آثار و برکات وجودی پیامبر(ص) در نگاه مثنوی
مولانا باب یان این حکایت می خواهد بگوید که تجلی قدرت حق در مردان حق، حساب های عقل مادی و روابط علت و معلولی این جهان را بی اعتبار می کند. «انس» از صحابی حضرت رسول است که زا او احادیث بسیاری نقل شده و ظاهراً تا
نویسنده: محمدرضا افضلی
از انس فرزند مالک آمد است *** که به مهمانی او شخصی شد است
او حکایت کرد کز بعد طعام *** دید انس دستارخوان را زردفام
چرکن و آلوده گفت ای خادمه *** اندر افکن در تنورش یک دمه
در تنور پر ز آتش درفکند *** آن زمان دستارخوان را هوشمند
جمله مهمانان رد آن حیران شدند *** انتظار دود کندوری بدند
بعد یک ساعت برآورد از تنور *** پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
قوم گفتند ای صحابی عزیز *** چون نسوزید و منقی گشت نیز
گفت زآن که مصطفی دست و دهان *** بس بمالید اندرین دستارخوان
مولانا باب یان این حکایت می خواهد بگوید که تجلی قدرت حق در مردان حق، حساب های عقل مادی و روابط علت و معلولی این جهان را بی اعتبار می کند. «انس» از صحابی حضرت رسول است که زا او احادیث بسیاری نقل شده و ظاهراً تا اواخر قرن اول هجری هم زنده بوده است. «مندیل»، «دستارخوان» و «کندوری» هر سه به معنیا دست مال سفره است. «هوشمند» انس بن مالک است. «یک ساعت» به معنای مدت کوتاه است. «اوساخ» به معنای چرک و آلودگی. «منقی» به معنای پاک و پاکیزه است.
ای دل ترسنده از نار و عذاب *** با چنان دست و لبی کن اقتراب
چون جمادی را چنین تشریف داد *** جان عاشق را چه ها خواهد گشاد
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد *** خاک مردان باش ای جان در نبرد
مولانا زا سخن انس نتیجه یم گیرد که هر گاه انسان، مصاحب و دمساز انبای و اولیا شود، با دم گرم و همت تعالی بخش آنان از کمند مادیات، حسیات و مرتبه ی حیوانی می رهد و به مکاشفه اسرار و معاینه حقایق ربانی می رسد، چنان که حتی دست مال جامد از مصاحبت رسول به آن مرتبه رسید که آتش قهار نمی توانست بدان گزندی رساند تا چه رسد به انسان. مولانا می گوید: تأثیر پیامبر(ص) کعبه را که سنگ و کلوخی بود، قبله ی مؤمنان کرد. پس از عزیز، در سیر الی الله به مردان حق احترام بگذارد. «نبرد» در این جا به معنای سلوک، مجاهده و نبرد با نفس است.
بعد از آن گفتند با آن خادمه *** تو نگویی حال خود با این همه
چون فکندی زود آن از گفت وی *** گیرم او بر دست رد اسرار پی
این چنین دستار خوان قیمتی *** چون فکندی انرد آتش ای ستی
گفت دارم بر کریمان اعتماد *** نیستم ز اکرام ایشان ناامید
میزری چه بود اگر او گویدم *** در رو اندر عین آتش بی ندم
اندر افتم از کمال اعتماد *** از عبادالله دارم بس امید
سر در اندازم نه این دستار خوان *** ز اعتماد هر کریم رازدان
ای برادر خود برین اکسیر زن *** کم نباید صدق مرد از صدق زن
آن دل مردی که از زن کم بود *** آن دلی باشد که کم ز اشکم بود
«ستی» به معنای بانوی بزرگ است. «کریمان» مردان حق اند و از جمله انس ابن مالک. «میزر» همان دست مال سفره است. «بی ندم»، یعین بی پشیمانی و بی تردید. «اکسیر» مردان حق اند که خاصیت اکسیر و کیمیا دارند و روح را تعالی و رشد می دهند. مولانا می گوید: دل مرد اگر بیش از دل این زن، در راه خدا صادق نباشد، دل نیست و در مرحله ی مادی و دنیایی است.
انرد آن وادی گروهی از عرب *** خشک شد از قحط بارانشان قرب
در میان آن بیابان مانده *** کاروانی مرگ خود بر خوانده
ناگهانی آن مغیث هر دو کون *** مصطفی پیدا شد از ره بهر عون
دید آن جا کاروانی بس بزرگ *** بر تف ریگ و ره صعب و سترگ
استرانشان را زبان آویخته *** خلق اندر ریگ هر سو ریخته
رحمش آمد گفت هین زودتر روید *** چند یاری سوی آن کثبان دوید
گر سیاهی بر شتر مشک آورد *** سوی میر خود به زودی می برد
آن شتربان سیه را با شتر *** سوی من ارید با فرمان مر
مولانا برای تبیین موضوع، روایتی را از صحیحی بخاری نقل می کند: روزی کاروان بزرگی در بیابان بر اثر بی آبی درمانده شده بودن. در این لحظه ی هولناک، پیامبر برای نجات انها سررسید و به جمعی از آنها فرمود: هر چه سریع تر به پشت تل های شنی آن سو بروید و آن غلام سیاه که مشکی پر از آب دارد را به نزد من بیاورید. غلام را نزد پیامبر آوردند. پیامبر به اهل کاروان گفت: از آبی که درون مشک این غلام است، بنوشید و مقداری هم ذخیره کنید و شتران را هم سیراب نمایید. همه ی آن تشنه لبان دل سوخته از آب مشک نوشیدند و شتران را هم سیراب کردند و همه ی مشک های خود را نیز پر از آب نمودند و این در حالی بود که مشک غلام هم چنان پر از آب بود. حاضران از این معجزه و خرق عادت حیران شدند. غلام از مشاهده ی این معجزه ی الهی منقلب گشت و نور ایمان بر قلبش تابید و به پیامبر ایمان آورد. «قرب» به معنای مشک ها است. «مغیث هر دو کون» به معنای فریادرس این جهان و آن جهان است. «تف ریگ» به معنای گرمای ریگزار است. «کثبان» جمه کثیب و به معنای تل های ریگ است. «با فرمان مر» به معنای به اجبار است.
س.ی کثبان آمدند آن طالبان *** بعد یک ساعت بدیدند آن چنان
بنده ای مش د سیه با اشتری *** راویه پر آب چون هدیه بری
پس بدو گفتند می خواند تو را *** این طرف فخرالبشر خر الوری
گفت من نشناسم او را کیست او *** گفت او آن ماوه روی قندخو
نوع ها تعریف کردنش که هست *** گفت مانا او مگر آن شاعر است
که گروهی را زبون کرد او به سحر *** من نیایم جانب او نیم شیر
کش کشانش آوریدند آن طرف *** او فغان برداشت در تشنیع و تف
چون کشدندش به پیش آن عزیز *** گفت نوشید آب و برداری نیز
جمله را زآن مشک او سیراب کرد *** اشتران و هر کسی زآن آب خورد
راویه پر کرد و مشک از مشک او *** ابر گردون خیره ماند از رشک او
«راویه» به معنیا مشک های بزرگ است. «خیرالوری» هم به معنیا بهترین خلق است. «تشنیع» به معنای اعتراض و سرزنش است. «ابر گردون خیره ماند»، یعنی آن مشک، آن قدر آب به همه داد که گویی ابرهای آسمان این مقدار آب ندارد. «هاویه» به معنیا دوزخ است و در این جا به آن تشنگان اشاره دارد که از گرمای ریگزار می سوختند. «روپوش» به معنیا ظاهر قضیه است. در ظاهر یک مشک آب به نظر می آمد، اما آن چه تشنگان را سیراب و مشک ها را پر می کرد، فضل الهی بود. «اوامر» امر پروردگار است و نبحر اصل» عالم غیب و سرچشمه ی همه آثار وجود است.
قافله حیران شد اندر کار او *** یا محمد چیست این ای بحر خو
کرده ای روپوش مشک خرد را *** غرقه کردی هم عرب هم کرد را
ای غلام اکنون تو پربین مشک خود *** تا نگویی در شکایت نیک و بد
آن سیه حیران شد از برهان او *** می دمید از لامکان ایمان او
چشمه ای دید از هوا ریزان شده *** مشک او روپوش فیض آن شده
زان نظر روپوش ها هم بردرید *** تا معین چشمه ی غیبی بدید
چشم ها پر آب کرد آن دم غلام *** شد فراموشش ز خواجه وز مقام
ست و پایش ماند از رفتن به راه *** زلزله افکند در جانش اله
باز بهر مصلحت بازش کشید *** که به خویش آ باز رو ای مستفید
وقت حیرت نیست حیرت پیش تست *** این زمان در راه در آ چالاک و چست
مولانا ظاهراً به غلام سیاهی که مشک آب برای صاحب خوئد می برد خطاب می کند، اما باطناً به همه نومیدانی خطاب می کند که با مشاهده حقایق یا با یک واقعه ی روحانی به حق امیدوار شده اند و راه خود را یافته اند. «لامکان» عالم غیب است و ایمانی که از لامکان بروید، ریشه دار و تزلزل ناپذیر است. «فیض» این است که لطف حق و معرفت او از غیب در دل سالک بجوشد و او را آگاه و روشن کند. «روپوش» حجاب است که مانع مشاهده عوالم غیب می شود. «معین» به معنای عیان و ب یواسطه ی ابزار و عالم مادی است. «مقام» به معنیا خانه و محل زندگی است. «مستفید» هم به معنای بهره مند از هدایت پیامبر است. منظور از «وقت حیرت نیست» دیگر نباید در حیرت بمانی. «در ره درآ»، یعنی به راه خودت برو. برای صاحب آب ببر، زندگی این جهانی تو را از حق دور نمی کند.
دست های مصطفی بر رو نهاد *** بوسه های عاشقانه بس بداد
مصطفی دست مبارک بر رخش *** آن زمان مالید و کرد او فرخش
شد سپید آن زنگی و زاده حبش *** همچو بدر و زور روشن شد شبش
یوسفی شد در جمال و در دلال *** گفتش اکنون رو بده واگوی حال
او همی شد بی سر و بی پای مست *** پای می نشناخت در رفتن ز دست
پس بیامد با دو مشک پرروان *** سوی خواجه از نواحی کاروان
خواجه از دورش بدید و خیره ماند *** از تحیر اهل آن ده را بخواند
راویه ما اشتر ما هست این *** پس کجا شد بنده ی زنگی جبین
این یکی بدریست می اید ز دور *** می زند بر نور روز از روش نور
کو غلام ما مگر سرشگته شد *** یا بدو گرگی رسید و کشته شد
چون بیامد پیش گفتنش کیسیتی، از یمن زادی و یا ترکیستی
گو غلامم را چه کردی راست گو *** گر بکشتی وانما حیلت مجو
گفت اگر کشتم به تو چون آمدم *** چون به پای خود درین خون آمدم
کو غلاام من بگفت اینک منم *** کرد دست فضل یزدان روشنم
هی چه می گویی غلام من کجاست *** هین نخواهی رست از من جز به راست
گفت اسرار تو را با آن غلام *** جمله واگویم یکایک من تمام
زان زمانی که خریدی تو مرا *** تا به اکنون بازگویم ماجرا
تا بدانی که همالنم در وجود *** گرچه از شبدیز من صبحی گشود
«فراخ» به معنای روشن، با شکوه و مبارک است. «سرگشته شد»، یعنی سر به بیابان گذاشت و دیوانه شد. «حیلت مجو»، یعنی سعی نکن با دروغ مرا گول بزنی. «در این خون آمدم»، یعنی آمدم که خود را به کشتن دهم. «آن غلام»، یعنی همان غلام سیاه تو که منم و تو فکر می کنی من نیستم. «شبدیز» به معنیا مانند شب سیاه است. «از شبدیز من صبحی گشود»، یعنی رنگ سیاه من سپید شد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
او حکایت کرد کز بعد طعام *** دید انس دستارخوان را زردفام
چرکن و آلوده گفت ای خادمه *** اندر افکن در تنورش یک دمه
در تنور پر ز آتش درفکند *** آن زمان دستارخوان را هوشمند
جمله مهمانان رد آن حیران شدند *** انتظار دود کندوری بدند
بعد یک ساعت برآورد از تنور *** پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
قوم گفتند ای صحابی عزیز *** چون نسوزید و منقی گشت نیز
گفت زآن که مصطفی دست و دهان *** بس بمالید اندرین دستارخوان
مولانا باب یان این حکایت می خواهد بگوید که تجلی قدرت حق در مردان حق، حساب های عقل مادی و روابط علت و معلولی این جهان را بی اعتبار می کند. «انس» از صحابی حضرت رسول است که زا او احادیث بسیاری نقل شده و ظاهراً تا اواخر قرن اول هجری هم زنده بوده است. «مندیل»، «دستارخوان» و «کندوری» هر سه به معنیا دست مال سفره است. «هوشمند» انس بن مالک است. «یک ساعت» به معنای مدت کوتاه است. «اوساخ» به معنای چرک و آلودگی. «منقی» به معنای پاک و پاکیزه است.
ای دل ترسنده از نار و عذاب *** با چنان دست و لبی کن اقتراب
چون جمادی را چنین تشریف داد *** جان عاشق را چه ها خواهد گشاد
مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد *** خاک مردان باش ای جان در نبرد
مولانا زا سخن انس نتیجه یم گیرد که هر گاه انسان، مصاحب و دمساز انبای و اولیا شود، با دم گرم و همت تعالی بخش آنان از کمند مادیات، حسیات و مرتبه ی حیوانی می رهد و به مکاشفه اسرار و معاینه حقایق ربانی می رسد، چنان که حتی دست مال جامد از مصاحبت رسول به آن مرتبه رسید که آتش قهار نمی توانست بدان گزندی رساند تا چه رسد به انسان. مولانا می گوید: تأثیر پیامبر(ص) کعبه را که سنگ و کلوخی بود، قبله ی مؤمنان کرد. پس از عزیز، در سیر الی الله به مردان حق احترام بگذارد. «نبرد» در این جا به معنای سلوک، مجاهده و نبرد با نفس است.
بعد از آن گفتند با آن خادمه *** تو نگویی حال خود با این همه
چون فکندی زود آن از گفت وی *** گیرم او بر دست رد اسرار پی
این چنین دستار خوان قیمتی *** چون فکندی انرد آتش ای ستی
گفت دارم بر کریمان اعتماد *** نیستم ز اکرام ایشان ناامید
میزری چه بود اگر او گویدم *** در رو اندر عین آتش بی ندم
اندر افتم از کمال اعتماد *** از عبادالله دارم بس امید
سر در اندازم نه این دستار خوان *** ز اعتماد هر کریم رازدان
ای برادر خود برین اکسیر زن *** کم نباید صدق مرد از صدق زن
آن دل مردی که از زن کم بود *** آن دلی باشد که کم ز اشکم بود
«ستی» به معنای بانوی بزرگ است. «کریمان» مردان حق اند و از جمله انس ابن مالک. «میزر» همان دست مال سفره است. «بی ندم»، یعین بی پشیمانی و بی تردید. «اکسیر» مردان حق اند که خاصیت اکسیر و کیمیا دارند و روح را تعالی و رشد می دهند. مولانا می گوید: دل مرد اگر بیش از دل این زن، در راه خدا صادق نباشد، دل نیست و در مرحله ی مادی و دنیایی است.
انرد آن وادی گروهی از عرب *** خشک شد از قحط بارانشان قرب
در میان آن بیابان مانده *** کاروانی مرگ خود بر خوانده
ناگهانی آن مغیث هر دو کون *** مصطفی پیدا شد از ره بهر عون
دید آن جا کاروانی بس بزرگ *** بر تف ریگ و ره صعب و سترگ
استرانشان را زبان آویخته *** خلق اندر ریگ هر سو ریخته
رحمش آمد گفت هین زودتر روید *** چند یاری سوی آن کثبان دوید
گر سیاهی بر شتر مشک آورد *** سوی میر خود به زودی می برد
آن شتربان سیه را با شتر *** سوی من ارید با فرمان مر
مولانا برای تبیین موضوع، روایتی را از صحیحی بخاری نقل می کند: روزی کاروان بزرگی در بیابان بر اثر بی آبی درمانده شده بودن. در این لحظه ی هولناک، پیامبر برای نجات انها سررسید و به جمعی از آنها فرمود: هر چه سریع تر به پشت تل های شنی آن سو بروید و آن غلام سیاه که مشکی پر از آب دارد را به نزد من بیاورید. غلام را نزد پیامبر آوردند. پیامبر به اهل کاروان گفت: از آبی که درون مشک این غلام است، بنوشید و مقداری هم ذخیره کنید و شتران را هم سیراب نمایید. همه ی آن تشنه لبان دل سوخته از آب مشک نوشیدند و شتران را هم سیراب کردند و همه ی مشک های خود را نیز پر از آب نمودند و این در حالی بود که مشک غلام هم چنان پر از آب بود. حاضران از این معجزه و خرق عادت حیران شدند. غلام از مشاهده ی این معجزه ی الهی منقلب گشت و نور ایمان بر قلبش تابید و به پیامبر ایمان آورد. «قرب» به معنای مشک ها است. «مغیث هر دو کون» به معنای فریادرس این جهان و آن جهان است. «تف ریگ» به معنای گرمای ریگزار است. «کثبان» جمه کثیب و به معنای تل های ریگ است. «با فرمان مر» به معنای به اجبار است.
س.ی کثبان آمدند آن طالبان *** بعد یک ساعت بدیدند آن چنان
بنده ای مش د سیه با اشتری *** راویه پر آب چون هدیه بری
پس بدو گفتند می خواند تو را *** این طرف فخرالبشر خر الوری
گفت من نشناسم او را کیست او *** گفت او آن ماوه روی قندخو
نوع ها تعریف کردنش که هست *** گفت مانا او مگر آن شاعر است
که گروهی را زبون کرد او به سحر *** من نیایم جانب او نیم شیر
کش کشانش آوریدند آن طرف *** او فغان برداشت در تشنیع و تف
چون کشدندش به پیش آن عزیز *** گفت نوشید آب و برداری نیز
جمله را زآن مشک او سیراب کرد *** اشتران و هر کسی زآن آب خورد
راویه پر کرد و مشک از مشک او *** ابر گردون خیره ماند از رشک او
«راویه» به معنیا مشک های بزرگ است. «خیرالوری» هم به معنیا بهترین خلق است. «تشنیع» به معنای اعتراض و سرزنش است. «ابر گردون خیره ماند»، یعنی آن مشک، آن قدر آب به همه داد که گویی ابرهای آسمان این مقدار آب ندارد. «هاویه» به معنیا دوزخ است و در این جا به آن تشنگان اشاره دارد که از گرمای ریگزار می سوختند. «روپوش» به معنیا ظاهر قضیه است. در ظاهر یک مشک آب به نظر می آمد، اما آن چه تشنگان را سیراب و مشک ها را پر می کرد، فضل الهی بود. «اوامر» امر پروردگار است و نبحر اصل» عالم غیب و سرچشمه ی همه آثار وجود است.
قافله حیران شد اندر کار او *** یا محمد چیست این ای بحر خو
کرده ای روپوش مشک خرد را *** غرقه کردی هم عرب هم کرد را
ای غلام اکنون تو پربین مشک خود *** تا نگویی در شکایت نیک و بد
آن سیه حیران شد از برهان او *** می دمید از لامکان ایمان او
چشمه ای دید از هوا ریزان شده *** مشک او روپوش فیض آن شده
زان نظر روپوش ها هم بردرید *** تا معین چشمه ی غیبی بدید
چشم ها پر آب کرد آن دم غلام *** شد فراموشش ز خواجه وز مقام
ست و پایش ماند از رفتن به راه *** زلزله افکند در جانش اله
باز بهر مصلحت بازش کشید *** که به خویش آ باز رو ای مستفید
وقت حیرت نیست حیرت پیش تست *** این زمان در راه در آ چالاک و چست
مولانا ظاهراً به غلام سیاهی که مشک آب برای صاحب خوئد می برد خطاب می کند، اما باطناً به همه نومیدانی خطاب می کند که با مشاهده حقایق یا با یک واقعه ی روحانی به حق امیدوار شده اند و راه خود را یافته اند. «لامکان» عالم غیب است و ایمانی که از لامکان بروید، ریشه دار و تزلزل ناپذیر است. «فیض» این است که لطف حق و معرفت او از غیب در دل سالک بجوشد و او را آگاه و روشن کند. «روپوش» حجاب است که مانع مشاهده عوالم غیب می شود. «معین» به معنای عیان و ب یواسطه ی ابزار و عالم مادی است. «مقام» به معنیا خانه و محل زندگی است. «مستفید» هم به معنای بهره مند از هدایت پیامبر است. منظور از «وقت حیرت نیست» دیگر نباید در حیرت بمانی. «در ره درآ»، یعنی به راه خودت برو. برای صاحب آب ببر، زندگی این جهانی تو را از حق دور نمی کند.
دست های مصطفی بر رو نهاد *** بوسه های عاشقانه بس بداد
مصطفی دست مبارک بر رخش *** آن زمان مالید و کرد او فرخش
شد سپید آن زنگی و زاده حبش *** همچو بدر و زور روشن شد شبش
یوسفی شد در جمال و در دلال *** گفتش اکنون رو بده واگوی حال
او همی شد بی سر و بی پای مست *** پای می نشناخت در رفتن ز دست
پس بیامد با دو مشک پرروان *** سوی خواجه از نواحی کاروان
خواجه از دورش بدید و خیره ماند *** از تحیر اهل آن ده را بخواند
راویه ما اشتر ما هست این *** پس کجا شد بنده ی زنگی جبین
این یکی بدریست می اید ز دور *** می زند بر نور روز از روش نور
کو غلام ما مگر سرشگته شد *** یا بدو گرگی رسید و کشته شد
چون بیامد پیش گفتنش کیسیتی، از یمن زادی و یا ترکیستی
گو غلامم را چه کردی راست گو *** گر بکشتی وانما حیلت مجو
گفت اگر کشتم به تو چون آمدم *** چون به پای خود درین خون آمدم
کو غلاام من بگفت اینک منم *** کرد دست فضل یزدان روشنم
هی چه می گویی غلام من کجاست *** هین نخواهی رست از من جز به راست
گفت اسرار تو را با آن غلام *** جمله واگویم یکایک من تمام
زان زمانی که خریدی تو مرا *** تا به اکنون بازگویم ماجرا
تا بدانی که همالنم در وجود *** گرچه از شبدیز من صبحی گشود
«فراخ» به معنای روشن، با شکوه و مبارک است. «سرگشته شد»، یعنی سر به بیابان گذاشت و دیوانه شد. «حیلت مجو»، یعنی سعی نکن با دروغ مرا گول بزنی. «در این خون آمدم»، یعنی آمدم که خود را به کشتن دهم. «آن غلام»، یعنی همان غلام سیاه تو که منم و تو فکر می کنی من نیستم. «شبدیز» به معنیا مانند شب سیاه است. «از شبدیز من صبحی گشود»، یعنی رنگ سیاه من سپید شد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}