نویسنده: محمدرضا افضلی




 
این چه ماند آخر ای کوران خام *** با مهی که شد زبونش خاص و عام
چه مه و چه آفتاب و چه فلک *** چه عقول و چه نفوس و چه ملک
آفتاب آفتاب آفتاب *** این چه می‌گویم مگر هستم به خواب
صد هزاران شهر را خشم شهان *** سرنگون کرد است ای بد‌گمرهان
کوه برخود می‌شکافد صد شکاف *** آفتابی از کسوفش در شغاف
خشم مردان خشک گرداند سحاب *** خشم دل‌‌ها کرد عالم‌‌ها خراب
بنگرید ای مردگان بی‌حنوط *** در سیاستگاه شهرستان لوط
پیل خود چه بود که سه مرغ پران *** کوفتند آن پیلکان را استخوان
اضعف مرغان ابابیل است و او *** پیل را بدرید و نپذیرد رفو
کیست کو نشینید آن طوفان نوح *** یا مصاف لشکر فرعون و روح
روحشان بشکست و اندر آب ریخت *** ذره ذره آبشان بر می‌گسیخت
کیست کو نشینید احوال ثمود *** و آن که صرصر عادیان را می‌ربود

مولانا به منکران، که رسالت انبیا را مانند رسالت دروغین خرگوش که خود را نماینده ماه به پیلان معرفی کرده بود، پاسخ می‌دهد. تو که معرفت اسرار حق را نداری، و به حقیقت واقف نیستی، حق داوری نداری. روی سخن مولانا به همه‌ی کسانی است که با معیارهای این جهانی، عوالم غیب را به داروی می‌کشند و رد می‌کنند. در این ابیات مثال‌هایی از اقوام پیشین می‌آورد که انکار، چه بر سر آنها آورد. «شهان» به معنای مردان حق،- اعم از انبیا و اولی- است. مولانا به مضمون آیه‌ی 4 سوره «اعراف» اشاره می‌کند: (وَكَمْ مِنْ قَرْیةٍ أَهْلَكْنَاهَا فَجَاءَهَا بَأْسُنَا بَیاتًا أَوْ هُمْ قَائِلُونَ) کفر شهرهای بسیاری مانند شهرهای عاد و ثمود را ویران کرده است.
مولانا از قدرت پروردگار سخن به میان می‌آورد: آفتاب با همه عظمت، از کسوفی که حق بر او نازل می‌کند، دچار بی‌خودی و جنون می‌شود. «شغاف» به معنای جنون و گیج است. خشم انبیا و اولیا می‌تواند همه‌ی خوبی‌‌ها و بهره‌‌های زندگی را بگیرد و خاصیت‌‌ها را عوض کند. «خشم دل‌ها» خشم صاحب‌دلان است که همان مردان حق‌اند. مولانا به منکران خطاب می‌کند و آنها را که به ظاهر زنده‌اند، مرده‌ای می‌خواند که آداب غسل و دفن در مورد او اجرا نشده باشد. «حنوط» مواد خوش‌بویی است که پس تغسیل بر پیکر مرده می‌زنند. معنای بیت این است: ای مردگان به ظاهر زنده، ببینید که بر سر قوم لوط چه آمد. «شهرستان لوط» به سیاستگاه و محل اجرای کیفر تشبیه شده است. هم چنین به قصه‌ی اصحاب فیل و حمله‌ی ابرهه به کعبه‌ اشاره دارد که در آن مرغان ضعیف، معروف به ابابیل، پیلان ابرهه را سنگ باران کردند. این مرغان چنان پیل‌ها را تکه پاره کردند که زخم آنها قابل درمان نبود. مولانا هم چنین به غرق شدن فرعون و یارانش در رود نیل اشاره می‌کند. «ثمود» قوم صالح پیامبرند که به نفرین صالح شهرشان ویران شد. «صرصر» بلایی است که بر قوم عاد نازل شد و باد شدیدی بود که آنها را به هوا می‌برد و بر زمین می‌کوفت (آیه‌ی 6 سوره‌ی الحاقه).

چشم باری در چنان پیلان گشا *** که بدندی پیل کش اندر وغا
آن چنان پیلان و شاهان مظلوم *** زیر خشم دل همیشه در رجوم
تا ابد از ظلمتی در ظلمتی *** می‌روند و نیست غوثی رحمتی
نام نیک و بد مگر نشنیده‌اید *** جمله دیدند و شما نادیده‌اید
دیده را نادیده می‌آرید لیک *** چشمتان را واگشاید مرگ نیک
گیر عالم پر بود خورشید و نور *** چون روی در ظلمتی مانند گور
بی‌نصیب آیی از آن نور عظیم *** بسته روزن باشی از ماه کریم
تو درون چاه رفتستی ز کاخ *** چه گنه دارد جهان‌های فراخ
جان که‌اندر وصف گرگی ماند او *** چون بییند روی یوسف را بگو
لحن داودی به سنگ و کُه رسید *** گوش آن سنگین دلانش کم شنید

مولانا در مقابل پیلان ابرهه، از پیلانی سخن می‌گوید که در وغا» (جنگ) هر پیلی را از پا در می‌آوردند و اینها پیلانی هستند که قدرت آنها از حق است و پیامبر آنها را سنگ‌باران می‌کند. «نادیده می‌آرید»، یعنی وانمود می‌کنید که ندیده‌اید. «ماه کریم» نور حق است که بر همه می‌تابد، به شرط آن که روزن دل ما بسته نباشد. «چاه»، دنیا و علایق مادی است و «جهان‌‌های فراخ» عالم معناست. «وصف گرگی» به معنای درندگی و طمع دنیا دوستان است، و «وری یوسف» در این جا از جمال حق و زیبایی‌های عالم معناست. روح دنیا دوست راهی به عالم معنا نمی‌یابد و «سنگین‌دلان» همان دنیا‌دوستان و منکران‌اند.

آفرین بر عقل و بر انصاف باد *** هر زمان والله اعلم بالرشاد
صدقوا رسلا کراما یا سبا *** صدقوا روحا سباها من سبا
صدقوهم هم شموس طالعه *** یؤمنوکم من مخازی القارعه
صدقوهم هم به دور زاهره *** قبل ان یلقوکم بالساهره
صدقوهم هم مصابیح الدجی *** اکرموهم هم مفاتیح الرجا
صدقوا من لیس یرجو خیرکم *** لا تضلوا لا تصدوا غیرکم
پارسی گوییم هین تازی بهل *** هندوی آن ترک باش ای آب و گل
همین گواهی‌‌های شاهان بشنوید *** بگرویدند آسمان‌‌ها بگروید

«عقل»، همان عقل حقیقت‌بین است. ترجمه‌ی ابیات عربی این است: ای منکران قوم سبا، پیامبران گران‌مایه را تصدیق کنید و بپذیرید؛ بپذیرید؛ بپذیرید کسی را که پروردگار او را اسیر عشق خویش کرده است. آنها را بپذیرید که آفتاب‌های تابان‌اندو شما را از خذیان‌ها و کیفر روز قیامت ایمن می‌کنند. آنها را بپذیرید که در تاریکی چراغ‌هایی هستند و آنان را گرامی‌ بدارید که کلیدهای امیدند. بپذیرید کسی را که از شما انتظار بهره‌ای و خیری ندارد. گمراه نشوید و دیگران را از راه دور نکنید. «آن ترک» به معنای معشوق و پروردگار است. خلاصه همه این حرف‌ها این است که بنده‌ی پروردگار باشید و شهادت مردان حق را درباره‌ی حق باور کنید. «آسمان‌‌ها بگرویدند»، یعنی فرشتگان به مردان حق گرویدند.

قوم گفتند ای نصوحان بس بود *** این چه گفتید ار درین ده کس بود
قفل بر دل‌های ما بنهاد حق *** کس نداند برد بر خالق سبق
نقش ما این کرد آن تصویرگر *** این نخواهد شد به گفت و گو دگر
سنگ را صد سال گویی لعل شو *** کهنه را صد سال گویی باش نو
خاک را گویی صفات آب گیر *** آب را گویی عسل شو یا که شیر
خالق افلاک او و افلاکیان *** خالق آب و تراب و خاکیان
آسمان را داد دوران و صفا *** آب و گل را تیره‌رویی و نما
کی تواند آسمان دردی گزید *** کی تواند آب و گل صفوت خرید
قسمتی کرد است هر یک را رهی *** کی کهی گردد به جهدی چون کهی

حجت‌های جبریانه آوردن معطوف به منع کردن و کار منکران است. آنها در مقابل انبیا مانند جبریان، همه چیز را به مشیت حق ربط می‌دادند و مسئولیت برای انسان قائل نمی‌شدند. مولانا با وجود اعتقاد راسخ به مشیت حق، انسان را مسئول می‌داند. «نصوحان» به معنای اندرزگویان و واعظان است. بیت شامل این مَثَل است که در خانه اگر کس است یک حرف بس است. «سبق بردن» به معنای پیش افتادن از کسی و کار او را بی‌اثر کردن است. «صفا»، یعنی روشنی، در مقابل «تیره‌رویی» که صفت موجودات زمینی است و «نما» به معنای روییدن و رشد است. منکران می‌گویند: همان‌گونه که آسمان نمی‌تواند حالت رسوبی و تحجر خاک را پیدا کند و آب و گل نمی‌تواند مثل آسمان روشن و شفاف باشد، پروردگار پیش پای هر پدیده‌ی خلقت، راهی گذاشته است و آن پدیده جز آن نخواهد شد.

انبیا گفتند کاری آفرید *** وصف‌هایی که نتان زآن سرکشید
وآفرید او وصف‌‌های عارضی *** که کسی مبغوض می‌گردد رضی
سنگ را گویی که زر شو بیهده‌ست *** مس را گویی که زر شو راه هست
ریگ را گویی گه گل شو عاجز است *** خاک را گویی که گل شو جایز است
رنج‌ها داد است کان را چاره نیست *** آن به مثل لنگی و فطس و عمی است
رنج‌‌ها داد است کان را چاره هست *** آن به مثل لقوه و درد سر است
این دواها ساخت بهر ائتلاف *** نیست این درد و دواها از گزاف
بلکه اغلب رنج‌ها را چاره هست *** چون به جد جویی بیاید آن به دست
قوم گفتند ای گروه این رنج ما *** نیست ز آن رنجی که بپذیرد دوا
سال‌‌ها گفتید زین افسون و پند *** سخت‌تر می‌گشت زآن هر لحظه بند
گر دوا را این مرض قابل بدی *** آخر از وی ذره‌ای زایل شدی
سده چون شد آب ناید در جگر *** گر خورد دریا رود جایی دگر
لاجرم آماس گیرد دست و پا *** تشنگی را نشکند آن استقا

«وصف‌هایی که نتان زآن سرکشید» صفات ذاتی و تغییر‌ناپذیر است. در این جا بحث مولانا روی دو گونه صفت دور می‌زند: صفت‌های ذاتی و صفت‌‌های عرضی. جواب انبیا به طور کلی این است: صفات عرضی تغییر و اصلاح می‌پذیرد و وجود انبیا برای همین تغییر و اصلاح است. مولانا می‌گوید: با اصلاح و تغییر کسی که مورد بغض است، موجب رضایت می‌شود، چه در روابط ما با یک دیگر و چه در روابط ما با پروردگار. مولانا، اصلاح و تغییر شخصیت انسان را به عمل کیمیا تشبیه می‌کند که به وسیله نیروی کیمیا عناصر تبدیل می‌شوند. «فطس» به معنای زشت روی و «عمی» به معنای کوری است. «لقوه» رعشه‌ی صورت و لب و چشم‌هاست که با تقویت بدن و تنظیم روابط عمومی قابل درمان بود. «بهر ائتلاف» به معنیا برای نظم و برقرار ماندن زندگی و «از گزاف» به معنیا بیهوده است. «افسون» به معنای پند مؤثر و «سخت‌تر شدن بند» به معنای بیشتر به گمراهی افتادن است. «قابل بُدی» هم، یعنی می‌پذیرفت، تحت تأثیر قرار می‌گرفت. «سُدّه» التهاب و آماس کبد است که تشنگی شدید به همراه دارد. «استقا» به معنای آب خواستن و آب خوردن است. منکران باز می‌خواهند بگویند که‌ اندرز و هدایت انبیا بی‌اثر است.

انبیا گفتند نومیدی بد است *** فضل و رحمت‌های باری بی‌حد است
از چنین محسن نشاید ناامید *** دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت *** بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست *** از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
خود گرفتم که شما سنگین شدیت *** قفل‌ها بر گوش و بر دل بر زدیت
هیچ ما را با قبولی کار نیست *** کار ما تسلیم و فرمان کردنست
او بفرمود دستمان این بندگی *** نیست ما را از خود این گویندگی
جان برای امر او داریم ما *** گر به ریگی گوید او کاریم ما
غیر حق جان نبی را یار نیست *** با قبول و رد خلقش کار نیست
مزد تبلیغ رسالاتس ازوست *** زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست
ما برین درگه ملولان نیستیم *** تا ز بعد راه هر جا بیستیم

در این ابیات، مولانا پاسخ انبیا به منکران را بیان می‌کند. و به مضمون آیه‌ی 53 سوره «زمر» اشاره می‌کند: (... لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ) «سنگین شدیت» به معنای تأثیرناپذیر یا اصلاح‌ناپذیر شدید است. «قبولی»، یعنی این که شما ما را بپذیرید و «تسلیم فرمان کردن» به معنیا تسلیم و اطاعت در برابر امر پروردگار است که به آیه‌ی 17 سوره «یس» اشاره دارد: (وَمَا عَلَینَا إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِینُ) انبیا می‌گویند که ما حتی شما را که پند نمی‌پذیرید، پند می‌دهیم، زیرا این فرمان خداست. «دشمن رو» به معنای ناپسند و نامحبوب است.

دل فرو بسته و ملول آن کس بود *** کز فراق یار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضر است *** در نثار رحمتش جان شاکر است
در دل ما لاله‌زار و گلشنی است *** پیری و پژمردگی را راه نیست
دایماً تر و جوانیم و لطیف *** تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیش ما صد سال و یک سال یکیست *** که دراز و کوته از ما منفکی است
آن دراز و کوتهی در جسم‌هاست *** آن دراز و کوته ‌اندر جان کجاست
سی صد و نه سال آن اصحاب کهف *** پیششان یک روز بی‌اندوه و لهف
وانگهی بنمودشان یک روز هم *** که به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال *** کی بود سیری و پیری و ملال
در گلستان عدم چون بی‌خودی است *** مستی از سُغراق لطف ایزدی است
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد *** کی به وهم آرد جعل انفاس ورد
نیست موهوم ار بدی موهوم آن *** همچو موهومان شدی معدوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت *** هیچ تابد روی خوب از خوک زشت
هین گلوی خود مبرهان ای مهان *** این چنین لقمه رسیده تا دهان
راه‌‌های صعب پایان برده‌ایم *** ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم

«دل فرو بسته» به معنای غمگین و در مقابل گشاده‌دل است. کسی که راهی به سوی خدا ندارد غمگین است. «جان شکر» و منظور این است که همواره رحمت حق بر ما فرو می‌ریزد و ما نیز شکر می‌گوییم. «اندرجان کجاست» منظور این است که برای ما که واصلان حقیم، محدودیت زمان و مکان نیست. ما به هستی مطلق پیوسته‌ایم و در آن عالم جان، زمان معنا ندارد که دراز یا کوتاه باشد. هستی مطلق از بی‌نهایت تا بی‌نهایت برقرار است. مثال بارز آن اصحاب کهف‌اند که مطابق آیه‌های 18 تا 22 سوره «کهف» و تفاسیر آن آیه‌‌ها، سیصد و نه سال در غاری به خواب رفتند و فرسوده نشدند. «عدم» عدم صوری است که در حقیقت عدم نیست و عالم غیب هستی حقیقی دارد، «و آنگهی بنمودشان»، یعنی پس از آن سیصد و نه سال خدا روزی را به آنها نشان داد. «گلستان عدم» همان عالم معنا یا عالم غیب است که در آن، همه چیز محو در حق است و خودی وجود ندارد و بی‌خودی است. «سغراق» به معنای می و ساغر می است. کسی که سغراق لطف ایزدی را نچشیده است، نمی‌داند که چیست، همان طور که جعل (سرگین گردانک) بوی گل سرخ را به تصور هم نمی‌آورد «نیست موهوم»، یعنی این حرف‌های ابنیا وهم و خیال نیست و اگر موهوم بود در طول قرون فراموش شده بود. با این حال، اگر یک لحظه توجه کنید، هدایت خدا به شما نزدیک است. خود را در گمراهی هلاک نکنید. «اهل خویش» به معنای موافقان ما و مؤمنان است.

قوم گفتند از شما سعد خودید *** نحس مایید و ضدید و مرتدید
جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها *** در غم افکندید ما را و عنا
ذوق جمعیت که بود و اتفاق *** شد ز فال زشتتان صد افتراق
طوطی نقل شکر بودیم ما *** مرع مرگ‌اندیش گشتیم از شما
هر کجا افسانه‌ی غم گستری است *** هر کجا آوازه‌ی مستنکری است
هر کجا اندر جهان فال بد است *** هر کجا مسخی نکالی مأخذ است
در مثال قصه و فال شماست *** در غم‌انگیزی شما را مشتهاست

منکران اعتراض ترجیهی به سخنان انبیا دارند؛ یعنی مبنای سخنان آنان رجاء جبریان است که هر چه می‌کنند به حساب خدا می‌گذارند و خود را از کیفر در امان می‌بینند. «سعد خودیت»، یعنی در نظر خود سعد و مبارک هستید. «عنا» به معنای رنج است. منکران می‌گویند: ما پیش از این، از هم فکری و با هم بودن ذوقی و لذتی داشتیم، وجود شما مانند یک فال بد ما را از هم پاشید. «طوطی نقل شکر»، یعنی موجود خوش حالی که لذت می‌برد و به خوشی سخن می‌گوید. ما مردم خوش‌بختی بودیم، از بس شما پیغمبران از آخرت حرف زدید، حالا فقط به مرگ می‌اندیشیم. «مستنکر» به معنای ناخوشایند و «مسخ» به معنای دگرگونی، بد شکل کردن است. «نکال» به معنای کیفر و «ماخذ» به معنای گرفتار کردن است. همه‌ی اینها در قصه‌ها و سخن‌های شماست، ما این حرف‌‌ها را نداشتیم. «مشتهی» به معنای اشتها و علاقه است. شما می‌خواهید همه را غمگین کنید. مضمون ابیات اخیر از آیه‌ی 18 سوره «یس» است که: (قَالُوا إِنَّا تَطَیرْنَا بِكُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَلَیمَسَّنَّكُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِیمٌ).

انبیا گفتند فال زشت و بد *** از میان جانتان دارد مدد
گر تو جایی خفته باشی با خطر *** اژدها در قصد تو از سوی سر
مهربانی مر تو را اگاه کرد *** که بجه زد ار نه اژدرهات خورد
تو بگویی فال بد چون می‌زنی *** فال چه بر جه ببین در روشنی
از میان فال بد من خود تو را *** می‌رهانم می‌برم سوی سرا

انبیا در جواب منکران می‌گویند: ما فال بد می‌زنیم. این اندیشه‌ی بد و بیم مرگ از درون شما مدد می‌گیرد. مطابق آیه‌ی 19 سوره «یس» که می‌فرماید: (قَالُوا طَائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَئِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ). «از سوی سر» به معنای از طرفی که تو آن را نمی‌بینی و از بالای سر تو است. اگر هدایت ما را بپذیرید، رها شدن از فال بد و رسیدن به جای امن را در پی‌دارد.

چون نبی آگه کننده است از نهان *** کو بدید آن چه ندید اهل جهان
گر طبیبی گویدت غوره مخور *** که چنین رنجی برآرد شور و شر
تو بگویی فال بد چون می‌زنی *** پس تو ناصح را مُؤثَّم می‌کنی
ور منجم گویدت کامروز هیچ *** آن چنان کاری مکن اندر بسیج
صد ره ار بینی دروغ اختری *** یک دوباره راست آید می خری
این نجوم ما نشد هرگز خلاف *** صحتش چون ماند از تو در غلاف
آن طبیب و آن منجم از گمان *** می‌کنند آگاه و ما خود از عیان
دود می‌بینیم و آتش از کران *** حمله می‌آرد به سوی منکران
تو همی گویی خمش کن زین مقال *** که زیان ماست قال شوم فال
ای که نصح ناصحان را نشنوی *** فال بد با تست هر جا می‌روی
افعی‌ای بر پشت تو بر می‌رود *** او ز بامی بیندش آگه کند
گوییش خاموش غمگینم مکن *** گوید او خوش باش خود رفت آن سخن
چون زند افعی دهان بر گردنت *** تلخ گردد جمله شادی جستنت
پس بدون گویی همین بود ای فلان *** چون بندریدی گریبان در فغان
یا ز بالایم تو سنگی می‌زدی *** تا مرا آن جد نمودی و بدی
او بگوید زآن که می‌آزرده‌ای *** تو بگویی نیک شادم کرده‌ای
گفت من کردم جوانمردی بپند *** تا رهانم من تو را زین خشک بند
از لئیمی حق آن نشناختی *** مایه‌ی ایذا و طغیان ساختی
این بود خوی لئیمان دنی *** بد کند با تو چو نیکویی کنی

سخن در این بود که منکران سخن حق نمی‌شنوند و زیان می‌بینند و علت در باطن آنهاست. در این ابیات مثال‌‌های دیگر می‌آید که معنا را روشن‌تر می‌کند. «مؤثَّم می‌کنی»، یعنی در گناه می‌اندازی یا متهم به گناه و خطا می‌کنی. مثال «منجم» با طبیب فرقی دارد که منجم در صد بار، یکی- دو بار ممکن است راست بگوید و با این حال اهل دنیا همه حرف‌های او را باور دارند. «مکن اندر بسیج»، یعنی برای آن آماده نشو و یا اقدام نکن. «اختری» به معنای منجم است. «نجوم ما» آگاهی و عاقبت‌بینی انبیاست و «از تو در غلاف ماند»؛ یعنی تو آن را نفهمیدی یا ندیدی. «از اعیان» به معنای از روی ادراک حقیقت و مشاهده عالم غیب است. همین دید باطنی است که «دود و آتش» دوزخ را بیرون از مکان و زمان می‌بیند. «قال شوم فال» به معنای سخن بدشگون و نگرانی‌آور است. توضیح قابل ذکر این که «افعی» و «اژدها» در این ابیات و مثال‌ها کیفر آخرت است. «او» همان ناصح است که منکر را از خطر آگاه می‌کند. در مصرع دوم منکر به طنز می‌گوید: «شادم کرده‌ای»؛ یعنی پدرم را درآوردی. «خشک بند» به معنای دام سخت و محکم است. «مایه‌ی ایذا و طغیان ساختی»، یعنی فقط آزار و نافرمانی را در درون خود مایه دادی و تقویت کردی.

که لئیمان در جفا صافی شوند *** چون وفا بینند خود جافی شوند
مسجد طاعاتشان پس دوزخ است *** پای‌بند مرغ بیگانه فخ است
هست زندان صومعه‌ی دزد و لئیم *** کاندرو ذاکر شود حق را مقیم
آن چنان که حق ز گوشت و استخوان *** از شهان باب صغیری ساخت‌هان
اهل دنیا سجده‌ی ایشان کنند *** چون که سجده کبریا را دشمن‌اند
ساخت سرگین دانکی محرابشان *** نام آن محراب میر و پهلوان

منکران و فرومایگان در شرایط سخت و فشار، میل به صفا و سلامتی روحی می‌کنند، اما اگر وفا و احسان ببینند، راه ستم پیش می‌گیرند. بنابراین، دروغ عبادتگاه فرومایگان است. پای‌بند پرنده بیگانه، دام است، زیرا انسان‌‌های عاری از معنا تنها به ضرب و زور به راه می‌آیند. مولانا می‌گوید: عبادتگاه دزدان و فرومایگان، زندان است، زیرا این گروه در زندان یاد خدا می‌کنند. مولانا می‌گوید: پادشاهان دنیا هم باب صغیری هستند که ارباب قدرت در خدمت آنها سر فرود می‌آورند و آنها که تن به سجده‌ی کبریای حق نمی‌دهند، به شاهان سجده می‌کنند که آفریده‌ی حق‌اند. «محراب» در این جا- به طور کلی- به معنای مرکز توجه است. «سرگین دانک» به معنای مزبله، محل کثافت و کنایه از انسان بی‌ارزش و بی‌شخصیت است.

انبیا گفتند با خاطر که چند *** می‌دهیم این را و آن را وعظ و پند
چند کوبیم آهن سردی ز غی *** در دمیدن در فقس هین تا به کی
جنبش خلق از قضا و وعده است *** تیزی دندان ز سوز معده است
نفس اول راند بر نفس دوم *** مایه از سر گنده باشد نه ز دم
لیک هم میدان و خر میران چون تیر *** چون که بلغ گفت حق شد ناگزیر

سخن از این است که انبیا از هدایت مردم خسته و نومید می‌شوند، اما باز یاری حق آنها را در می‌یابد و تنها نمی‌گذارد. اکنون انبیای شهر سبا نومیدانه سخن می‌گویند. «با خاطر» به معنای پیش خود و «غی» به معنای گمراهی و «آهن سرد کوبیدن» به معنای کار بی‌حاصل کردن است. «وعده» امیدهایی است که بشر از پروردگار دارد. هرچه می‌کنیم یا قضای الهی ما را به جنبش می‌آورد یا وعده‌های حق. «سوز معده»، یعنی گرسنگی شدید که موجب تیزی دندان نیز می‌گردد. «نفس» جوهری مجرد و مستقل است که در فعل نیاز به ماده و جسم دارد. نفس کلی یا نفس اول، روح کلی عالم است و نفس دوم یا نفس جزئی، روحی انسانی ماست که تابع نفس کل است. در این کلیت هستی یا روح عالم «قضا و وعده‌ی» حق وجود دارد و هر چه از اجزا سر می‌زند تابع قضای حق است و اگر این وجودهای ظاهری و جزئی مانند یک ماهی می‌گندند، این هم از قضای الهی است.
جان کلام این است: هر گاه روح انسانی مستوجب قهر باشد، روح کلی عالم بر آن می‌تازد و فعلیت بد و کفر و انکار در آن پدید می‌آید و گندیدن این ماهی از آن سَر است. اگر چه انبیا گاهی به این نتیجه می‌رسند که هدایت منکران ناممکن و کاری بی‌ثمر است، ولی کار را به امر الهی باید ادامه دهند. «بلّغ»، یعنی پیام مرا برسان. و از این گریزی نیست.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول