نویسنده: مصطفی رحماندوست





 

آب هستم، آب هستم، آب پاک
جاریم از آسمان، تا قلب خاک
گاه ابر و گاه باران می‌شوم
گاه از یک چشمه جوشان می‌شوم
گاه از یک کوه می‌آیم فرود
آبشار پر غرورم،گاه رود
گاه قطره، گاه دریا می‌شوم
گاه در یک کاسه پیدا می‌شوم
روز و شب هر گوشه کاری می‌کنم
باغ‌ها را آبیاری می‌کنم
نیست چیزی برتر از من در جهان
زندگی از آب می‌گیرد نشان
با تمام برتری‌ها، کیستم؟
خوب هستم یا بدم، من چیستم؟
گرچه آبم، روزی اما سوختم
قطره تا دریا، سراپا سوختم
تشنه‌ای آمد لبش را تر کند
چاره لب تشنه‌ای دیگر کند
تشنه‌ای آمد که سیرابش کنم
مشک خالی داد تا آبش کنم
تشنه آن روز من، عباس بود
پاسدار خیمه‌های یاس بود
خون عباس علمدار رشید
قطره قطره در درون من چکید
داغی آن خون دلم را سوخته
آتشی در قلب من افروخته
چشمه‌هایم خواب، موجم خفته باد
آبی آرامشم آشفته باد
آب هستم؟ وای من! مرداب، به
زندگی بخشم؟ نه! مرگ و خواب، به
وای بر من، وای بر من، وای دل
مانده در مرداب حسرت پای دل
پیچ و تاب رودم از درد دل است
برکه از اندوه دل پا در گل است
چشمه از غم روز و شب نالان شده
رود داغم ابرها را تیره کرد
تیرگی را بر زلالی چیره کرد
گریه من شرشر باران شده
غصه‌ام در گریه‌ها پنهان شده
آب اگر شد اشک چشم، از شرم شد
از خجالت شور و تلخ و گرم شد
حال، از اکبر خجالت می‌کشم
از علی اصغر خجالت می‌کشم
آب بودم، کربلا پشتم شکست
آبرویم رفت، پستم، پست پست
نسل من در کربلا بیچاره شد
نامه اعمال خوبم پاره شد