شاعر: جعفر کریمی جویباری

 

 


شب بود و دشت کربلا در تشنه کامی
آغوش خود را تا غروب آب بگشود
چشمانش از خشکیدن باران سخن گفت
آغاز فصل آتش و خون و عطش بود
لب‌های شمشیر از هزاران درد لبریز
بر خاک تشنه درد را آغوش وا کرد
تا چهره‌های خون تباران را به خود دید
لرزید و از داغ شهیدان ناله‌ها کرد
در داغ گاه کربلا خون بود و آتش
خون در گلوی عاشقان فواره می‌زد
فریاد لبیک از گلوی تشنه کامان
از اوج فرا تا ابد همواره می‌زد
چشمان عالم باز در آشوب و درد است
ما در عزای مهر جانان گریه کردیم
از ما مپرسید از فراق و تشنه کامی
ما از تبار خاک اسماعیل دردیم
ما از گلوی کربلا صهبای جان را
از سنگر صد کربلای خویش خوردیم
دستان دل را تا به عاشورا کشیدیم
او را به دشت پر بلای خویش بردیم
ما دست آتش را به سوی آب بردیم
شمشیر را تا فرق خودکامی کشیدیم
از نای خونین زمین خون و آتش
فریاد هفتاد و دو شاهد را شنیدیم
خونابه بود با عطش لبیک گفتن
از مرگ‌های سرخ بود و از شهادت
از تشنه‌کامی در گلوی خاک خفتن
شب در بسیط خاک بود و ناله می‌کرد
وز خون تپیدن‌های صد آلاله می‌گفت
وقتی علی اکبر ز خیمه سر برآورد
شب را ز خواب شوربختی‌ها برآشفت