نویسنده: علی فردوسی




 

از آن زمان که آه نبخشوده آب را
دیگر ندیده هیچ کس، آسوده، آب را

حق می‌دهم به آب که مرداب می‌شود
شرم از نگاه خیس تو، فرسوده آب را

پابوس دست‌های تو، دریا سوار من
عمری ست موج سوی تو پیموده آب را

هرگز عجیب نیست که آتش بگیرد آب
سوزانده است عقده‌ی نگشوده آب را

یک روز آب درعطشت می‌شود شهید
تا بوده است شوق لبت بوده آب را

درحوض سینه، ماهی سرخی نمانده است
از بس که کرده‌ایم گل آلوده آب را