نویسنده: خلیل شفیعی




 

روح طوفان زده! آیینه دل دریایی
«نیست مانند تو در دیر مغان شیدایی»
خطبه‌ات شور دگر داد به خون شهدا
دست عباسی، هر چند از او گشته جدا
اکبر و قاسم و اصغر کلماتت بودند
عالمی مست تجلی صفاتت بودند
شام شد تیره ز آشفتگی گیسویت
مادرت آه نبود آن شب غم پهلویت
تو همان شاهد آلاله پرپر شده‌ای
که در این شام سیه روز، چو حیدر شده‌ای
کیستی؟ رنگ دل خون خدا دختر نور
ای تجلای خداوند به جان و دل طور
«آسمان بار امامت نتوانست کشید»
دل سجاد خدا را به تماشای تو دید
گرچه شد زهر نصیب دل خونین حسن
باز بر مسند دیت تکیه بزد اهریمن
گرچه بر نی شرر خون خدا را دیدی
علم و مشک و سر و دست جدا را دیدی
گرچه از داغ یتیمان تو چنان شعله خموش
در خودت سوختی و گشتی خاکستر پوش
ناگهان خاکستر! جلوه ققنوس شدی
خلق را در شب نفرین شده فانوس شدی
برق سان شعله چو بر خرمن اوهام زدی
خطبه‌ای خواندی و آتش به دل شام زدی
گفتی ای مردم پیمان شکن زهد فروش!
آتش دوزخ حق را همگی برده به دوش!
سر فرزند علی را به سر نی دیدید
مست از باده غفلت به خدا خندیدید
شرم دارد ز رخ دین شما دنیاتان
وای اگر از پس امروز رسد فرداتان
بر ولی جور ستم وای که آتش زا دید
حجله هاویه را روز جزا دامادید
آی مردم به خدا پشت به قرآن کردید
ره این نیست به سمت شهدا برگردید
شهدا بر سر نی نور هدایت هستند
از خمستان ولایت همگی سرمستند
گفتی و گفتی و سجاد به پایت می‌سوخت
روح طوفان زده آیینه دل دریایی!
نیست مانند تو در دیر مغان شیدایی
زینبا! شیعه ز فریاد تو آرام گرفت
درس مردانگی‌ات را زدل شام گرفت
گرچه ای دختر خورشید تو را شام ندید
از تف خطبه تو ظلمت، آرام ندید
آه ای دختر دریا ز چه رو افگاری
آب می‌بینی و آتش به رخت می‌باری
آه ای شمع شب افروز که آبت کردند
آتش افروزان از داغ کبابت کردند
با یتیمان تو در این غربت غم تنهایی
پاک و مظلوم چنان مادر خود زهرایی
نشکستی و شکستند دل خون تو را
تا ببینند در آتش رخ گلگون تو را