پیش به عنوان امری مسلم پذیرفته شده است که اعترافات روسو یکی از بزرگترین آثاری است که در فرهنگ فرانسه پدید آمده است. در اعترافات ـ همانگونه که در تتبعات مونتنی (۲۱) ـ مردی در برابر همه لخت میشود و اسرار زندگی خصوصی خود را برای دیگران بازمیگوید، چندان که در پایان به یک مدل و مجسمه شبیه میگردد. اغلب اوقات بیگناهی را با بیحیایی، ظرافت را با وقاحت، صراحت را با هذیان و مفاهیم لطیف را با لفاظی درهم آمیخته است. از سوی دیگر، چندان روی ضعفهای خود اصرار میورزد که گاه خواننده در صداقت او شک میکند و مطالبش را مبالغهآمیز مییابد. در واقع گاه پیش میآید که مردی در بدنام کردن خود میکوشد. ولی روسو –سریعاً میتوان بدان پی برد- ورای اینگونه شک و بدگمانی قرار دارد.
زیرا لحن سخنش چنان است که نمیفریبد. گواه آن یادداشتی است که به خط خود بر دستنوشتهای در ژنو افزوده است: «این است تمثال منحصر به فرد یک انسان که دقیقاً مطابق با طبیعت ترسیم شده است و از این پس دیگر هرگز ترسیم نخواهد شد.»
نیز او را متهم کردهاند که دوستان سابق خود را بدنام کرده است. ممکن است چنین باشد. ولی این مطلب به منزله آن است که تاریخ تألیف اعترافات را فراموش کنیم: یعنی بدترین و سختترین دورههای زندگیاش را برای فرار از زندان که ناگزیر شد فرانسه را ترک گوید. در سوئیس نیز همه با او سر جنگ داشتند. پس الزاماً آنجا را هم ترک گفت.
سرانجام انگلستان او را میپذیرد، ولی مجبور میشود آنجا را نیز ترک گوید، چون به فقر و جیرهخواری محکوم میگردد چندان که پیش از بازگشت به پاریس همچون آوارهای در نورماندی، لیونه (۲۲) و دوفینه (۲۳) به سر میبرد. در چنین شرایطی بود که اعترافات را نوشت. پس چگونه میتوان در شگفت شد که گاه داستان شکنجههای خود را شرح داده باشد. ولی در عین حال نباید پنداشت که صداقت و صحت مطالب کتاب از این امر آسیب دیده است.
وانگهی ظاهراً مسئله با اظهارات روسو در خیالپردازیهایش حل شده است: «حس میکردم در وجودم خوبی بر بدی فزونی دارد، نفع خود را در آن دیدم که همهچیز را بگویم و گفتم. هرگز کمتر از آنچه بوده است نگفتهام، گاه بیشتر گفتهام، البته نه در نقل رویدادها بلکه در شرح موقعیتها. البته این نوع دروغ در واقع بیشتر نتیجه تخیلی هذیانآمیز بود تا عملی ارادی؛ حتی اشتباه است که آن را دروغ بنامم، زیرا هیچیک از این اضافات دروغ نبوده است. من از روی حافظه مینوشتم و اغلب حافظهام یاری نمیکرد و یا خاطراتی ناقص را به یاد میآوردم، این خلأها را با ذکر جزئیاتی پر میکردم که نیروی تخیلم آنها را بر خاطرم میآورد ولی هرگز مغایر آنها نبود. گاه واقعیت را به زیور آراستهام ولی هرگز دروغ به جای آن ننهادهام تا عیبهای خود را بپوشانم و یا خود را به فضایلی متصف گردانم.»
نیز روسو را نکوهش کردهاند که برخی از مطالب کتابش دور از نزاکت و ادب است. در این شکی نیست. ولی باید پذیرفت که این مطالب تنها در مواردی آمده است که اجتنابناپذیر بوده است. تحلیل رویدادها به گونهای کاملاً طبیعی به ذکر این مطالب انجامیده است.
هرگاه لازم باشد که آنچه را حقیقت مینامیم همیشه شایسته چنین نامی باقی بماند، پس باید در هرفرصتی آشکار گردد، هرچند خلاف نزاکت باشد. روسو، که با انجیل زندگی کرده بود، همهچیز بود به جز یاغی. هرقدر هم که مردمگریز باشد، باز در غم بینوایان و فروماندگان و در پی دفاع از آنان در برابر قدرتمندان است. در واقع از اینرو از مردم میگریخت که دردهای جسمانی و سرشتش او را بدان محکوم میکرد. دشنام و نفرینش بر جامعهای که جز به لذت و دروغ نمیاندیشید، از همینجا سرچشمه میگرفت. ژان ژاک از هرنظر ضعیف و تجسم درد و رنج بود. این حالت موجب میشد که با حیوان و نبات و جماد و با همه طبیعت، عمیقا ارتباط برقرار کند.
پردههای زیبایی که از مناظر روستایی رسم کرده است، گواه آن است. سرشت و طبیعتش او را در برابر عصر خود قرار میداد، عصری که غرق در تصنع بود و جز به کامجویی و ملال و خشکی احساسات ناشی از آن نمیاندیشید. سخنان سوئارس (۲۴) را به یاد آوریم که میگفت: «در ادبیات فرانسه، روسو نخستین شاعری است که خلق و خو و احساسات یک موسیقیدان را به همراه آورده است. انسانی جدید بود که نقش بسیار پراهمیتی ایفا کرد. با او موسیقی و رویا و طبیعت و موهبت عشق به خویشتن در هنر نوشتن راه یافت و دیگر هرگز از آن رخت برنبست.» روسو در اعترافات برخاسته به تمامی از مونتنی، پدر شاتوبریان بود. با آنکه ریشهای فرانسوی داشت، زبانش همیشه بیعیب نبود. ولی باید فرضیه او را درباره هنر نوشتن در نظر بگیریم: او بر اینگونه ظرافت و باریکبینی میخندید.
به دو پرون (۲۵) چنین نوشته است: «من از این نیز فراتر میروم و میگویم که هرگاه لازم باشد، برای صراحت و وضوح بیشتر باید غلط نوشت. هنر واقعی نویسندگی در این نهفته است: نه در فضلفروشی و پیرایشگری.» این سبک عالی و معمارگونه و طبیعی و موزون فضای خود را در نقضگویی یافته است. ویکتور کوزَن (۲۶) نظر خود را درباره او بدینگونه خلاصه کرده است: «روسو، همانند تاسیت (۲۷) (تاکیتوس)، نویسنده بسیار بزرگی بود. هیچکس به جز پاسکال تأثیری اینچنین روی زبان فرانسه بر جای ننهاده است.»
پی نوشت:
۱.Jean-Jacques Rousseau
۲.Warens
۳.Saint-Esprit
۴.Fontenells
۵.Condillac
۶.Therese Levasseur
۷.Dijon
۸.Madame d’Epinay
۹.Montmorency
۱۰.Madame d’Hautetot
۱۱.Grimm
۱۲.Marechal de Luxembourg
۱۳.Yverdun
۱۴.Motiers
۱۵.Saint-Pierre
۱۶.Hume
۱۷.Charmettes
۱۸.d’egmont
۱۹.Dorat
۲۰.du Pezay
۲۱.Montaigne
۲۲.Lyonnais
۲۳.Dauphine
۲۴.Suares
۲۵.Du Peyron
۲۶.Victor Cousin
۲۷.Tacitus