نویسنده: محمدرضا افضلی




 
اندر آخر حمزه چون در صف شدی *** بی زره سرمست در غزو آمدی
سینه باز و تن برهنه پیش پیش *** در‌فکندی در صف شمشیر خویش
خلق پرسیدند کای عم رسول ***‌ای هژیر صف شکن شاه فحول
نه تو لا تلقوا بأیدیکم الی *** تهلکه خواندی ز پیغام خدا
پس چرا تو خویش را در تهلکه *** می ‌دراندازی چنین در معرکه
چون جوان بودی و زفت و سخت زه *** تو نمی‌رفتی سوی صف بی‌زره
چون شدی پیر و ضعیف و منحنی *** پرده‌های لاابالی می‌زنی
لا ابالی‌وار با تیغ و سنان *** می‌نمایی دار و گیر و امتحان
تیغ حرمت می‌ندارد پیر را *** کی بود تمییز تیغ و تیر را
زین نسق غم‌خوارگان بی‌خبر *** پند می‌دادند او را از غیر

مولانا شرح موضوع مورد بحث را از حمزه، عموی پیامبر، که جنگ‌های صدر اسلام دلیری‌های او در تاریخ ثبت شده است، آغاز می‌کند. حضرت حمزه(علیه السلام) در اواخر دوران حیات خود، بدون زره به آوردگاه پیکار می‌رفت و سرمست از باده عشق الهی می‌رزمید. غم‌خوارگان بی‌خبر، یعنی دوستانی که از سیر معنوی حمزه و پیوند او با عالم غیب خبر نداشتند، از روی دلسوزی و هواخواهی و محبت به او می‌گفتند:‌ ای شاه فحول و برترین مردان و دلیران و‌ای شیر صف شکن، مگر تو این پیام الهی را نشنیده‌ای: (...وَلَا تُلْقُوا بِأَیدِیكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ...)(1) خود را به دست خود در هلاک نیفکنید. پس چرا در کارزار و میدان جنگ، لاابالی‌وار و بی‌ملاحظه و بدون زره وارد پیکار می‌شوی. شمشیر، حرمت بزرگان را نگه نمی‌دارد.

گفت حمزه چون که بودم من جوان *** مرگ می‌دیدم وداع این جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود *** پیش اژدها برهنه کی شود
لیک از نور محمد من کنون *** نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه *** پر همی بینم ز نور حق سپاه
خیمه در خیمه طناب اندر طناب *** شکر آن که کرد بیدارم ز خواب
آن که مردن پیش چشمش تهلکه است *** امر لا تلقوا بگیرد او به دست
و آن که مردن پیش او شد فتح باب *** سارعوا آید مرو را در خطاب
الحذر ‌ای مرگ‌بینان بارعوا *** العجل ‌ای حشربینان سارعوا
الصلا ‌ای لطف بینان افرحوا *** البلا ‌ای قهر بینان اترحوا
هر که یوسف دید جان کردش فدی *** هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک‌ای پسر هم رنگ اوست *** پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است *** پیش زنگی آینه هم زنگی است
آن که می‌ترسی ز مرگ اندر فرار *** آن ز خود ترسانی ‌ای جان هوش دار
روی زشت تست نه رخسار مرگ *** جان تو هم چون درخت و مرگ برگ
از تو رست است ار نکوی است ار بد است *** ناخوش و خوش هر ضمیرت از خود است
گر بخاری خسته‌ای خود کشته‌ای *** ور حریر و قزدری خود رشته‌ای

حضرت حمزه به آنان پاسخ می‌دهد که در اوایل زندگی فکر می‌کردم رفتن از این جهان مرگ است. ناپختگان و خام‌اندیشان، مرگ جسم را نیستی و فنای مطلق محسوب می‌دارند. «این شهر فانی» دنیاست و «من زیون دنیا نیستم»، یعنی از دست دادن دنیا مرا نمی‌ترساند؛ زیرا بیرون از این عالم ماده، لشگرگاه خدا را می‌بینم و سپاهیانی را مشاهده می‌کنم که نور حق‌اند. سخن از قدرت روحانی مردی است که خدا را شناخته است و به اتکای حق از هیچ خطری بیم ندارد. مولانا آن قدرت باطنی را با معیارهای عالم حس توصیف می‌کند: گویی خیمه گاه لشگریان برپاست و طناب خیمه‌ها را استوار کرده‌اند. حضرت حمزه می‌گوید: این که در قرآن آمده است که خود را به دست خود هلاک نکنید، کسی باید از آن پیروی کند که «مردن» جسم را تهلکه می‌داند. «فتح باب» گشودن راه معرفت در دل سالک است. و «سارعوا» به آیه‌ی 133 سوره »آل عمران» اشاره دارد: (وَسَارِعُوا إِلَى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِینَ)؛ و بشتابید به سوی آمرزشی از پرودگارتان و به سوی بهشتی که فراخنای آن به اندازه‌ی فراخنای آسمان‌ها و زمین است که برای پرواپیشگان فراهم آمده است. کسی که با رفتن از این جهان، امید وصال حق را دارد، از عالم غیب به او می‌گویند: بشتاب. ‌ای کسانی که مردن جسم را مرگ می‌دانید، حذر کنید و در گریز سبقت بگیرید. ‌ای کسانی که مرگ را رسیدن به پیشگاه خدا می‌شمارید، بشتابید.‌ای کسانی که در مرگ، لطف حق را شامل خود می‌بینید، بیایید و شاد باشید. ‌ای کسانی که در مرگ، قهر الهی را شامل خود می‌دانید، این بلاست، غمگین باشید. «هر یک»، یعنی هر کس. مرگ برای دوستان خدا دوست می‌نماید و برای دشمنان خدا دشمن است. خوب یا بد جلوه کردن مرگ، مربوط به زمینه های روح ماست. «قزدر» و پارچه‌ای ابریشیمی و گران‌بهاست.

چون بلال از ضعف شد هم چون هلال *** رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش بگفتا وا حرب *** پس بلالش گفت نه نه وا طرب
تاکنون اندر حرب بودم ز زیست *** تو چه دانی مرگ چون عیش است و چیست
این همی گفت و رخش در عین گفت *** نرگس و گلبرگ و لاله می‌شکفت
تاب رو و چشم پرانوار او *** می‌گواهی داد بر گفتار او
هر سیه دل می‌سیه دیدی ورا *** مردم دیده سیاه آمد چرا
مردم نادیده باشد رو سیاه *** مردم دیده بود مرآت ماه
خود که بیند مردم دیده تو را *** در جهان جز مردم دیده فزا
چون به غیر مردم دیده‌ش ندید *** پس به غیر او که در رنگش رسید
پس جز او جمله مقلد آمدند *** در صفات مردم دیده بلند

بلال بن رباح حبشی، یار وفادار و مؤذن پیامبر، بر اثر ضعف مزاج مانند هلال ماه، لاغر و نزار شده بود و در آستانه‌ی مرگ قرار گرفت. همسرش از دیدن این منظره غم‌انگیز گریست و گفت: واویلا که مرگت فرا رسیده. بلال گفت: غم مدار که اینک وقت شادمانی است نه اندوه، چرا که من در این سرای فانی در غرقابه‌ی رنج و بلا غوطه‌ور بودم و حالا وقت آن رسیده که قفس محنت و ابتلا بشکند و پرنده‌ی روحم فارغ و آسوده به عالم ملکوت پر کشد. همسرش گفت: تو اینک به دیار غربت می‌روی. بلال جواب داد: نه، من تا این زمان در دیار غربت بودم و اینک رهسپار دیار وصال می‌شوم و در جمع خواص الهی، پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و دیگر دوستان در می‌آیم. در رساله‌ی قشیریه روایت این چنین آمده است: «و لمّا حضر بلالا الوفاه قالت امرأته: واحرباه، فقال: بل واطرباه، غدا نلقی محمدا و حزبه»؛ چون اجل بلال فرا رسید، همسرش گفت: «اندوه‌ها، چه سوگ بزرگی! بلال گفت: این سخن مگو، بلکه بگو چه شادمانی بزرگی، زیرا فردا دوستان، محمد و یارانش را دیدار کنم. «تاب رو» به معنیا درخشندگی و شادی چهره‌اش است.
«سیه دل» کسی است که دلش به نور حق روشن نیست و از بلال جز چهره سیاه نمی‌بیند. مولانا می‌گوید: مردمک چشم هم سیاه است، اما مرکز بینایی و روشنی است. بلال هم با همه‌ی سیاهی، نور حق را دید و روشن بود. «مردم نادیده»، یعنی چشم ظاهر که عوالم غیب را نمی‌بیند و «مردم دیده»، یعنی چشمی که به نور باطن حقایق را می‌بیند. «مرآت ماه»، یعنی کسی که مانند آینه، نور ماه حقیقت را باز می‌تاباند. مولانا می‌گوید: نور باطن تو را کسی می‌شناسد که همواره دید باطنی خود را می‌افزاید و در کمال است. درباره‌ی بلال هم جز اهل معنا و دارندگان دید باطنی، دیگران فقط رنگ سیاه او را می‌بینند. «او»، یعنی مردم دیده و جز او، ناآگاهان و اهل تقلیدند که مردان حق و از جمله بلال را نمی‌شناسند و فقط از صفات او سخن می‌گویند.

گفت جفتش الفراق ‌ای خوش خصال *** گفت نه نه الوصال است الوصال
گفت جفت امشب غریبی می‌روی *** از تبار و خویش غایب می‌شوی
گفت نه نه بلکه امشب جان من *** می‌رسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بینیم ما *** گفت اندر حلقه‌ی خاص خدا
حلقه‌ی خاصش به تو پیوسته است *** گر نظر بالا کنی نه سوی پست
انرد آن حلقه ز رب‌العالمین *** نور می‌تابد چون در حلقه نگین
گفت ویران گشت این خانه دریغ *** گفت اندر مه نگر منگر به میغ
کرد ویران تا کند معمورتر *** قومم انبه بود و خانه مختصر
من چو آدم بودم اول حبس کرب *** پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب
من گدا بودم درین خانه چو چاه *** شاه گشتم قصر باید بهر شاه
قصرها خود مر شهان را مأنس است *** مرده را خانه و مکان گوری بس است
انبیا را تنگ آمد این جهان *** چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنمود فر *** ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این فغان ز چیست *** چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست
در زمان خواب چون آزاد شد *** زان مکان بنگر که جان چون شاد شد
ظالم از ظلم طبیعت باز رست *** مرد زندانی ز فکر حبس جست
این زمین و آسمان بس فراخ *** سخت تنگ آمد به هنگام مناخ
جسم بند آمد فراخ و سخت تنگ *** خنده‌ی او گریه فخرش جمله ننگ

«وصال» در این جا وصال حق است. «وطن» عالم غیب و پیشگاه حق است. «حلقه خاص خدا» جمع مردان حق در بهشت است که، به آیه‌ی 55 سوره قمر اشاره دارد: (فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیكٍ مُقْتَدِرٍ). «بالا» عالم معنا و «پست» دنیا و علایق مادی است. «قوم» روح بلال است که در خانه‌ی مختصر تن نمی‌گنجد. «کرب» به معنای غم است. بلال می‌گوید: من در این دنیا غمگین بودم، درست مانند آدم که از بهشت رانده شده بود، اما اکنون روح من بر همه‌ی عالم اثر می‌گذارد. «خانه چو چاه» دنیاست، «شاه» روح واصل به حق است و «قصر» همان حلقه‌ی خاص خداست. «مأنس» به معنای محل انس و در این جا به معنای محل آرامش است. پیشگاه حق جای آرامش مردان حق است. «گور» دنیاست. «لامکان» عالم غیب است. «مردگان» دنیا‌داران‌اند و بی‌خبران از عالم غیب. «افغان» ناله‌ی روح در قفس تن است. مصرع دوم تعبیر ظریفی از پیری دارد: خمیدگی پیران نتیجه‌ی آزاری است که روح آنها در دنیا دیده است. «ز آن مکان»، یعنی از آن جای محدود (تن). مولانا می‌گوید: روح در هنگام خواب از مقیدات تن آزاد است. هنگام استراحت (مُناخ)، زمین و آسمان تنگ و محدود است، به طوری که روح از محدوده‌ی آنها می‌گذرد و در عالم دیگر سیر می‌کند.

گنج زری که چو خسپی زیر ریگ *** با تو باشد آن نباشد مرد ریگ
پیش پیش آن جنازه‌ت می‌دود *** مونس گور و غریبی می‌شود
بهر روز مرگ این دم مرده باش *** تا شوی با عشق سرمد خواجه تاش

آن گنجینه‌ای که حضرت حق به تو پاداش می‌دهد، همیشه با تو همراه است، حتی وقتی که در انبوه خاک‌های تیره‌ی زمین آرمیده‌ای از تو جدا نمی‌شود و این گنجینه هرگز به صورت میراث دنیوی در نمی‌آید، اما بازخواست و عقاب گنجینه دنیوی با توست و بهره‌مندی و لذتِ آن از آن میراث‌خواران. آن پاداش معنوی الهی، پیشاپیش جنازه‌ات حرکت می‌کند و در قبر و مرحله‌ی تنهایی و غریبی‌ات در خاک، انیس و مونس تو می‌شود. اکنون که در این دنیا زنده هستی از لذت‌های نفسانی چشم‌پوشی کن تا با عشق جادوان الهی، ملازم و همراه باشی. البته می‌توان سخن مولانا را اشاره به مرگ اختیاری دانست، همان‌گونه که در دیوان شمس بدان اشاره می‌کند:

بمیرید، بمیرید در این عشق بمیرید *** در این عشق چو مُردید، همه روح‌پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید *** کزین خاک برآیید، سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید، وزین نفس ببرید *** که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره‌ی زندان *** چو زندان بشکستید، همه شاه و وزیرید
از جمادی مردم و نامی شدم *** وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم*** پس چه ترسم کی ز مردم کم شدم
حمله‌ی دیگر بمیرم از بشر *** تا برآرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو *** کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم *** آن چه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون *** گویدم که انا الیه راجعون
مرگ دان آن که اتفاق امت است *** کاب حیوانی نهان در ظلمت است
همچو نیلوفر برو زین طرف جو *** همچو مستسقی حریص و مرگ جو
مرگ او آب است و او جویای آب *** می‌خورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد *** کو ز بیم جان ز جانان می‌رمد
سوی تیغ عشقش‌ای ننگ زنان *** صد هزاران جان نگر دستک زنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز *** آب را از جوی کی باشد گریز

در پی هر مردن، حیات تازه‌ای است با مراتب معنوی بالاتر. این مراحل کمالی خلقت را در وجود یک فرد انسانی هم می‌توان یافت. در این جا مولانا سه مرتبه‌ی جمادی، نامی و حیوانی را مقدمه‌ی «آدم شدن» قرار داده است. و «مردن از حیوانی» ترک علایق نفسانی و دنیایی است. مولانا می‌گوید: مرگ جسم، پیوستن روح به عالم غیب و جاودانگی است. حیات انسانی هم مردنی در پی دارد. «حمله‌ی دیگر»، یعنی در حرکت بعدی. در مرحله‌ی بالاتر، به مرتبه‌ی فرشتگان هم قانع نیست، زیرا معتقد است انسان امانت‌دار راز حق است و می‌تواند بر ملائک برتری یابد. «بایدم جستن زجو»، یعنی باز باید حرکتی کنم و این حرکت، فنای بنده در ذات حق است که جز او همه چیز هلاک می‌شود. مضمون این بیت به آیه‌ی 88 سوره «قصص» اشاره دارد: (... كُلُّ شَیءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَیهِ تُرْجَعُونَ). در دو بیت بعد سخن از مرتبه بالاتر از فرشتگان است «قربان شوم»، یعنی حیات مادی من نابود شود و «آن چه اندر وهم ناید» روح آزاد از علایق مادی و پیوسته به هستی مطلق پروردگار است. «عدم گردم»، یعنی همین روح آزاد واصل به حق باشم. در این جا «عدم» عدم صوری است که وجود حقیقی دارد. به عبارت دیگر، هستی مطلق و عالم غیب است. «عدم چون ارغنون گویدم»، یعنی آن هستی مطلق هم چون سازی در گوشم می‌گوید: ما به سوی پروردگار خود باز می‌گردیم. مولانا می‌گوید: مرگ را آن طور بشناس که پیروان راستین محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) شناخته‌اند که ظاهرش تاریکی است، اما در آن آب حیات نهان است. «این طرف جو» دنیا و آسایش دنیاست و عمر ما در این طرف جو، مانند نیلوفر کوتاه است. مانند کسی که بیماری عطش دارد خود را به آب بزن، غرق شو، بمیر.

آن قفس که هست عین باغ در *** مرغ می‌بیند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص *** خوش همی خوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفس زآن سبزه‌زار *** نه خورش ماند است و نه صبر و قرار
سر ز ره سوراخ بیرون می‌کند *** تا بود کین بند از پا برکند
چون دل و جانش چنین بیرون بود *** آن قفس را درگشایی چون بود
نه چنان مرغ قفس در اندهان *** گرد بر گردش به حلقه گربگان
کی بود او را درین خوف و حزن *** آرزوی از قفس بیرون شدن
او همی خواهد کرین ناخوش حصص *** صد قفس باشد به گرد این قفص

در این بیات می‌گوید: روح در تن، مانند مرغ در قفس است. قفس را گذاشتن و پریدن لذت دارد. «عین باغ در»، یعنی در میان باغ. «جوق» به معنای گروه است. مولانا قفس این مرغ را در حالت دیگری تصور می‌کند که مرغ از ترس گربه‌ها نمی‌خواهد از قفس بیرون بیاید و این توصیف روحی است که سیر الی الله ندارد و مرگ برای او، رفتن به پیشواز کیفر الهی است و «گربگان» عوامل عقاب الهی‌اند. «حصص» به معنای کندن بال و پر مرغ است و به قرینه‌ی بیت بالا، کیفر الهی است.

آن چنان که گفت جالینوس راد *** از هوای این جهان و از مراد
راضیم کز من بماند نیم جان *** که ز کون استری بیتنم جهان
گربه می‌بیند به گرد خود قطار *** مرغش آیس گشته بود است از مطار
یا عدم دید است غیر این جهان *** در عدم نادیده او حشری نهان
چون جنین کش می‌کشد بیرون کرم *** می‌گریزد او سپس سوی شکم
لطف رویش سوی مصدر می‌کند *** او مقر در پشت مادر می‌کند
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام ***‌ای عجب بینم به دیده این مقام
یا دری بودی در آن شهر وخم *** که نظاره کردمی اندر رحم
یا چو چشمه‌ی سوزنی را هم بدی *** که ز بیرونم رحم دیده شدی
آن جنین هم غافل است از عالمی *** همچو جالینوس او نامحرمی
او نداند کی رطوباتی که هست *** آن مدد از عالم بیرونی است
آن چنان که چار عنصر در جهان *** صد مدد آرد ز شهر لامکان
آب و دانه در قفس گر یافت است *** آن ز باغ و عرصه‌ای در تافت است

در ابیات پیش صحبت از دنیا‌دوستان بود که از بیم خواری آخرت، نمی‌خواهند از این جهان بیرون بروند. در این جا مولانا، جالینوس را به عنوان یکی از علمای اهل ظاهر مطرح می‌کند که همه هستی را در این دنیای مادی می‌بینند. مطلب این دو بیت را ظاهراً مولانا از شمس تبریز شنیده است: جالینوس همین عالم را مقر است از آن عالم خبر ندارد که می‌گوید: اگر نمیرم و در شکن استر کنند، از راه فرج استر این جهان را نظاره می‌کنم، خوش‌ترم آید از آن که بمیرم. «از هوای این جهان،» یعنی در اثر تمایل به این دنیا. مولانا می‌گوید: جالینوس، بیرون از این دنیای خاکی را عدم پنداشته و هستی پس از مرگ را نشناخته است. چنین کسی مانند جنین است که می‌پندارد زندگی فقز در رحم مادر است. «مصدر» به معنای دهانه رحم است. «شهر و خم» دنیاست که به نظر جنین در تخیل مولانا، جای نامناسب و بدی است.‌ ای کاش از دنیای بیرون بتوانم داخل رحم را ببینم، چنان که جالینوس می‌خواست از فرجِ استر دنیا را ببیند.

جان‌های انبیا بینند باغ *** زین قفس در وقت نقلان و فراغ
پس ز جالینوس و عالم فارغ‌اند *** همچو ماه اندر فلک‌ها بازغ‌اند
ور ز جالینوس این گفت افتراست *** پس جوابم بهر جالینوس نیست
این جواب آن کس آمد کین بگفت *** که نبودستش دل پر نور جفت
مرغ جانش موش شد سوراخ جو *** چون شنید از گربگان او عرجوا
زان سبب جانش وطن دید و قرار*** اندرین سوراخ دنیا موش‌وار
هم درین سوراخ بنایی گرفت *** در خور سوراخ دانایی گرفت

جالینوس و هر دانشمند دنیا دوست، نمی‌داند که مواهب این جهان از عالم غیب می‌آید. «او» همان جنین است. مولانا می‌گوید: ترکیب خاک و باد و آب و آتش در عالم ماده، با کمک نیروهای عالم غیب وجود دارد. فرق انبیا با مردم عادی در این است که آنها باغ عالم غیب را در هنگام رفتن از دنیا می‌بینند و از مرگِ جسم بیمی ندارند. «بازغ» به معنای روشن و تابان است. مولانا خود تردید دارد که سخن منقول از جالینوس، گفته‌ی اوست یا کسی دیگر؟ زیرا بعید می‌نماید که حکیمی بدان بزرگی این قدر به دنیا دل ببندد. «دل پرنور جفت او نبوده است»، یعنی درونش به معرفت حق روشن نبوده است. «گربگان» هوامل قهر الهی‌اند و «عرّجوا»، یعنی بالا بیایید. روح دنیا دوست از عوامل قهر چنان بیم دارد که موش از گربه. «بنایی گرفت»، یعنی شروع کرد به آباد کردن دنیای خود. «مر او را در مزید»، یعنی سود دنیایی او را بیشتر می‌کرد.

پیشه‌هایی که مرورا در مزید *** کاندرین سوراخ کار آید گزید
زآن که دل برکند از بیرون شدن *** بسته شد راه رهیدن از بدن
عنکبوت از طبع عنقا داشتی *** از لعابی خیمه کی افراشتی
گربه کرده جنگ خود اندر قفص *** نام چنگش درد و سرسام و مغص
گربه مرگ است و مرض چنگال او *** می‌زند بر مرغ و پر و بال او
گوشه گوشه می‌جهد سوی دوا *** مرگ چون قاضیست و رنجوری گوا
چون پیاده قاضی آمد این گواه *** که همی خواند تو را تا حکم گاه

مولانا، دنیا دوست را به عنکبوت و مرد حق را به سیمرغ تشبیه می‌کند. «لعاب» مایع لزجی است که عنکبوت برای ساختن تار خود ایجاد می‌کند. مضمون بین نزدیک است به آیه‌ی 41 سوره «عنکبوت»: (... اتَّخَذَتْ بَیتًا وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُیوتِ لَبَیتُ الْعَنْكَبُوتِ لَوْ كَانُوا یعْلَمُونَ). منظور این است، اگر مردم دنیا، همت عالی مردان خدا را به دست می‌آوردند، هرگز عمر پربهای خود را در راه ساختن خانه‌های مجلل و انباشت سرمایه‌ها به هدر نمی‌دادند. «سرسام» به معنای بیماری عصبی همراه با سردرد و سرگیجه، «مغص» به معنای درد شکم و روده‌هاست. مولانا می‌گوید: اینها چنگال مرگ است که ما را در درون قفس دنیا می‌کُشد. حکم مرگ قطعیت دارد و همه را شامل می‌شود و بیماری گواه دادگاه مرگ است. «پیاده قاضی» به معنای فرستاده‌ی او است.

مهلتی می‌خواهی از وی در گریز *** گر پذیرد شد وگرنه گفت خیز
جستن مهلت دوا و چاره‌ها *** که زنی بر خرقه‌ی تن پاره‌ها
عاقبت آید صباحی خشم‌وار *** چند باشد مهلت آخر شرم‌دار
عذر خود از شه بخواه ‌ای پر حسد *** پیش از آن که آن چنان روزی رسد
و آن که در ظلمت براند بارگی *** برکند زآن نور دل یکبارگی
می‌گریزد از گوا و مقصدش *** کان گوا سوی قضا می‌خواندش

در این ابیات، مولانا تلاش انسان را برای دوا و درمان بیماری‌ها، به مهلت خواستن از قضای الهی تعبیر کرده است. «خشم‌وار» را به معنای خشمگین به کار برده است. منظور این است که سرانجام، نماینده‌ی قاضی مرگ (بیماری) با خشم پیش تو می‌آید و به تو تشر می‌زند که خجالت بکش، دیگر چقدر مهلت می‌خواهی؟ مولانا می‌گوید: پیش از آن که چنان روزی فرا رسد، توبه کن و عذر گناه خود را از شاه حقیقت بخواه. آن کسی که در تاریکی هوای نفس و شهوات، اسپ همت خود می‌راند، او از انوار الهی که سبب شرح صدر و روشنی باطن می‌شود، یکباره دل می‌کند و بدان علاقه‌ای نشان نمی‌دهد. «قضا» در این جا به معنیا مرگ است، زیرا قضا در لفظ به معنای فیصله‌دادن است و مرگ به حیات آدمی فیصله می‌دهد؛ چنان که در آیه‌ی 27 سوره «حاقه» آمده است: (یا لَیتَهَا كَانَتِ الْقَاضِیةَ)، کاش مرگ در می‌رسید و به این حیات حسرت بار پایان می‌داد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بین‌المللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول