نویسنده: محمدرضا افضلی




 

وان فضای خرق اسباب و علل *** هست ارض‌الله ای صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان *** نو به نو بیند جهانی در عیان
گر بود فردوس و انهار بهشت *** چون فسرده یک صفت شد گشت زشت
چنبره‌ی دید جهان ادارک تست *** پرده‌ی پاکان حسِ ناپاک تست
مدتی حس را بشو ز آب عیان *** این چنین دان جامه‌شوی صوفیان
چون شدی تو پاک پرده بر کند *** جان پاکان خویش بر تو می‌زند
 

سخن از عرصه‌ی لایتناهی عالم غیب است؛ مرتبه‌ای که روح انسان آگاه در آن اسباب و علل مادی را از هم می‌درد و ادراک او نیازی بدین عوامل ندارد و آن مرتبه ادراک عالم غیب یا سرزمین خداست. آن عالم کهنه و دلگیر نمی‌شود و همواره نو و نوتر است و هر لحظه در آن، جهان تازه‌ای با چشم باطن دیده می‌شود و آن دیدن هم ادارک بی‌واسطه و بی ابزار است. تکرار، ملال‌آور است و طبع آدمی را می‌آزارد. از اینرو حق تعالی به اعتقاد عرفا نو به نو در تجلی است: «و لا تکرار فی التجلی». حتی بهشت و جویباران بهشت هم اگر به یک حالت، ثابت بمانند ملال‌آور می‌شوند. وسعت جهان‌بینی تو به‌ اندازه‌ی وسعت درک توست. آن چه که میان تو و انسان‌‌های پاک، حجاب و مانع شده و نمی‌توانی آنان را بشناسی، همانا ادارک آلوده به شهوات و نفسانیات توست. راه پی بردن به احوال روحی اولیاء‌الله این است که باید قوه مُدرکه‌ی خود را مدتی با آب شهود باطنی و بینش الهی بشویی و آن را از لوث نفسانیات پاک کنی. در این جا مولانا از آیه‌ی 4 سوره «مدثّر»: بهره برده است (وَثِیابَكَ فَطَهِّرْ)، و جامه‌ات را پاک کن مفسران قرآن کریم مراد از «ثباب» را قلب و نفس دانسته‌اند. چنان که طبرسی(رحمه‌الله) در یکی از اقوال گوید: «و الثیاب عبارة عن النفس». و یا ابوالفتوح گوید: «جامه کنایه از دل است».

جمله عالم گر بود نور و صور *** چشم را باشد از آن خوبی خبر
چشم بستی گوش می‌آری به پیش *** تا نمایی زلف و رخساره به تیش
گوش گوید من به صورت نگروم *** صورت ار بانگی زند من بشنوم
عالمم من لیک اندر فن خویش *** فن من جز حرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی ببین این خوب را *** نیست در خور بینی این مطلوب را
گر بود مشک و گلابی بو برم *** فن من این است و علم و مخبرم
کی ببینم من رخ آن سیم ساق *** هین مکن تکلیف ما لیس یطاق
باز حس کژ نبیند غیر کژ *** خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ
چشم احوال از یکی دیدن یقین *** دان که معزول است ای خواجه معین

سخن از وظیفه خاص هر حس است. هر حسی، (حی باطن یا حس ظاهر) ممکن است درست به کار افتد، یا کژرو باشد. در برابر حس کژ، تو راست بوی یا کژ بروی، در هر حال او راستی را هم کژی می‌بیند. احوال، (دوبین) را مثال می‌زند که همه چیز را دو تا می‌بیند و قارد به یکی دیدن نیست. در این تعبیر، مولانا غالباً به دنیاداران نظر دارد که از ادراک وحدت هستی حقیقی عاجزند.

پس بدانی چون که رستی از بدن *** گوش و بینی چشم می‌داند شدن
راست گفت است آن شه شیرین زبان *** چشم گردد مو به موی عارفان
چشم را چشمی نبود اول یقین *** در رحم بود او چنین گوشتین
علت دیدن مدان پیه ای پسر *** ورنه خواب اندر ندیدی کس صور
آن پری و دیو می‌بیند شبیه *** نیست اندر دیدگاه هر دو پیه
نور را با پیه خود نسبت نبود *** نسبتش بخشید خلاق ودود

پس هنگامی که از شرایط مادی جسم و مقتضایات طبیعی بدن رها شدی، خواهی دانست که گوش و بینی نیز می‌توانند به چشم مبدل شوند و کار او را انجام دهند. آن شاه خوش گفتار و شیرین زبان، راست گفته است که وجود عارفان، مو به مو چشم مبدل گردد. خیال نکن که علت دیدن همین پیه مادی است؛ اگر چنین بود هیچ کس نمی‌توانست در عالم رؤیا صحنه‌ها و تصاویر رؤیایی را ببیند. برای مثال، فرشته و جن هر دو می‌بینند، در حالی که پیه و یا چیزی شبیه پیه در چشم آنان به کار نرفته است. اصولاً نور چشم با پیه (ساختمان مادی چشم) نسبتی ندارد؛ زریا نور چشم، جوهری لطیف است، در حالی که ساختمان چشم، عنصری ضخیم است، اما حضرت آفریدگار مهربان میان این دو جوهر لطیف و کثیف ارتباط و تناسب برقرار کرده است.

آدم است از خاک کی ماند به خاک *** نی است از نار بی‌هیچ اشتراک
نیست مانند ای آتش آن پری *** گر چه اصلش اوست چون می‌بنگری
مرغ از باد است کی ماند به باد *** نامناسب را خدا نسبت بداد
نسبت این فرع‌‌ها با اصل‌ها *** هست بی‌چون ارچه دادش وصل‌ها
آدمی چون زاده‌ی خاک و هباست *** این پسر را با پدر نسبت کجاست
نسبتی گر هست مخفی از خرد *** هست بی‌چون و خرد کی پی برد

جان کلام مولانا این است: این حواس ظاهر هم، توانایی‌شان مربوط به ترکیب مادی نیست. رابطه‌ی دیدن با چشم و شنیدن با گوش و رابطه هر یک از حواس با عضو مربوط به آن «بی‌چون» است؛ یعنی کیفیت ندارد که با موازین علم این جهان قابل بیان باشد؛ یک کار خدایی و توصیف‌ناپذیر است. نه این که ارتباطی نیست، اما خرد و عقل دنیایی به آن پی نمی‌برد.

باد را بی‌چشم اگر بینش نداد *** فرق چون می‌کرد اندر قوم عاد
چون همی دانست مؤمن از عدو *** چون همی دانست می‌ را از کدو
آتش نمرود را گر چشم نیست *** با خلیلش چون تجشم کرد نیست
گر نبودی نیل را آن نور و دید *** از چه قبطی را ز سبطی می‌گزید
گرنه کوه و سنگ با دیدار شد *** پس چرا داود را او یار شد
این زمین را گر نبودی چشم جان *** از چه قارون را فرو خورد آن چنان
گر نبودی چشم دل حنانه را *** چون بدیدی هجر آن فرزانه را
سنگ‌ریزه گر نبودی دیده‌ور *** چون گواهی دادی اندر مشت در
ای خرد برکس تو پر و بال‌‌ها *** سوره بر خوان زلزلت زلزالها
در قیامت این زمین بر نیک و بد *** کی ز نادیده گواهی‌‌ها دهد
که تحدث حالها و اخبارها *** تظهر الأرض لنا اسرارها

تا این جا مثال‌های مولانا از حواس ظاهر بود و رابطه‌ای که پروردگار میان آنها و اعضا حسی پدید آورده است: اکنون سخن از ادراکات دیگری است که وقوع آنها را در روایات کتب مذهبی می‌خوانیم. باد صرصر به مؤمنان قوم عاد آسیب نمی‌زند و مؤمن و کافر را تشخیص می‌داد، آتش نمرود ابراهیم را سوزاند (تجشم، یعنی تکلف و در این جا مراعات و ملاحظه)، رود نیل به یاران موسی راه داد و قبطی‌ها و فرعونیان را غرق کرد، کوه‌ها و پرندگان در ستایش حق با داوود هم آواز شدند و قارون کافر را زمین با ثروتش فرو کشید. مشابه این مثال‌ها و مضامین را مولانا در جای دیگر مثنوی نیز آورده و همه‌ی آنها مأخوذ از قرآن و تفاسیر است. به ستون مسجد پیامبر اشاره می‌کند که وقتی برای پیامبر منبر ساختند، ستون از فراق محمد نالید. هم چنین اشاره دارد به سنگ‌ریزیه‌ی در دست ابوجهل که به سخن آمد و به نبوت پیامبر شهادت داد. به طور کلی، مولانا معتقد است که جماد و گیاه و حیوان هم کششی به سوی حق دارند، اما با شما نامحرمان ما خامشیم. در سه بیت بعد سخن در این است که اگر عقل ما پروبال بکشد و خود را به مرتبه عقل معرفت یاب برساند و حقایق ماورای این جهان را ادراک کند، می‌بینیم که چگونه سنگ و خاک و دیگر عناصر مادی گواه عالم غیب‌اند. گفتنی است که در هر سه بیت به مضمون سوره «زلزال» نظر دارد، که در آن سخن از زیرورو شدن جهان مادی و ظهور حقیقت در جهان دیگر و در قیامت است. «سنگینی‌های درون زمین» را به اسرار نهفته در آن تفسیر کرده‌اند و مولانا هم همین معنا را بیان می‌کند.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول