مولانا و سخنان رسولان ضمیر
در این قسمت، مولانا به پارهای از آداب استماع سخنان استاد راهنما و پیر مرشد اشاره میکند و به مریدان و سالکان میگوید: همان سان که صیادان در امواج دریا، لحظه به لحظه مترصد صید مروارید و جواهرند، شما هم هنگامی که پیر، حکمت
نویسنده: محمدرضا افضلی
بر ملولان این مکرر کردن است *** نزد من عمر مکرر بردن است
شمع از برق مکرر بر شود *** خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالباند و یک ملول *** از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو *** مستمع خواهند اسرافیل خو
نخوتی دارند و کبری چون شهان *** چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جا گه ناوری *** از رسالتشان چگونه برخوری
کی رسانند آن امانت را به تو *** تا نباشی پیششان راکع دوتو
هر ادبشان کی همی آید پسند *** کامدند ایشان ز ایوان بلند
نه گدایاناند کز هر خدمتی *** از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر *** صدقهی سلطان بیفشان وامگیر
در این قسمت، مولانا به پارهای از آداب استماع سخنان استاد راهنما و پیر مرشد اشاره میکند و به مریدان و سالکان میگوید: همان سان که صیادان در امواج دریا، لحظه به لحظه مترصد صید مروارید و جواهرند، شما هم هنگامی که پیر، حکمت الهی و علم باطن قرآن را میآموزد، باید با دقت گوش دهید. مولانا به افراد بیتاب و دلتنگ میگوید: ممکن است حرفهایی تکراری به نظر برسد، اما تکرار سخنان من، مایهی حیات مضاعف و زندگی دوباره میشود و تکرار سخنان زندگی، عمر مکرر به دست آوردن است. قرآن هم بعضی از آیاتش تکراری به نظر میرسد، اما مسلماً این تکرار مایهی خستگی نمیشود، بلکه مایهی احیای قلب میگردد و هدایت با تکرار همین سخنان ممکن میشود. تکرار سخنان استاد به مثابهی تکرار روشنایی شمع است. آن چه شمع را روشن نگه میدارد، تکرار تابشهای کوچک و گذرایی است که نور شمع را میسازد. هم چنین خاک در اثر تابشهای مکرر خورشید است که به طلا تبدیل میگردد. مولانا با استناد به حدیث، به شیخ و استاد راهنما عنوان رسول میدهد: الشَیخُ فی قَومِه کَالنبی فِی اُمَّته. «رسولان ضمیر»، یعنی آنها که از باطن خبر میدهند. «اسرافیل خو» همان پیران را توصیف میکند که نفس آنها مردهی ناآگاه را زندگی میبخشد. «به جا گه ناوری»، یعنی انجام ندهی. «ایوان بلند» پیشگاه حق است و مردان کامل با آن حضرت در رابطهاند.
اسپ خود را یا رسول آسمان *** در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد *** اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان *** که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته *** همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند *** آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم *** چون ببیند گرمی صاحب قدم
مولانا از ملولی مریدان و کسانی که درک و تأمل پذیرش سخنان رسولان ضمیر را ندارند، رنجیده نشان میدهد و آنها را با لحن سرزنش به شنیدن واداشته است و اکنون به خود میگوید: ادامه بده. «صدقهی سلطان» ارشاد پیر است و مولانا مکرر مردان حق را شاه یا سلطان گفته است. «اسپ خود را اندر جهان»، یعنی راه خود را با شتاب ادامه بده و بتاز. «ترکی که استیزه نهد» و پیری عالی مقام است که به جای گله از مریدان، مدارا کند و از هدایت آنها باز نایستد. چنین پیری به صف مریدان ملول میتازد، درست مانند سوارکاری که با اسپ «در خندق آتش» میرود و نمیسوزد و از آن میگذرد. «فرس» سخن پیر است. «غیر» کسانی هستند که رغبتی به علم معنا ندارند. «غیرت» رشک عاشقان حق است که از توجه اغیار به ما سوی الله خشم میگیرند. پیر باید از غیرت و عشق حق، چشمش اغیار را نبیند و بگوید و پیش برود. البته مولانا همیشه این نظر را تأیید نمیکند و در مواردی «فهم نارسای» مریدان را در نظر میگیرد. مولانا میگوید: پشیمانی هم نباید پیر را از ادامهی ارشاد مریدان باز دارد. «گرمی صاحب قدم» ارائهی استوار پیر برای هدایت مریدان است.
اسپ داند بانگ و بوی شیر را *** گرچه حیوان است الا نادرا
بل عدو خویش را هر جانور *** خود بداند از نشان و از اثر
روز خفاشک نیارد بر پرید *** شب برون آمد چو دزدان و چرید
از همه محرومتر خفاش بود *** که عدو آفتاب فاش بود
نه تواند در مصافش زخم خورد *** نه به نفرین تاندش مهجور کرد
آفتابی که بگرداند قفاش *** از برای غصه و قهر خقاش
غایت لطف و کمال او بود *** گرنه خفاشش کجا مانع شود
دشمنی گیری به حد خویش گیر *** تا بود ممکن که گردانی اسیر
قطره با قلزم چو استیزه کند *** ابله است او ریش خود بر میکند
حیلت او از سبالش نگذرد *** چنبره حجره قمر چون بر درد
با عدو آفتاب این بدعتاب *** ای عدو آفتاب آفتاب
ای عدو آفتابی کز فرش *** میبلرزد آفتاب و اخترش
تو عدو او نهای خصم خودی *** چه غم آتش را که تو هیزم شدی
ای عجب از سوزشت او کم شود *** یا ز درد سوزشت پُر غم شود
رحمتش نه رحمت آدم بود *** که مزاج رحم آدم غم بود
رحمت مخلوق باشد غصهناک *** رحمت حق از غم و غصه است پاک
در این بیات، روی سخن با مریدانی است که با پیر مقابله میکنند. اینان در حقیقت با حق سر سازگاری ندارند و خفاش گونه عمل میکنند. مولانا خفاش را مثال میزند که تحمل نور روز را ندارد. او در مثنوی، انسان دنیادوست و دور از عالم معنا و پیرو هوای نفس را مکرر خفاش خوانده است. در این جا خفاش، مرید سرکش و آفتاب، مرشد است. «قلزم» کنایه از مرشد است. «ریش خود بر میکند»، یعنی مریدی که با پیر در میافتد و خود را خوار میکند. مولانا میگوید: هر تلاشی که این مرید میکند از حد وجود ناچیز خودش فراتر نمیرود و اثری ندارد. «حجره قمر»، آسمان و در این جا مقام روحانی و معنوی پیر است. «عدوّ آفتاب» باز مرید سرکش در برابر پیر است، اما «عدو آفتاب آفتاب» انسانی است که حق را حرمت نمیدارد. مولانا از تکرار یک کلمه معنای تازه میآفریند: آفتاب آفتاب، جان جان، آب آب، نور نور و صبح صبح و غالباً به لفظ مفهومی میدهد که مرتبط با عوالم غیب است. مولانا میگوید: دشمنی با آفتاب در حقیقت، دشمنی با خود است. پروردگار رحمت دارد، اما نه آن گونه که از غم دیگران در دل ما میآید.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
شمع از برق مکرر بر شود *** خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالباند و یک ملول *** از رسالت باز میماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو *** مستمع خواهند اسرافیل خو
نخوتی دارند و کبری چون شهان *** چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان به جا گه ناوری *** از رسالتشان چگونه برخوری
کی رسانند آن امانت را به تو *** تا نباشی پیششان راکع دوتو
هر ادبشان کی همی آید پسند *** کامدند ایشان ز ایوان بلند
نه گدایاناند کز هر خدمتی *** از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بیرغبتیها ای ضمیر *** صدقهی سلطان بیفشان وامگیر
در این قسمت، مولانا به پارهای از آداب استماع سخنان استاد راهنما و پیر مرشد اشاره میکند و به مریدان و سالکان میگوید: همان سان که صیادان در امواج دریا، لحظه به لحظه مترصد صید مروارید و جواهرند، شما هم هنگامی که پیر، حکمت الهی و علم باطن قرآن را میآموزد، باید با دقت گوش دهید. مولانا به افراد بیتاب و دلتنگ میگوید: ممکن است حرفهایی تکراری به نظر برسد، اما تکرار سخنان من، مایهی حیات مضاعف و زندگی دوباره میشود و تکرار سخنان زندگی، عمر مکرر به دست آوردن است. قرآن هم بعضی از آیاتش تکراری به نظر میرسد، اما مسلماً این تکرار مایهی خستگی نمیشود، بلکه مایهی احیای قلب میگردد و هدایت با تکرار همین سخنان ممکن میشود. تکرار سخنان استاد به مثابهی تکرار روشنایی شمع است. آن چه شمع را روشن نگه میدارد، تکرار تابشهای کوچک و گذرایی است که نور شمع را میسازد. هم چنین خاک در اثر تابشهای مکرر خورشید است که به طلا تبدیل میگردد. مولانا با استناد به حدیث، به شیخ و استاد راهنما عنوان رسول میدهد: الشَیخُ فی قَومِه کَالنبی فِی اُمَّته. «رسولان ضمیر»، یعنی آنها که از باطن خبر میدهند. «اسرافیل خو» همان پیران را توصیف میکند که نفس آنها مردهی ناآگاه را زندگی میبخشد. «به جا گه ناوری»، یعنی انجام ندهی. «ایوان بلند» پیشگاه حق است و مردان کامل با آن حضرت در رابطهاند.
اسپ خود را یا رسول آسمان *** در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد *** اسبش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آن چنان *** که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته *** همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند *** آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم *** چون ببیند گرمی صاحب قدم
مولانا از ملولی مریدان و کسانی که درک و تأمل پذیرش سخنان رسولان ضمیر را ندارند، رنجیده نشان میدهد و آنها را با لحن سرزنش به شنیدن واداشته است و اکنون به خود میگوید: ادامه بده. «صدقهی سلطان» ارشاد پیر است و مولانا مکرر مردان حق را شاه یا سلطان گفته است. «اسپ خود را اندر جهان»، یعنی راه خود را با شتاب ادامه بده و بتاز. «ترکی که استیزه نهد» و پیری عالی مقام است که به جای گله از مریدان، مدارا کند و از هدایت آنها باز نایستد. چنین پیری به صف مریدان ملول میتازد، درست مانند سوارکاری که با اسپ «در خندق آتش» میرود و نمیسوزد و از آن میگذرد. «فرس» سخن پیر است. «غیر» کسانی هستند که رغبتی به علم معنا ندارند. «غیرت» رشک عاشقان حق است که از توجه اغیار به ما سوی الله خشم میگیرند. پیر باید از غیرت و عشق حق، چشمش اغیار را نبیند و بگوید و پیش برود. البته مولانا همیشه این نظر را تأیید نمیکند و در مواردی «فهم نارسای» مریدان را در نظر میگیرد. مولانا میگوید: پشیمانی هم نباید پیر را از ادامهی ارشاد مریدان باز دارد. «گرمی صاحب قدم» ارائهی استوار پیر برای هدایت مریدان است.
اسپ داند بانگ و بوی شیر را *** گرچه حیوان است الا نادرا
بل عدو خویش را هر جانور *** خود بداند از نشان و از اثر
روز خفاشک نیارد بر پرید *** شب برون آمد چو دزدان و چرید
از همه محرومتر خفاش بود *** که عدو آفتاب فاش بود
نه تواند در مصافش زخم خورد *** نه به نفرین تاندش مهجور کرد
آفتابی که بگرداند قفاش *** از برای غصه و قهر خقاش
غایت لطف و کمال او بود *** گرنه خفاشش کجا مانع شود
دشمنی گیری به حد خویش گیر *** تا بود ممکن که گردانی اسیر
قطره با قلزم چو استیزه کند *** ابله است او ریش خود بر میکند
حیلت او از سبالش نگذرد *** چنبره حجره قمر چون بر درد
با عدو آفتاب این بدعتاب *** ای عدو آفتاب آفتاب
ای عدو آفتابی کز فرش *** میبلرزد آفتاب و اخترش
تو عدو او نهای خصم خودی *** چه غم آتش را که تو هیزم شدی
ای عجب از سوزشت او کم شود *** یا ز درد سوزشت پُر غم شود
رحمتش نه رحمت آدم بود *** که مزاج رحم آدم غم بود
رحمت مخلوق باشد غصهناک *** رحمت حق از غم و غصه است پاک
در این بیات، روی سخن با مریدانی است که با پیر مقابله میکنند. اینان در حقیقت با حق سر سازگاری ندارند و خفاش گونه عمل میکنند. مولانا خفاش را مثال میزند که تحمل نور روز را ندارد. او در مثنوی، انسان دنیادوست و دور از عالم معنا و پیرو هوای نفس را مکرر خفاش خوانده است. در این جا خفاش، مرید سرکش و آفتاب، مرشد است. «قلزم» کنایه از مرشد است. «ریش خود بر میکند»، یعنی مریدی که با پیر در میافتد و خود را خوار میکند. مولانا میگوید: هر تلاشی که این مرید میکند از حد وجود ناچیز خودش فراتر نمیرود و اثری ندارد. «حجره قمر»، آسمان و در این جا مقام روحانی و معنوی پیر است. «عدوّ آفتاب» باز مرید سرکش در برابر پیر است، اما «عدو آفتاب آفتاب» انسانی است که حق را حرمت نمیدارد. مولانا از تکرار یک کلمه معنای تازه میآفریند: آفتاب آفتاب، جان جان، آب آب، نور نور و صبح صبح و غالباً به لفظ مفهومی میدهد که مرتبط با عوالم غیب است. مولانا میگوید: دشمنی با آفتاب در حقیقت، دشمنی با خود است. پروردگار رحمت دارد، اما نه آن گونه که از غم دیگران در دل ما میآید.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}